مولوی
شاعر شیفته
اشاره
در ششم ربیعالاوّل سال604 هجری قمری، کودکی در یک خانوادهی مذهبی به دنیا آمد. نام این کودک را «محمّد» و لقبش را «جلالالدّین» گذاشتند که بعدها به مولوی مشهور شد. نام پدرش «محمّد بن حسین خطیبی» معروف به «بهاءالدّین ولد» و نام مادرش «مؤمنه خاتون» از خاندان فقیهان و سادات سرخس بود.
پدر جلالالدّین یکی از بزرگان زمان خود بود که مردم را موعظه میکرد و مجالس سخنرانی برپا مینمود. هر روز عدهی زیادی در مجالس بهاءالدّین حاضر میشدند و از سخنان او استفاده میکردند. بهاءولد، پدر جلالالدّین نیز از بزرگان بود و به اهل عرفان و معرفت علاقهی خاصی داشت.
کودکی مولوی
از همان دوران کودکیِ جلالالدّین، صورتهای روحانی و معنوی در وجودش آشکار بود؛ به همین دلیل مردم به وی احترام خاصی میگذاشتند. جلالالدّین پنج ساله بود که پدرش، بهاءولد مجبور شد از بلخ، زادگاه جلالالدّین، مهاجرت کند و در قونیه سکونت گزیند. جلالالدّین بیشتر عمر خود را در شهر قونیه گذراند و در همان جا وفات یافت؛ برای همین به «مولای روم» یا «ملاّی رومی» معروف شد.
علت مهاجرت خانوادهی جلالالدّین از بلخ به قونیه مشخص نیست. عدهای بر این باورند که پدر جلالالدّین در مجالس سخنرانی به حکما و فلاسفه میتاخت و به عملکرد آنان اعتراض میکرد. فخر رازی از جمله حکیمانِ آن زمان بود که پادشاه آن دوره، «خوارزمشاه» به او علاقهی زیادی داشت. فخر رازی در دربار خوارزمشاه مقام بلندی کسب نمود. میانهی پدر جلالالدّین با فخررازی خوب نبود و گهگاهی در مجالس وعظ، فخر رازی را سرزنش میکرد و چون سلطان خوارزمشاه ارادت ویژهای به فخر رازی داشت، بنابراین از بدگوییهای بهاءولد نسبت به فخر رازی خسته شد و تصمیم گرفت او را مورد اذیت و آزار قرار دهد. برای همین پدر جلالالدّین از بلخ مهاجرت کرد تا از آتشِ خشم سلطان خوارزمشاه در امان باشد.
عدهی زیادی بر این باورند که علت مهاجرت خانوادهی جلالالدّین از بلخ به قونیه، حملهی بیرحمانهی قوم مغول بود. در آن دوره، مردم از حملههای قوم تاتار آرامش نداشتند و جغد بدبختی بر وجود آنان لانه کرده بود.
قوم تاتار به هر شهری که وارد میشد جز مرگ و ویرانی ارمغان دیگری به همراه نداشت. برای همین مردم سعی میکردند با نزدیک شدنِ لشکر مغول، شهر را ترک کنند و به سرزمینهای دیگر پناه ببرند. پدر مولانا نیز در چنین شرایطی، چارهای جز ترک وطن نداشت تا بدین وسیله خانوادهی خود را از مرگ حتمی نجات دهد.1
ملاقات مولوی با عطار
پس از آنکه پدر جلالالدّین بلخ را ترک کرد به طرف بغداد حرکت نمود. در مسیر حرکتش به نیشابور رسید و گفته میشود که جلالالدّین در آن شهر با عطّار نیشابوری ملاقات کرد. عطّار بعد از ملاقات با جلالالدّین به پدر او بهاءولد گفت: «زود باشد که این پسرِ تو آتش در سوختگان عالَم زند.»2
در سال626 خانوادهی جلالالدّین، پس از تحمّل مسافرتهای طولانی و طاقتفرسا به سرزمین روم رسیدند و به مدت هفت سال در شهر «لارنده» اقامت گزیدند. در همین شهر جلالالدّین در سن 18 سالگی با دختر «خواجهی لالای سمرقندی» به نام «گوهر خاتون» ازدواج کرد و حاصل این ازدواج پسری بود که نام او را «سلطان ولد» نهادند.3
کمکم آوازهی مجالس وعظ پدر جلالالدّین در سرزمین روم منتشر شد، به طوری که سلطان روم «علاءالدّین کی قباد اول سلجوقی» از او خواست که به شهر قونیه بیاید و آن مجالس را در آن شهر برپا کند. بنا به درخواست سلطان روم، پدر جلالالدّین تصمیم گرفت شهر لارنده را ترک کند و به سوی قونیه مسافرت نماید. سلطان روم از خانوادهی جلالالدّین با گرمی و صمیمیت استقبال نمود و مردم قونیه نیز در مجالس بهاءولد با شور و شوق حاضر میشدند و مریدان او با علاقهی زیادی به سخنان این پیر شوریده گوش فرا میدادند.
سرانجام پدر جلالالدّین در ماه ربیعالآخر سال 628 هجری قمری در سن 83 سالگی جهان فانی را بدرود گفت. در هنگام مرگِ بهاءولد، جلالالدّین بیست و چهار ساله بود.
ملاقات با شمس
این آرامش و یکنواختی و پرداختن به تدریس پنج ساله برای مولوی به همین شکل باقی نماند. گویی روزگار جایگاه بلندتری برای او در نظر گرفته بود و میخواست که او را در بالاترین نقطهی علم و عمل بشری بنشاند. گویا مولوی بعد از نُه سال ریاضت و گوشهگیری از دنیا، هنوز در آغاز راه قرار داشت و بسیاری از معارف و دانشهای هستی را درک نکرده بود. برای همین، در این نقطه از زندگی، او با دگرگونیها و تحولاتی روبهرو شد. سرآغاز این دگرگونی معنوی که باعث اوجِ او در عالم عرفان شده ملاقاتش با «شمس تبریزی» است. «شمسالدّین محمّد بن علی بن ملک داد» از مردم تبریز بود. خانوادهی او نیز در تبریز زندگی میکردند.4
گفته میشود مولوی، بعد از پایان یافتن کلاس درس به همراه چند نفر از شاگردانش به سوی خانهاش میرفت. در میانهی راه مردی ناشناس با جسارت عجیب و باورنکردنی او را صدا زد. همانطور که گفته شد او در میان مردم آن روزگار مقام بلندی داشت و کسی سعی نمیکرد با جسارت او را صدا کند و در برابر او ادب را رعایت نکند. آن مردِ ناشناس، سخن خود را با این سؤال آغاز کرد: «ای مرد آگاه و دانشمند! آیا محمّد(ص) برتر بود یا بایزید بسطامی؟!»
مولوی از این پرسش مرد ناشناس تکانی خورد. وی که فقیه شهر خویش و مناطق اطرافش بود و همه به سخنان و گفتههایش احترام میگذاشتند و نظر فقهیِ او را قبول داشتند، در پاسخِ چنین پرسشی به فکر فرو رفت و بعد از مدت زمان کوتاهی به آن مرد ناشناس چنین گفت: «محمّد(ص) سرحلقهی انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت!»5 اما آن مرد ناشناس که با توجه به سر و وضع ظاهرش، درویشی بیش به نظر نمیرسید، دست از پرسش خود برنداشت و گفت: «پس چرا پیامبر(ص) با آن همه بزرگیاش فرمود: سبحانک ما عرفناک6 ولی بایزید بسطامی گفت: سبحانی ما اعظم شأنی».7
مولوی که انتظار چنین پرسشی را از چنین درویشی نداشت، با شگفتی به چشمهای او خیره شد. در عمقِ نگاهش، درخششی وجود داشت که انسان را به سوی خود فرا میخواند و به انسان میفهماند که این غریبه، از تمامیِ اطرافیان او برتر و برجستهتر است و ویژگیهایی که در وجودش است، نادر و کمیاب است. مولوی در حضور شاگردانش در برابر پرسش آن مرد سکوت نکرد و چنین گفت: «بایزید تنگحوصله و تنگنظر بود. با یک جرعهای که از جامِ اَلَست نوشید، بیخود شد و عربده سر داد و حقایق الهی را آشکار نمود؛ اما محمّد(ص) دریانوش بود و بلندنظر و با یک جرعه که از جامِ اَلَست نوشید اختیار خود را از دست نداد و حقایق را آشکار نکرد».
هر چند مولوی جواب زیبایی به آن مرد ناشناس و درویشگونه داده بود، اما حس کرد که این مردِ ناشناس را سالهاست میشناسد و با او از لحاظ روحی پیوند و همبستگیِ عمیقی دارد. بنابراین او به راحتی نمیتوانست دست از او بکشد و او را به حال خود رها کند؛ لذا دست شمس را گرفت و روزهای زیادی را با او به خلوت نشست. کلاس درس و منبر و وعظ و سخنرانی خود را ترک کرد و با وجود اینکه در آن روزگار در میان مردم، دانای دهر به حساب میآمد و هیچکس توان مباحثهی علمی را با او نداشت، با این حال مولوی دست به دامن شمس زد و همانند شاگردی چشم بر دهان شمس دوخت تا ببیند او چه میگوید.
عدهای بر این باورند که این خلوت گزینی مولوی با شمس چهل روز و یا به قولی دیگر حدود سه ماه به طول انجامید. اما کسی نمیداند که در این مدت، شمس چه به مولوی آموخته بود که وی را چنین شیفتهی خود نمود. به طوری که مولوی، دست از مدرسه و درس کشید و در برابر این او، تمام وجود خود را پیشکش نمود. قبل از این ملاقات، مولوی شاگردان و مریدانی داشت که به او بسیار علاقهمند بودند و بیشتر وقت خود را با او میگذراندند اما این ملاقات و کنارهگیری مولوی از شاگردانش، فشار روحی زیادی بر آنان وارد کرد، به طوری که مریدانش تحمّل و صبر خود را از دست دادند و از همنشینی استادشان که دانشمند معتبر آن زمان بود، با چنین فرد ناشناس و گمنامی که معلوم نبود از کجا آمده شِکوِه سر دادند. حتی یکی از پسران مولوی به اسم «علاءالدّین» نیز در کنار این مخالفان قرار داشت و از اینکه میدید پدرش مجلس وعظ و درس را رها کرده و تبدیل به یک درویش شاعر و شیدا شده، بسیار اندوهگین و خشمگین بود و باوَرَش نمیشد که پدر او دنبالهرو و شاگرد چنین فردی شده است.
مردم قونیه که پیر و استاد خود را از دست داده بودند، دست از حسادت برنداشتند و کینهی شمس را به دل گرفتند و به بدگویی او پرداختند. وی را فردی لااُبالی معرفی کردند و چنین وانمود کردند که او به هیچ یک از قوانین شرعی پایبند نیست و در اعتقادات مذهبی سُست و بیتوجه است. شمس از این همه بدگوییها و اهانتهای مردم قونیه به تنگ آمد. وجودش سرشار از اندوه شد و از چنین اندیشههای متعصّبی، رنجیده خاطر گشت و تصمیم گرفت آن سرزمین را با مردمش رها کند و در روز پنجشنبه 21 شوّال 643 قونیه را ترک کرد و به دمشق مسافرت نمود.
غیبت شمس
وقتی مولوی متوجه سفر او به دمشق شد، بسیار پریشان و آشفته شد و با نوشتن نامههایِ پیدرپی و سرودن غزلهایی از او خواست که مردم قونیه را ببخشد و دوباره به قونیه برگردد. بعد از سفر شمس به دمشق، یاران مولوی از اینکه میدیدند او به دلیل دوری از شمس آشفتهتر از قبل شده و نسبت به آنان هر روز بیاعتناتر میشود از کردهی خویش پشیمان شدند و به نزد مولوی رفتند و پشیمانی خویش را به او اعلام کرده، از مقام بلند او عذر خواستند. مولوی نیز عذرشان را قبول کرد و فرزندِ بزرگِ خود، سلطان ولد را برای بازگرداندن شمس به دمشق فرستاد. سلطان ولد پس از رفتن به دمشق با التماس و اصرار زیاد از شمس خواست که از اشتباه یاران مولوی درگذرد و به قونیه برگردد. شمس نیز دعوت سلطان ولد را پذیرفت و به هوای دیدار مولوی به قونیه بازگشت تا بار دیگر در کنار آن مردِ آگاه و درونپرور، به زندگی خود ادامه دهد و هرچه بیشتر او را شیفتهی کشف اسرار الهی نماید.8
توطئهی قتل شمس
مولوی با دیدار مجدد شمس، شیفتهتر شد و با دیدن محبوب خود دل از همه کند و باز مثل گذشته تنها با او به صحبت نشست. یاران او که میدیدند مولوی دانشمند، اینگونه به همه چیز پشت پا زده، علت این دگرگونی را در آشنایی او با شمس میدانستند. بنابراین با وجود اینکه یک بار با بدگوییهای خود، شمس را رنجیدهخاطر کردند و موجب مسافرت او به دمشق شدند با این حال، دست از دشمنی و ستیزهجویی برنداشتند و بذر کینه را در دل مردم قونیه کاشتند و تصمیم گرفتند که نقشهی نابودی شمس را بکشند و استاد خود را از دست شمس نجات دهند.
عدهای بر این باورند که شمس بعد از اینکه متوجه نقشهی آنان شد، تصمیم گرفت از شهر قونیه برای همیشه برود و این بار به گونهای برود که کسی متوجه سفر او نشود و نداند که به کجا رفته و چه زمانی سفر کرده است و دیگر هم به آن سرزمین باز نگردد تا از کجاندیشان رهایی یابد. برای همین در سال 645 هجری قمری قونیه را ترک کرد و به نقطهی نامعلومی سفر کرد. البته عدهای نیز گفتهاند که شمس قونیه را ترک نکرد، بلکه به دستِ یاران مولوی کشته شد.
برخی نیز بر این باورند که مخالفان شمس به یکی از فرزندان مولوی دستور دادند دیواری را بر سر شمس خراب کنند که همین امر باعث مرگ او شد.9
مولوی پس از غیبت شمس
پس از ناپدید شدن ناگهانی شمس، مولوی دیوانهوار به جستوجویش پرداخت. حتی دوبار به دمشق مسافرت کرد تا شاید نشانی از او بیابد. از هر مسافری که وارد شهر میشد، سراغِ شمس را از او میگرفت اما کسی نشانی دقیقی از او نمیداد. مولوی دستبردار نبود. شهر به شهر و کو به کو به دنبال شمس، روز و شب را میگذراند ولی باز هیچ خبری از گمشدهاش نمییافت.
بعضی از دشمنان و مخالفان مولوی، به دروغ خبرِ مرگ یا قتل و یا زنده بودن شمس را به مولوی میدادند و باعث رنجش او میشدند. مولوی چارهای جز این نداشت که در فراق آن یار، صبر نماید و منتظر بازگشتش شود. عدهای میگویند که مولوی بعد از غیبت شمس، آن قدر بیقرار و آشفته شد که به هر کسی که خبری از شمس میآورد، خواه درست و خواه نادرست، هدیه و ارمغانی به وی میداد. چنان که تذکرهنویسان آوردهاند: «روزی فردی به دروغ به مولوی گفت که شمس را در دمشق دیده. مولوی از فرطِ شادی دستار و کفش خود را به آن مرد داد. یکی در آن میان به مولوی گفت این شخص به تو دروغ گفته. مولوی گفت: آری! برای خبرِ دروغ او این دستار و کفش را به او بخشیدم، که اگر راست میگفت جان خود را میدادم».
بعد از غیبت شمس، مولوی کمتر در میان جماعت ظاهر میشد و برای ارشاد و تربیت شاگردان، یکی از یاران برگزیدهی خود را انتخاب میکرد و خود کنارهگیری مینمود.10
آشنایی با صلاحالدّین زرکوب
«شیخ صلاحالدّین زرکوب قونَوی» یکی از این یاران برگزیدهی بود که مولوی بعد از ناپدید شدن شمس او را به عنوان جانشین خود به شاگردانش معرفی کرد. گفته میشود که صلاحالدّین یک روز به شهر قونیه میآید و به مسجدی به نام «مسجد بوالفضل» میرود تا نماز بخواند. در آنجا با مولوی آشنا میشود. مولوی در آن مسجد مشغول وعظ بود، صلاحالدّین از همان جا شیفتهی سخنان مولوی میشود و از بهترین یاران او میگردد. هر چند صلاحالدّین علاقهی زیادی به مولوی داشت، اما با وجود شمس، مولوی کمتر به او توجه مینمود و خلوتگزینیهای مولوی با شمس، مانع ارتباط بین این دو میشد اما بعد از غیبت شمس، مولوی با تمامِ وجود، دل به صلاحالدّین بست و مقام خود را به او سپرد.
صلاحالدّین بیسواد بود و در قونیه، زرکوبی داشت و همه او را به درستی میشناختند و خبر داشتند که وی فردی درس نخوانده است، پس با او سر ناسازگاری گذاشتند. مردم قونیه نمیپذیرفتند که فرد بیسوادی، شیخ و پیرشان گردد و به هدایت و تربیت و ارشاد آنان بپردازد و از همه مهمتر به جای مولوی بر منبر وعظ بنشیند.
مولوی نیز برای اینکه حسادتِ مخالفانِ صلاحالدّین را بیشتر آشکار کند، به صلاحالدّین توجه خاصی مینمود تا جایی که مخالفان و دشمنان تصمیم گرفتند صلاحالدّین را از میان بردارند. وقتی این خبر به گوش صلاحالدّین رسید، تبسمی کرد و گفت اگر مرگ من به خواست خدا باشد و اجل من فرا رسیده باشد، من تسلیم فرمان حق هستم. وقتی دشمنان این سخن وی را شنیدند، از کشتن او پشیمان گشتند و از او عذر خواستند. مولوی حتی به فرزندان خود دستور داد که برای دست-یابی به معرفت از این پیر خداجو مدد بگیرند و چنگ به دامان او زنند. در کلیات شمس در حدود هفتاد و یک غزل وجود دارد که بیت پایانی آن غزلها به نام صلاحالدّین است.
مدت همصحبتی و همنشینیِ مولوی با صلاحالدّین ده سال به طول انجامید اما ناگهان صلاحالدّین بیمار میشود و میمیرد و صلاحالدّین را در کنار پدر مولوی به خاک میسپارند.
آشنایی با حسامالدّین چَلَبی
پس از درگذشت صلاحالدّین، مولوی به فکر جانشین دیگری افتاد که «حسامالدّین چلبی» بود. وی در سال 622 در شهر ارومیه به دنیا آمد. حسامالدّین در زمانی که صلاحالدّین زنده بود جزو شاگردانش بود اما بعد از اندکی، مولوی به او علاقهمند شد و در مشکلات با او مشورت میکرد و نظر او را در انجام هر کاری مهم میدانست. اما باید بدانیم که بزرگترین و با ارزشترین یادگار همنشینیِ مولوی با حسامالدّین، نظم کتاب مثنوی است.
شکلگیری نینامه
با توجه به اینکه مولوی در آن زمان غزلهای زیادی میسرود، اما در آن اشعار به طور دقیق نکتههای عرفانی عمیق یافت نمیشد. از طرف دیگر، حسامالدّین میدید که یاران و شاگردان مولوی در درک مسایل عرفانی به آثار عطّار و سنایی رجوع میکنند، به همین دلیل تصمیم گرفت در فرصت مناسب با مولوی صحبت کند و از او بخواهد که کتابی به شیوهی الهینامهی سنایی یا منطقالطّیر عطّار به نظم در آورد و نکتههای دقیق عرفانی را در آن جای دهد.
وقتی حسامالدّین در فرصتی مناسب با مولوی در این مورد گفتوگو میکند، مولوی فوراً از شال خود کاغذی بیرون میآورد. در آن 18 بیت از سرودههای مولوی بود. این ابیات همان «نینامه»ی مشهور مولوی است که در آغاز دفتر اول مثنوی مشاهده میشود و این چنین آغاز میگردد:
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا بُبْریدهاند
در نفیرم11 مرد و زن نالیدهاند...
عدهای بر این باورند که این 18 بیت مثنوی معنوی یا نینامه در بردارندهی تمامی مضامین مثنوی معنوی است و هر کس که این 18 بیت را بخواند و آن را خوب درک کند، گویی تمام مثنوی را خوانده است.
شکلگیری مثنوی معنوی
هنگامی که مولوی، حسامالدّین چلبی را در کنار خود میدید شور و حالتی به او دست میداد و این امر باعث میشد که با علاقهی خاصی به سرایش مثنوی بپردازد. سرایش مثنوی، وقت و زمان مشخصی نداشت. در هر لحظه این سرودن انجام میگرفت و حسامالدّین نیز با رغبت فراوان مثنوی مولوی را مینوشت و بعد از اینکه سرودههای مولوی تمام میشد حسامالدّین آن سرودهها را که نوشته بود، با صدایی بلند میخواند. گفته میشود که در بعضی از شبها نظم مثنوی تا سپیده دم طول میکشید و حسامالدّین پابهپای مولوی مینشست و آن اشعار را که بدون زمینهی قبلی (فیالبداهه) سروده میشد، یادداشت میکرد.12 تا اینکه جلد اول مثنوی به پایان رسید.
در این زمان، همسر حسامالدّین فوت کرد و این امر باعث افسردگی او شد و برای مدتی نتوانست در مجالس مولوی حاضر شود.
بدون حضور حسامالدّین، مولوی نیز انگیزهای برای سرودن مثنوی در خود نمییافت. برای همین به مدت دو سال سرودن مثنوی به تأخیر افتاد. تا اینکه حسامالدّین چلبی دوباره در مجالس مولوی حاضر شد و در سال 662 هجری نظم دفتر دوم مثنوی آغاز شد. مولوی در آغاز دفتر دوم در مورد تأخیر سرایش مثنوی اینگونه میگوید:
مدتی این مثنوی تأخیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
تا نَزاید بختِ تو فرزندِ نو
خون نگردد شیرِ شیرین، خوش شنو13
پایان زندگی مولوی
گرد پیری و ناتوانی بر رخسار مولوی نشست. او دیگر توان نداشت که به سرایش مثنوی ادامه دهد و آن قدر ناتوان شد که در بستر بیماری افتاد. طبیبان هر چه سعی کردند او را از مرگ نجات دهند، موفق نشدند تا اینکه در روز یکشنبه پنجم جمادیالآخر سال 672، درگذشت. گفته میشود در روزهای آخر عمر مولوی که از بیماری و ناتوانی رنج میبرد، مردم قونیه به عیادت او میآمدند و از درد و رنج او، بیقرار و آشفته میشدند. در آخرین لحظات، دوستان و نزدیکان او در بیتابیِ عجیبی به سر میبردند. اضطراب و نگرانی، تمام وجودشان را فرا گرفته بود. به خصوص فرزند بزرگش، سلطان ولد، بر سر بالین پدر بیتابتر از همه به نظر میرسید. مولوی در واپسین دم چشمانش را گشود و با مشاهدهی بیتابی فرزندش این غزلِ آخرین را بر زبان راند:
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترکِ من خرابِ شبگرد مبتلا کن
ماییم و موجی سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین رَهِ سلامت، ترک رَهِ بلا کن
ماییم و آبِ دیده، در کُنجِ غم خزیده
بر آب دیدهی ما صد جای آسیا کن
بر شاه خوبْ رویان واجب وفا نباشد
ای زردْ رویِ عاشق، تو صبر کن، وفا کن
دردیست غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟!
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن14
بعد از مرگ مولوی، عدهی زیادی در به خاک سپردن جسم بیجانش شرکت کردند. در خاکْسپاری او، تنها مسلمانان بلکه افراد زیادی از دینها و آیینهای دیگر نیز حضور داشتند. زیرا مولوی انسانی صلحجو و نیکخواه بود. پس از به خاکسپاری مولوی، مردم قونیه چهل روز عزاداری کردند و در فراق او اشک ریختند. مولوی را در کنار پدرش، بهاءالدّین، دفن کردند و «علمالدّین قیصر»، از بزرگان قونیه، بارگاهی برایش بنا نهاد که نام آن بنا، امروزه به «قُبّهی خَضرا» معروف است.
نقد آثار مولوی
مولوی در طول عمرش، آثار گرانسنگی به جا گذاشت. این آثار شامل غزلیات، مثنوی، نوشتهها و سخنرانیهای اوست که درونمایه و محتوای اصلی این آثار توجه به مسایل عرفانی و ترکِ علایق دنیوی است. از سادهترین و پیشپا افتادهترین مسایل زندگی تا حساسترین و مهمترین نکتههای زندگی را در مجموعه آثار او میتوان مشاهده کرد.
گاهی برای اینکه سخن خود را به خوانندگان و مخاطبانش انتقال دهد، آن را در قالب حکایتی مطرح میکند و بدین وسیله به راحتی با مخاطب خود رابطه برقرار مینماید. کسی که آثار مولوی را میخواند از دغدغههای زندگی رهایی مییابد و در مییابد که در پناه توجه به خداوند میتواند به آرامش ابدی دست یابد. مهمترین آثار مولوی عبارتاند از:
1. مثنوی معنوی؛
2. غزلیات شمس؛
3. رباعیات؛
4. فیهمافیه؛
5. مکاتیب؛
6. مجالس سبعه.
پینوشتها
1. زندگی و شعر شاعران بزرگ ایران، انتشارات تیرگان، 1385، ج 2 ح 305.
2. فروزانفر، بدیع الزّمان، احوال و زندگی 1 جلالالدّین محمّد، ص17.
3. همایی، جلالالدّین، مقالات ادبی، ج1، ص 305.
4. ر.ک: همایی، جلالالدّین، مولوی چه میگوید، ج1، ص22.
5. زرّینکوب، عبدالحسین، پلّهپلّه تا ملاقات خدا، ص104.
6. پاک و منزّه هستی و ما تو را به درستی نشناختیم.
7. من پاک و منزّهام و شأن و مقام من بسیار بلند است. بسیاری از صاحبنظران تصوّف مانند عطّار بر این باورند که سخن بایزید نیست و پروردگار به زبان بندهاش خود را ستوده و آنچه بر زبان بایزید رفته سخن حق است دربارهی حق. (مثنوی، شرح محمّد استعلامی، ج4، ص305).
8. مولوی، جلالالدّین محمّد، کلیات شمس، تصحیح و حواشی بدیعالزّمان فروزانفر، غزل شمارهی176.
9. فروزانفر، بدیع الزّمان، احوال و زندگی مولانا جلالالدّین محمّد، ص84.
10. ر.ک: زرّینکوب، عبدالحسین، با کاروان حلّه، ص230.
11. نفیر: فریاد؛ آواز بلند.
12. ر.ک: زرّینکوب، عبدالحسین، سرّ نی، ج1، ص22.
13. مولانا، جلالالدّین محمّد بلخی. مثنوی معنوی، مقدمه و تصحیح محمّد استعلامی، دفتر دوم، ابیات1تا7.
14. مولوی، جلالالدّین محمّد. کلیات شمس، تصحیح و حواشی بدیعالزّمان فروزانفر، غزل شمارهی2039.