از صبوری تا شیدایی

نویسنده




دستم را می‌کشم روی صورت لاغر و بی‌حال ایلیا. چشم‌های بسته‌اش را آرام می‌بوسم تا از خواب بیدار نشود. اگر بلند شود و ببیند نیستم، شاید بهانه‌ام را بگیرد. قبل از خواب گفته‌ام که می‌روم خانه و با دایی یوسف بر می‌گردم، اما بچه‌ام این روزها حالش دست خودش نیست. داروها و قرص‌ها بی‌قرارش کرده‌اند.

کیفم را برمی‌دارم و از اتاق خارج می‌شوم. ایلیا را می‌سپارم به دست پرستار که جلوی آینه‌ی بخش پرستاری ایستاده است و با چشم و ابرویش ور می‌رود. می‌روم به خانه تا شام را حاضر کنم. گفته‌ام یوسف امشب نرود خانه‌ی مادری. وقتی می‌رود دلم می‌گیرد. گفته‌ام بیاید خانه‌ی ما با هم برویم کنار ایلیا. ایلیا خیلی دل‌تنگش است. نمی‌داند یوسف برایش یک ماشین پلیس خریده و گذاشته خانه‌ی ما تا امشب برایش ببریم.

در خانه را باز می‌کنم. علی هنوز نیامده است. مانتو را در می‌آورم. آبی به دست و صورتم می‌زنم و می‌روم به آشپزخانه. پاندول ساعت به صدا در می‌آید و من به یاد ایلیا که همیشه ضربه‌های پاندول را بلند بلند می‌شمرد، تا چهار می‌شمارم.

*

ساعت شش است که علی زنگ می‌زند. گوشی را بر می دارم. صدایش گرفته و خش دار است.می گویم:«خوبی؟» می پرسد:« چه میکنی؟»

ـ کارهای زندگی! دارم غذا درست می کنم.

صدای علی قطع می شود. دوباره که حرف می‌زند، صدایش گرفته‌تر است. نگران می‌شوم. می‌پرسم: «چیزی شده؟» علی بریده بریده می‌گوید: «حاضرشو، می‌آیم دنبالت، باید برویم جایی.» دلم شور می‌افتد. چرا علی این طوری حرف می‌زند؟ می‌پرسم: «کجا؟» صدای علی می‌لرزد.

ـ  بیمارستان.

مانتو را می‌پوشم. روسری‌ام را سر می‌کنم و می‌دوم جلوی در. چرا علی نمی‌آید؟ چرا این قدر دیر کرد؟ نکند خودش هم بلایی سرش آمده؟ یعنی چه شده؟ کی توی بیمارستان است؟ من که کسی غیر از ایلیا توی بیمارستان ندارم!

دستم را جلوی سرم تکان می‌دهم تا فکرهای بد را پس بزنم. اما مگر فکرها دست بردارند؟ نکند ایلیای من... آن طفل معصوم که آمدنی خواب بود...

تکیه می‌دهم به در خانه و به آسمان گرفته‌ی پاییز نگاه می‌کنم. خورشید دارد غروب می‌کند. چه قدر دلم گرفته است. آرام می‌گویم: «خدایا این بار چه بلایی سرم آمده؟» صدای بوق ماشین از جا می‌پراندم. علی مقابلم ایستاده است. سوار ماشین می‌شوم و قبل از سلام می‌پرسم: «چه شده؟» علی زورکی لبخند می‌زند.

ـ سلام. آرام باش. چیزی نشده!

الکی می‌گوید. اگر چیزی نشده بود، چشم‌هایش این طور دودو نمی‌زد. من علی را می‌شناسم. علی راه می‌افتد و سریع‌تر از همیشه رانندگی می‌کند. قلبم از توی سینه‌ام می‌خواهد بزند بیرون. می‌گویم: «راستش را بگو علی! چیزی شده؟ رفتارت مثل وقتی است، که خبر تصادف مامان و بابا را دادی!»

علی نگاهی به من می‌اندازد و اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شود. انگار منتظر همین جمله‌ی من بود. انگار من درست فکر کرده‌ام! پشت چراغ قرمز می-ایستیم. علی سعی می‌کند آرام باشد، اما نمی‌تواند. سرش را می‌گذارد روی فرمان ماشین و صدای لرزانش می‌آید.

ـ چرا من همیشه باید این خبرها را به تو بدهم؟ چرا شده‌ام مثل این کلاغ‌های شوم؟

سرش را از روی فرمان بر می‌دارد و ناامید می‌گوید: «زنده است. خوب می-شود!» سرم را تکان می‌دهم و با بغض می‌پرسم: «فقط بگو کی؟» ماشین‌ها راه می‌افتند. علی آرام می‌گوید: «یوسف!» سرم را تکیه می‌دهم به شیشه‌ی ماشین. چرا یاد یوسف نیفتادم؟ یوسف که سالم بود، او که چیزیش نبود! او که قرار بود امشب بیاید خانه‌ی ما! بیاید و ته چینی که برایش درست کرده بودم را بخورد و بگوید: «غذا فقط، غذاهای آبجی زینب!»

می‌رسیم به بیمارستان. راه می‌افتم دنبال علی. چه قدر حس بدی دارم. علی می‌گوید: «تو همین جا توی سالن بایست، من بروم ببینم کجاست. صدایت می‌کنم.» با چشم تعقیبش می‌کنم. می‌رود توی یکی از اتاق‌ها. پس چرا نمی‌آید بیرون؟ دارد چه می‌کند؟

بالاخره علی می‌آید بیرون و کف سالن را نگاه می‌کند. چرا نمی‌خواهد چشمش به چشم‌های من بیفتد؟ خودم را می‌رسانم به اتاق. علی پشتش را می‌کند به من و سرش را تکیه می‌دهد به دیوار.

ـ آن وقت زنده بود. می‌خواستم برای آخرین بار ببینیش، اما دیر شد.

از جلوی در توی اتاق را نگاه می‌کنم و تختی که ملحفه‌ای سفید رویش کشیده شده را می‌بینم. افتان و خیزان خودم را می‌رسانم به تخت و می-بینم که زیر ملحفه‌ی سفید، یوسف من؛ آرام خوابیده است.

*

چشمانم را باز می‌کنم. سرم گیج می‌رود. این جا کجاست؟ به سرمی که به دستم وصل است، نگاه می‌کنم و یادم می‌افتد که این جا بیمارستان است و یاد یوسف، ناله‌ام را بلند می‌کند. علی وارد اتاق می‌شود و می‌آید کنارم. اشک امانم نمی‌دهد. می‌خواهم از جایم بلند شوم، علی نمی‌گذارد. هق هق می‌کنم.

ـ خدایا چرا یوسف؟ من که غیر از یوسف کسی را نداشتم؟ من که...

علی نمی‌تواند آرامم کند. هیچ کس نمی‌تواند مرا آرام کند. داد می‌زنم و گریه می‌کنم.

ـ یوسف که سالم بود! کی تنها برادرم را از من گرفته است؟ کی من را داغ‌دار کرده است...

پرستار می‌آید و عصبانی می‌گوید:«چه خبر است، بیمارستان را گذاشته‌ای روی سرت؟ خدا بیامرزدش، اما تو این طوری کنی، او زنده می‌شود؟!»

با دستم جلوی دهانم را می‌گیرم تا گریه‌های بی‌امانم، آرام و بی‌صدا، آرامم کنند. علی سوار ماشینم می‌کند و در را می‌بندد. خودش هم سوار می‌شود و راه می‌افتد به سمت خانه. می‌گوید: «آرام باشی برایت می‌گویم چه شده.» سرم را توی دست‌هایم می‌گیرم.

ـ صورتش را دیدی؟ مثل ماه می‌ماند. یعنی یوسف من بود که روی تخت خوابیده بود؟ وقتی او مرده، دیگر چه فرقی می‌کند چه طور؟ بگو، آرامم. بگو!

صدای محزون علی می‌آید.

ـ با چاقو زدنش!

سرم تیر می‌کشد. با دست‌هایم سرم را فشار می‌دهم و آه می‌کشم.

ـ کی؟ چرا؟ یوسف مظلوم من که، با این جور آدم‌ها کاری نداشت! چرا با چاقو زدنش؟ چرا او را از من گرفته‌اند؟ چرا هر چه غم است توی این دنیا، به من حواله می‌شود؟!

و دوباره اشک، اشک. مگر این اشک‌ها تمامی دارد؟ صدای علی می‌آید.

ـ تو پسره را نمی‌شناسی. چند کوچه بالاتر، از لات‌های محل است. با یوسف درگیر شده‌اند، لامذهب چاقو کشیده و...

سرم را بلند می‌کنم و می‌گویم: «آخر سر چی درگیر شده‌اند؟ یوسف اصلاً از صد قدمی این جور آدم‌ها رد نمی‌شد!»

ـ مردمی که دیده‌اند و یوسف را رسانده‌اند بیمارستان، می‌گفتند سر دفاع از یک دختر! انگار داشتند دختره را اذیت می‌کردند که یوسف سر رسیده...

گریه‌ی بلند من حرف علی را قطع می‌کند.

ـ الاهی قربون داداش باغیرتم برم. الهی بمیرم، که برای یکی دیگر خودش را فدا کرده! الهی قاتلش به زمین گرم بخورد...

علی دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام.

ـ آرام باش زینب جان. آرام باش! الان دوباره بی‌هوش می‌شوی! پسره را گرفته‌اند. به زمین گرم می‌خورد، مطمئن باش. تقاصش را پس می‌دهد. صبور باش!

سرم گیج می‌رود. دارم خفه می‌شوم. شیشه را می‌دهم پایین و نفس می‌کشم.

بریده بریده می‌گویم: «چه طور صبور باشم؟ برای کی صبوری کنم؟ وقتی مامان و بابا مردند برای یوسف صبوری می‌کردم. گریه نمی‌کردم تا او گریه نکند، تحمل کردم تا او تحمل کند. اما حالا که او نیست... دلم می‌خواهد بمیرم تا راحت شوم. چه قدر داغ، چه قدر مصیبت؟!»

علی ماشین را جلوی در نگه می‌دارد. دستم را می‌گیرد و اشک‌هایش جاری می‌شود.

ـ این طوری نگو! خودت می‌دانی یوسف برای من هم مثل برادر کوچک‌تر بود، اما تو را به خدا، خودت را نابود نکن، این دفعه هم برای من و ایلیا صبر کن. آن طفل معصوم تو را می‌خواهد. به‌خاطر او آرام باش!

با شنیدن اسم ایلیا هق هق‌ام بلندتر می‌شود. می‌گویم: «آمده بودم خانه تا با یوسف برویم کنار ایلیا. برای ایلیا ماشین پلیس خریده بود. ایلیا چشم به راهش بود، حالا چه خاکی به سرم کنم؟»

علی کمکم می‌کند بروم خانه. برایم قرص مسکن می‌آورد. کاش این مسکن‌ها می‌توانست داغی را که توی دلم است، تسکین دهد. سرم از سنگینی دارد می‌ترکد. دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم.

تلفن زنگ می‌خورد. علی جواب می‌دهد. صدای پاندول ساعت بلند می‌شود. ساعت 9 است و ایلیا منتظر. علی با پرستار حرف می‌زند و می‌گوید که نمی‌توانیم برویم. از خودم می‌پرسم بروم به ایلیای پنج ساله‌ام چه بگویم؟ بگویم که دایی یوسف که همه کست بود، مرد؟ بگویم که دیگر هیچ وقت دایی‌ات را نمی‌بینی؟

علی می‌آید کنارم. می‌گوید: «سعی کن بخوابی. به پرستار گفتم چه اتفاقی افتاده. گفتم ایلیا را بخوابانند. فردا خودم یک سر می‌روم دیدنش، امشب هم زنگ می‌زنم مادرم از شهرستان بیاید، این چند مدت را کنار ایلیا باشد.»

به زحمت بلند می‌شوم و می‌نشینم.

ـ نه! پسرکم منتظر است. می‌دانم بدون من خوابش نمی‌برد. او چشم به راه یوسف است، چشم به راه ماشین پلیسش!

ماشین را بر می‌دارم و می‌رویم کنار ایلیا. به علی قول داده‌ام که آرام باشم. قول داده‌ام که بمانم و برای ایلیا مادری کنم.

ایلیا آرام می‌پرسد:«پس دایی کو؟» رویم را به بهانه‌ی در آوردن ماشین از کیفم بر می‌گردانم و اشک‌هایی که سر خورده‌اند روی گونه‌ام را پاک می‌کنم. علی ایلیا را می‌بوسد و می‌گوید: «دایی رفته مسافرت. گفت از طرفش تو را هزار تا بوس کنم!» ماشین را می‌دهم دست ایلیا و می‌گویم: «این ماشین را قبل از رفتنش برایت گرفت.»

ایلیا می‌خندد و با دست‌های بی‌جانش که سوزن‌های سِرم، جای جایش را کبود کرده، ماشین را تکان می‌دهد. می‌روم کنار پنجره‌ی اتاق. سیاهی شب را نگاه می‌کنم و آرزو می‌کنم، کاش همه‌ی این ها یک خواب باشد.

*

چه زود این روزها گذشت. مراسم اول و سوم تمام شد. یوسف هم رفت پیش مامان و بابا، زیر خروارها خاک؛ و من ماندم و غم‌هایم. من و علی و ایلیای مریضم که این روزها، شیمی درمانی، موهای سرش را ریخته است. خوب که یوسف این روزهایش را ندید.

ایلیا دل‌تنگ دایی یوسفش است. مثل من که دل‌تنگم. که در مراسم ختم، یک چشمم خون بود، یک چشمم اشک و اصلاً نمی‌فهمیدم کی بیهوش می‌شوم و کی به هوش می‌آیم.

امروز روز هفتم است. هفت روز است که دیگر برادرم نیست. شب اول، تا صبح ماندم بالای سرش تا تنها نماند. هیچ وقت تنهایش نگذاشتم. او مثل پسر خودم بود. وقتی مامان و بابا مردند، با اصرار وسایلش را آوردم خانه‌ی خودم و اتاق یوسف و ایلیا یکی شد.

علی نگرانم بود. راضی نبود بمانم سر قبر. اما حالم را که دید، خودش هم کنارم ماند. تا صبح برایش قرآن خواندیم. می‌دانستم روحش ما را می-بیند و آرام می‌گیرد. او که غیر از من کسی را در این دنیا نداشت!

اذان صبح را که دادند، با کمر خمیده برگشتم خانه‌ی مادری. همان خانه-ای که چهار سال پیش، سیاه پوش ختم مامان و بابا شده بود و حالا حجله‌ی یوسف جلوی درش؛ باز خبر از آمدن مصیبت می‌داد. اما چرا این طور شد؟ این خانه که خانه‌ی آرزوهای من بود! تا همین چند سال پیش! هر روز من و علی می‌آمدیم این جا و ایلیای یک ساله، با رورورک روی سنگ‌های کف حیاط لیز می‌خورد، جیغ می‌زد، می‌خندید. مامان و بابا قربان صدقه‌اش می-رفتند. بابا بغلش می‌کرد، می‌بوسیدش و می‌گفت: «راست گفته‌اند بچه بادام است، نوه مغز بادام!» یوسف کیف به دست از دبیرستان برمی‌گشت و همیشه توی کیفش برای ایلیا یک خوراکی داشت. ایلیا هم برای آغوشش دست و پا می‌زد و بعد از مامان و بابا اولین حرفی که زد: «دایی» بود.

حالا چرا این خانه شده است غمکده‌ی من؟ چرا مامان و بابا نماندند تا بزرگ شدن مغز بادام‌شان را ببینند؟ چرا هر وقت که قوم و خویشان این جا جمع شده‌اند، برای مرگ عزیزان من بوده؟ چرا قسمت نشد عروسی یوسف را توی این خانه و حیاط بزرگش بگیریم؟ کاش همان چند سال پیش این خانه را فروخته بودیم تا ختم یوسف را هم این جا نگیریم! به‌خاطر یوسف نفروختیم. هر وقت دل‌تنگ مامان و بابا می‌شد، می‌آمد این جا. از وقتی رفت دانشگاه بیشتر می‌آمد. گاهی تنها. گاهی با دوستانش برای درس خواندن و حالا هم برای مراسم ختمش.کاش پدر و مادرم در این مصیبت کنارم بودند. آخر داغ جوان خیلی سخت است. این داغ کمرم را شکسته است. داغ ِ خون به ناحق ریخته‌ی یوسف.

*

شب ایلیا حالش خیلی بد بود. تا صبح ناله کرد و من تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. داروهای جدید دوزشان خیلی بالا بود؛ تب می‌کرد، یخ می‌کرد، هذیان می‌گفت، گریه می‌کرد، تا این که صبح، تب و لرزش قطع شد و خوابش برد. آن قدر ناتوان شده که بدون کمک حتی نمی‌تواند بنشیند. دکترها می‌گویند این دوره‌های درمان جواب می‌دهد. می‌گویند سنش خیلی کم است و سن پایین، امید بیشتری برای مقابله با سرطان دارد. و من همه‌ی این حرف‌ها را می‌شنوم و می‌دانم، اما دیگر بریده‌ام.

شب ایلیا توی هذیان‌هایش سراغ یوسف را می‌گرفت؛ می‌گفت: «دایی کی برمی-گردد کنار من؟» گفتم: «دست خودش نیست. نمی‌گذارند برگردد. باید سر پروژه بایستد؛ می‌دانی که دایی جانت مهندس است!» دستان لاغرش که رگ-هایش بیرون زده را گرفتم توی دستم و بوسیدم. اشک‌هایم ریخت روی دست-های داغ ایلیا و او با چشم‌های بسته و حال خرابش نفهمید چه قدر گریه کردم. مراسم چهلم یوسف که چند روز دیگر است را، پیش پیش گرفتم.

صبح علی می‌آید دنبالم. می‌رویم خانه تا کمی استراحت کنم. دوباره ظهر باید بروم کنار ایلیا. علی برایم صبحانه می‌آورد. می‌گوید: «ظهر می‌روم کنار ایلیا و تا بعد از ظهر می‌مانم. بعدش تو بیا. کمی استراحت کن. داری خودت را از پا می‌اندازی! اما تو را به جان ایلیا، بگیر بخواب. نشینی، تنهایی غصه بخوری‌ها!» یک قرص آرام‌بخش می‌خورم و می‌خوابم.

*

جلسات آخر دادگاه که نزدیک می‌شود، آمد و رفت‌ها شروع می‌شود. اول پدر قاتل می‌آید و با علی حرف می‌زند. بعد مادرش می‌آید و به من التماس می-کند. خودشان حکم را می‌دانند. وکیل معروف‌شان هم کاری برای‌شان نمی-تواند بکند. به خصوص با شاهدهایی که آمده‌اند و عمدی بودن قتل را شهادت داده‌اند. حالا حتماً پسره‌ی قاتل را ترس برش داشته و مثل جلسه‌ی اول دادگاه به خودش نمی‌بالد. اولین جلسه‌ی دادگاه وقتی قاضی مرا خواند به جایگاه، رفتم و همه‌ی بغض‌های فروخورده‌ام را در مقابل قانون شکستم. و در آخر، حرف دلم را گفتم: «این داغ را فقط قصاص آرام می‌کند!» قاتل وقیحانه خندید و گفت: «اصلاً ده بار قصاص کنید! فکر کردید می‌ترسم؟ فکر کردید می‌افتم به دست و پای‌تان؟»

به چهره‌ی کریه‌اش که جوانی هم سن و سال یوسف بود، نگاه کردم. دلم می-خواست هرچه زودتر صاحب این چشم‌ها از روی کره‌ی زمین محو شود. علی عوض من با خشم جوابش را داد: «هنوز داغی بچه! وقتی حکم قصاص جاری شد، وقتی عکست اعلامیه شد روی دیوار و رفیق‌های لات و لوتت عکست را به هم نشان دادند و گفتند بالاخره جواد تیزی هم، دم به تله داد! آن وقت به خودت می‌آیی. آن وقت می‌ترسی و به غلط کردن می‌افتی!»

در این مدت مدام از خودم می‌پرسیم: «کی آخرین دادگاه می‌رسد؟» اما باید صبر می‌کردم تا مراحل کش‌دار قانونی سپری شود و ادله‌ی قانونی بتوانند، جرم محرز قاتل را اثبات کنند. بالاخره آخرین جلسه‌ی دادگاه تشکیل می‌شود. قاضی که حکم را می‌خواند، مادر قاتل می‌افتد به دست و پایم. پدرش پیش‌نهاد یک پول کلان می‌کند و قاتل دیگر آن چشم‌های وقیح را ندارد. حالا ترس توی قیافه‌اش جا خوش کرده. دارد باورش می‌شود این غلطی که کرده، مثل کارهای دیگرش بی‌جواب نمی‌ماند. مرگ را در چند قدمی‌اش می‌بیند و می‌فهمد که مرگ چقدر هولناک است.

مادرش مکرر می‌آید دم خانه. هر وقت از خانه خارج می‌شوم، می‌آید و عز و التماس می‌کند. پدرش می‌آید، گریه می‌کند، قسم می‌خورد، قول می‌دهد، اما دیگر فایده‌ای ندارد. من تصمیمم را گرفته‌ام؛ قصاص می‌خواهم، قصاص!

*

محرم رسیده است. همه‌ی آدم‌ها و کوچه‌ها سیاه‌پوش شده‌اند. مثل من که از چند ماه قبل سیاه پوش یوسفم. هرچه علی لباس رنگی برایم خرید، نتوانستم بپوشم. آخر من، تا آخر عمر عزادار یوسفم. مانتوی مشکی‌ام را می‌اندازم تنم و حسرت روزهایی که مادر بود را می‌خورم. محرم‌ها هر روز با مامان می‌رفتیم روضه. وقتی برمی‌گشتیم همیشه برای یوسف خوراکی می-آوردیم. اما حالا، روز و شب‌هایم به هم آمیخته. یک پایم در خانه است، یک پایم در بیمارستان. دیگر همه‌ی زندگی‌ام شده است ایلیا. باید بروم بیمارستان. باید سرپا نگهش دارم تا بتواند با بیماری مقابله کند. باید بهش امید دهم. امید برگشتن یوسف را، امید روزهای خوب را. ایلیا که خوابش می‌برد می‌روم قبرستان. پنج شنبه است و دل من بی‌قرار. علی هم گفته از سر کار می‌آید این جا. می‌نشینم سر قبر و گل‌های سرخی که گرفته‌ام را با حسرت دامادی یوسف پرپر می‌کنم و می‌ریزم روی قبرش. همان وقت مادر و خواهر قاتل می‌آیند سراغم. خواهرش تا به حال نیامده. مادرش قسم می‌دهد.

ـ خانوم تو را به امام حسین از بچه‌ام بگذر. غلط کرده، خامی کرده.

می‌گویم: «فکر می‌کنید امام حسین راضی است که شما برای آن پسر ناخلف-تان، نامش را قسم بخورید؟ دیگر کار از کار گذشته. آن وقت که گل پسرتان توی محل جولان می‌داد، باید این روزها را می‌دیدید!» خواهرش سرش را می‌اندازد پایین و می‌گوید: «شما راست می‌گویید. من هیچ وقت با کارهای برادرم موافق نبودم. هیچ وقت سنگش را به سینه‌ام نزده‌ام. اما حالا... حالا که دارد جدی جدی از دست‌مان می‌رود، آمده‌ام با شما حرف بزنم. شما زن فهمیده‌ای هستید. تو را به حضرت زینب؛ صبوری کنید، گذشت کنید، جواد بچه است، احمق است. یک بار دیگر فرصت زندگی کردن را به او بدهید...» می‌پرم وسط حرفش.

ـ شما فکر می‌کنید اگر من رضایت دهم، حضرت زینب خشنود می‌شود؟ اگر من خون برادرم را پای‌مال کنم، صبوری کرده‌ام؟ نه! او برادرش را برای هدف‌شان از دست داد. او برای هدف‌شان صبوری کرد! اما من چه؟ من که همه‌ی زندگی‌ام پر از بدبختی است؟ من که همه‌ کسم یوسف بود؟ رضایت دهم تا برادرتان عین آب خوردن، یک آدم دیگر بکشد و یکی دیگر را داغ‌دار کند؟

مادرش اشک می‌ریزد.

ـ نه به خدا! جواد غلط می‌کند! جواد عوض شده. خانوم اگر ببینیش، از همه‌ی غلط‌هایش پشیمان است! آب شده، فکر مردن عین خوره افتاده به جانش. خانوم الهی قربانت بروم، جواد آدم شده؛ رحم کن خانوم، رحم کن!

یاد یوسف می‌افتم و دوباره دلم خون می‌شود. اشک‌هایم سرازیر می‌شود. می-گویم: «توبه‌ی گرگ مرگ است! دیگر دیر شده، نه ماه است برادرِ ماه من زیر خاک دفن شده. آخر یوسف 21ساله‌ی من چه گناهی داشت؟ من به حکم قاضی و قانون از پسر شما قصاص می‌خواهم؛ اما پسر شما به چه حکمی برادر من را با چاقو تکه تکه کرد؟»

علی می‌رسد و مرا از چنگ‌شان رها می‌کند. با هم می‌رویم بیمارستان. ایلیا همه‌ی موهایش ریخته است. مثل یک موجود بی‌جان افتاده روی تخت. فقط خدا می‌داند، وقتی می‌بینمش چه غمی به دلم چنگ می‌زند. اما می‌روم کنارش. الکی می‌خندم، سعی می‌کنم بخندانمش. برایش انواع اسباب بازی‌ها را می‌خرم، اما وقتی نمی‌تواند بازی کند چه فایده؟

دکترها گفته‌اند اگر داروهای جدید هم استفاده شود و نتیجه‌ی نمونه برداری خوب باشد، آخر این ماه می‌توانیم ایلیا را ببریم خانه و من برای آن روز لحظه‌شماری می‌کنم. علی چند ساعتی کنار من و ایلیا می-ماند. ایلیا که خوابش می‌برد می‌گوید: «پدر این پسره آمده بود فروشگاه. خیلی التماس کرد.» و آرام می‌پرسد: «زینب تو تصمیمت را گرفته‌ای؟»

از سؤالش تعجب می‌کنم. انگار علی مثل گذشته مصمم نیست. می‌گویم: «مگر تصمیم تو عوض شده؟» علی مِن مِن می‌کند.

ـ تصمیم نهایی که با توست. تو صاحب اختیاری! اما... پدرش می‌گفت، نمی‌دانم راست یا دروغ... خیلی قسم داد برویم جواد را ببینیم که چه قدر عوض شده! می‌گفت انگار، می‌گفت جواد می‌خواسته خودکشی کند، می‌گفت دارد دیوانه می‌شود! بعد انگار، من خیلی باور نکردم، اما... انگار خواب یوسف را دیده...

عصبانی حرفش را قطع می کنم.

ـ خواب دیده؟ بیخود کرده! دارند با احساسات ما بازی می‌کنند! حالا یک دفعه پسره‌ی قاتل آدم شد؟ توبه کار شد؟ یوسف هم حتما رفته به خوابش رضایت داده؟! من هم اگر جای آن‌ها بودم همین حرف را می‌زدم.

علی سرش را تکان می‌دهد.

ـ نمی‌دانم! پدرش خیلی اصرار کرد که برویم و جواد را ببینیم! می‌گفت وکیل‌شان هر طور شده، یک وقت ملاقات خصوصی جور می‌کند، اگر ما برویم...

سرم درد گرفته. دستم را می‌گذارم روی چشم‌هایم و می‌گویم: «لازم نکرده! من نمی‌روم قاتل برادرم را ببینم و برایش دل‌سوزی کنم! تا قصاص نشود، جگر من خنک نمی‌شود!»

*

دیگر زمان زیادی به اجرای حکم نمانده. مادر و خواهرش رهایم نمی‌کنند. وقتی می‌آیند و بهم التماس می‌کنند، خودم هم عذاب می‌کشم. اما چه کنم؟ تقصیر پسرشان است! نمی‌دانم چرا این قدر برای آن لندهور خودشان را به آب و آتش می‌زنند!

روز عاشوراست. صدای دسته‌ها و هیئت‌های عزاداری دلم را هوایی می‌کند. در این روزها نتوانستم حتی نیم ساعت به یک مراسم عزاداری بروم! دلم گرفته است. دوست دارم بروم میان دسته‌های عزاداری و با عزاداران همدردی کنم. آخر امسال من هم داغ دیده‌ام، درد خانوم را خوب می‌فهمم! اما باید بروم بیمارستان کنار ایلیا. توی آینه صورت رنگ پریده و شکسته‌ام را نگاه می‌کنم و روسری مشکی را می‌اندازم روی موهای سفید شده‌ام. می‌روم توی کوچه. صدای عزاداری بیشتر می‌شود. سر کوچه، در خانه‌ای باز است. می‌ایستم جلوی در و صدای روضه خوان از خانه می‌آید. دلم پر می‌کشد به سمت خانه. پاهایم بی اراده مرا به داخل می‌برند. توی تاریکی خانه گوشه‌ای می‌نشینم و هنوز به روضه گوش نداده اشک‌هایم جاری می‌شود. چه قدر بغض نشکسته داشتم!

به زن‌هایی که چادرشان را کشیده‌اند روی صورت‌شان نگاه می‌کنم و دلم می-خواهد من هم یک چادر داشتم  و می‌کشیدم روی صورتم و خون گریه می‌کردم. این جا فقط مراسم امام حسین نیست، اینجا روضه‌ی یوسف من است! روسری‌ام را می‌کشم روی چشم‌هایم و هق هقم بلند می‌شود. صدای بلند فکرهایم نمی-گذارند صدای روضه خوان را بشنوم. با خانوم حرف می‌زنم و درد و دل می-کنم.

ـ خانوم جان دیگر مرا به مراسم برادرت دعوت نمی‌کنی؟ قبل از مریضی ایلیا، آن وقت که یوسف زنده بود؛ می‌خواستیم همگی یک سفر بیاییم کربلا و سوریه. اما ایلیا مریض شد. حتماً می‌دانید در این چند سال چه کشیدم؟ نمی‌دانم چه امتحانی پشت این مرگ‌ها و مریضی ایلیا بود؟! دیگر نتوانستیم بیاییم کربلا و حالا هم یوسف از دستم رفت. گفتم مریضی ایلیا بهانه است، شما و امام حسین نطلبیدید.

حالا من بی‌دعوت آمده‌ام به روضه‌ی برادرت. گله دارم از این همه مصیبتی که دیده‌ام. نمی‌دانم! داغ پدر و مادر، برادر، بچه‌ای که جلوی چشم‌هایم دارد آب می‌شود! اما خانوم، داغ من کجا و داغ شما کجا؟ چه طور بر این همه مصیبت صبر کردید؟ چه طور بعد از برادرتان کمر راست کردید و به بچه‌هایش دل‌داری دادید؛ در حالی که خودتان فرزندان‌تان را از دست داده بودید؟! من که دیگر کم آورده‌ام. کمرم شکسته است! آن وقت آمده‌اند، من را به شما قسم می‌دهند که از خون برادرم بگذرم! بگذرم تا فرزند خلاف-کارشان نجات پیدا کند!

صدایی در سرم جواب می‌دهد.

ـ اگر واقعاً نجات پیدا کند چه طور؟

این صدا مال کیست؟ یعنی خودم دارم با خودم حرف می‌زنم یا... جواب می-دهم: « نجات؟ نجات از مرگ یا... مگر می‌شود آدمی مثل او یک شبه همه‌ی راه خطارفته اش را برگردد؟!» صدا دوباره می‌آید: «خدا توبه‌ی همه‌ی بندگانش را می‌پذیرد!» می‌گویم: «توبه‌ای که واقعی باشد، نه از ترس مرگ!» صدا آرام در گوشم زمزمه می‌کند.

ـ آن را دیگر خداوند می‌داند. اگر صبوری کنی، مزدش را می‌گیری. من هم کمکت می‌کنم.

با خودم حرف می‌زنم: «یعنی بگذرم؟ به همین راحتی؟ اگر کارش از گیر من درآمد و دوباره به همان راه قدیمی رفت؟ خدایا چه کنم؟ با این کینه چه کنم؟ با این داغ که فقط قصاص می‌خواهد چه کنم؟» برق‌های خانه روشن می‌شوند. به خودم می‌آیم. روضه تمام شده است. روسری را کنار می زنم و از جایم بلند می‌شوم. احساس می‌کنم همه‌ی زن‌ها خیره شده‌اند به صورت من. همه دارند با نگاه‌های‌شان مرا پس می‌زنند؛ همه می‌گویند زینب می‌خواهد جان یک انسان را بگیرد!

از خانه می‌دوم بیرون. نه! نه! من قاتل آدم ها نیستم! اوست که برادر مرا کشته! مگر سر تصادف مامان و بابا رضایت ندادم؟ آن غیر عمد بود اما یوسف... من دل‌سنگ نیستم! فقط داغ یوسف، داغی که زندگی روی قلبم گذاشته، مرا ترسانده! مرا از همه ناامید کرده! باید امید را دوباره پیدا کنم. نمی‌فهمم کی می‌رسم بیمارستان و زنگ می‌زنم به علی. علی خودش را زود می‌رساند. وقتی می‌گویم می‌خواهم جواد را حضوری ببینم؛ با تعجب می‌پرسد: « چه شده؟ یوسف را خواب دیده‌ای؟» از اتاق ایلیا می‌رویم بیرون و با گریه قضیه را برایش تعریف می‌کنم.

*

می‌نشینم روبه‌روی جواد. علی به همراه یک مأمور کنارمان ایستاده. جواد لاغر شده. موها و ریش‌هایش بلند شده. آن قدر عوض شده که نشناختمش! سرش را انداخته پایین و بالا نمی‌آورد. شاید از چین‌هایی که روی صورتم افتاده خجالت می‌کشد. بعد از یک سکوت طولانی، سرش را می‌آورد بالا و می-گوید: «من خلاف زیاد کرده‌ام؛ لات‌گری کرده‌ام، چاقوکشی کرده‌ام... اما هیچ وقت آدم نکشته بودم! فکر نمی‌کردم یوسف بمیره. به ابوالفضل نمی‌خواستم بمیره... فقط می‌خواستم به همه خودم را نشان دهم و نسخ بگیرم! مرا ببخشید! ... می‌دانم که باور نمی‌کنید! اما خدا وقتی بخواهد آدم را زمین بزند، طوری می‌زند که سرش به سنگ بخورد! سر من توی این روزها و شب‌ها که هر وقت کسی صدایم می‌کرد، فکر می‌کردم آمده-اند مرا برای قصاص ببرند؛ به سنگ خورد! ترس مرگ نفسم را بند می‌آورد. می‌دانید چندبار خودکشی کردم؟ با چاقو، تیغ... آن قدر می‌ترسیدم که می‌گفتم به دست خودم بمیرم، راحت‌ترم!»

جواد آشفته است. عرق روی پیشانی‌اش نشسته. با پشت دست پیشانی‌اش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: « اوایل از روی قدگری و خریت، مرگ را باور نداشتم. می‌گفتم نجاتم می‌دهند. مثل اولین جلسه‌ی دادگاه! چندماه که گذشت و از رضایت خبری نشد، دیگر ترسیدم. وقتی دیدم دیگر از دست هیچ کس کاری برنمی‌آید؛ به غلط کردن افتادم. فهمیدم که اشتباه کرده‌ام، اشتباهی که دیگر جبران نمی‌شود. حالا مثل خر گیر کرده‌ام توی گل... اما... شما فرصت آدم شدن را به من دادید. اگر این بار هم مثل دفعه-های گذشته، امید بیرون آمدن و آزاد شدن داشتم، آدم نمی‌شدم! حیوان می‌ماندم. حالا پشیمانم! به خدا گفتم خدایا کرمت آن قدر هست که به اندازه‌ی 22 سال خطای من را ببخشی؟ اما می‌دانم، بخشش خیلی از کارهایم تنها دست خدا نیست، مثل یوسف! مرا ببخشید... فقط همین! بعد مرا قصاص کنید!»

 جواد سکوت می‌کند. اشک‌هایش را پاک می‌کند، از جایش بلند می‌شود و می-رود به سمت در. سکوتم را می‌شکنم و می‌پرسم: «راست است که یوسف را خواب دیدی؟ چه گفت؟» رویش را بر می‌گرداند به سمت من.

ـ راست است. آمد به خوابم و گفت تو راهت را پیدا کن، همه چیز درست می‌شود.

جواد با شانه‌هایی که می‌لرزد از اتاق بیرون می‌رود.

*

ایلیا را از بیمارستان می‌آوریم خانه. پاهایش آن قدر ناتوان شده که حتی نمی‌تواند راه برود. اما می‌دانم که بهتر می‌شود؛ از چشم‌هایش که با دیدن اتاقش برق می‌زند، از لب‌هایش که می‌خندد و از امیدی که علی توی دل من می‌کارد.

صبح زود باید برویم زندان. حکم قصاص قرار است اجرا شود. ایلیا خواب است که از خانه می‌زنیم بیرون و علی تا برسیم فقط یک جمله می‌گوید: «از کاری که می‌خواهی بکنی، مطمئنی؟» من مطمئنم. آرام و مطمئن. آن قدر آرامش دارم که خودم هم تعجب کرده‌ام. می‌رسیم به محل اجرای حکم. متهم را می‌آورند. تمام تنش دارد می‌لرزد. خانواده‌اش، ضجه‌های‌شان را زده‌اند، می‌روند تا وداع کنند. توی دلم می‌گویم: «من حتی فرصت وداع با یوسفم را نداشتم.» چشم‌هایم را می‌بندم. همان صدای آشنا توی گوشم زمزمه می‌شود و اطمینان قلبی‌ام را بیشتر می‌کند. محکم و استوار مقابل جواد می‌ایستم و می‌گویم: «دیشب برای اولین بار خواب یوسف را دیدم. داشت می‌خندید. خوش‌حال بود از تصمیمی که خواهرش گرفته. و من تصمیم گرفته‌ام... تصمیم گرفته‌ام که تو را ببخشم!»

در خانه را باز می‌کنیم و داخل می‌شویم. مانتوام را که از تن در می-آورم علی برایم یک لباس رنگی قشنگ می‌آورد. لباس را می‌دهد دستم و می-گوید: «می‌دانم سلیقه‌ام خوب نیست، اما دوست دارم برایم بپوشیش.»

لباس را می‌پوشم و دارم به موهایم شانه می‌زنم که ایلیا آرام آرام روی پاهای ناتوانش می‌آید کنار ما، چشم‌های خوابالودش را می‌مالد و خودش را در آغوش من و علی می‌اندازد.