نگاهی به رفتارهای خانوادگی امام خمینی(ره)
قسمت پنجم
میتوانم به این قسمت بیایم؟
امام، خانمشان را در خانه به شکلی آزاد می-گذاشتند و به او احترام میکردند که مثلاً روزی که خانم مهمان خصوصی داشتند، میآمدند از ایشان اجازه میگرفتند و میپرسیدند: «امروز میتوانم به این قسمت بیایم و غذا بخورم؟» یا «میتوانم بیایم و داخل حیاط قدم بزنم؟»28
مرد حق ندارد بگوید
یک بار مثل این که کارگر خانه به مرخصی میرود. مادرم سینی غذا را دستشان میگیرند و میآورند سر سفره. (البته این حرف مال زمان بچهگی است) آقا میگویند: «وامصیبت، فریده، خانم دارد سینی می-آورد.» خواهرم میگفتند، ما توی خانه خیلی کار میکنیم. اصلاً نمیگذارند خانم کار کنند. الآن هم این طور است. قدیم هم همین طور بوده و این را وظیفهی زن نمیدانند که توی منزل کار کند. اگر خودش دلش خواست انجام بدهد، ولی مرد حق ندارد بگوید این کار را بکن یا مثلاً شام درست کن. من شاهد بودم که خانم چایی دستشان بود که بگذارند به آقا میگفتند من چایی را برای خودم آوردم، امام میگفتند: «نه، من باید چایی بیاورم.» این دقت باعث میشد که آن سختیها را مادرم تحمل کنند و واقعاً هم تحمل کردند.29
احترام مرا نگه میداشتند
امام به من خیلی احترام میگذاشتند و خیلی اهمیت میدادند؛ یعنی یک حرف بد یا زشت به من نمیزدند. حتی یک روز به دخترانشان صدیقه و فریده که از پشتبام رفته بودند منزل همسایه اعتراض داشتند و میگفتند در آن خانه نوکر بوده است و از این بابت نگران بودند، ولی من میگفتم که کسی آن جا نبوده است؛ ایشان حتی در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائهی ادب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف میکردند. همیشه تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند. به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. اصلاً حرف بد نمیزدند. ولی این که من بگویم زندگی مرا به رفاه اداره میکردند، نه. طلبه بودند و نمیخواستند دست پیش این و آن دراز کنند – همچنان که پدرم نمی-خواست – دلشان میخواست با همان بودجهی کمی که داشتند زندگی کنند. ولی احترام مرا نگه می-داشتند. حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من میگفتند جارو نکن. اگر می-خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم میآمدند می-گفتند: «بلند شو، تو نباید بشویی» من پشت سر او اتاق را جارو میکردم. وقتی او نبود لباس بچه را میشستم. حتی یک سال که کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد نبود – آن موقع ما در امامزاده قاسم بودیم. زمانی بود که بچهها بزرگ شده و شوهر کرده بودند - وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم، ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم – از بین دخترها، فریده منزل ما بود – گفتند: «فریده، برو خانم دارد ظرف می-شوید.» فریده دوید و آمد ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت.30
شما نشستهاید و خانم کار میکنند؟
اگر روزی خانم غذا را تهیه میکردند هر چه قدر هم که بد میشد کسی حق اعتراض نداشت و امام از آن غذا تعریف میکردند. خانم اگر کاری در خانه انجام میدادند، حتی اگر استکانی را جابهجا میکردند و ما نشسته بودیم، امام با ناراحتی به ما میگفتند: «شما نشستهاید و خانم کار میکنند؟» اگر یک روز میدیدندکه خانم کار میکنند، آن روز، روز وا اسلام امام بود که چرا خانم کار میکنند. میگفتند: «خانمتان از همهی شما بهتر است. هیچ کس مادر شما نمیشود.»31
حق ندارم به خانم امر کنم
من ندیدم در طول زندگی، امام به خانمشان بگویند در را ببندید. بارها و بارها میدیدم که خانم می-آمدند و کنار آقا مینشستند ولی امام خودشان بلند میشدند و در را میبستند و حتی وقتی پا میشدند به من هم نمیگفتند که در را ببندم. یک روزی من به آقا گفتم خانم که داخل اتاق میآیند همان موقع به ایشان بگویید در را ببندند. گفتند: «من حق ندارم به ایشان امر کنم.» حتی به صورت خواهش هم از ایشان چیزی را نمیخواستند.32
چرا اوقاتتان تلخ است؟
یک روز وارد اتاق آقا شدم دیدم ایشان و خانم دارند تلویزیون نگاه میکنند؛ شب سال دایی مصطفی بود. آقا هم یادشان بود. خانم اوقاتشان خیلی تلخ بود. امام گفتند: «خانم چرا اوقاتشان تلخ است؟» خانم گفتند: آخر امسال هم تلویزیون در مورد مصطفی هیچ صحبتی نکرد آقا گفتند: «به صحبت این ها چه کار داری؟ دعا کن جایش خوب باشد.»33
دستشویی را تمیز میکردند
در پاریس یک روز که هوا برف و بارانی بود، امام از اطاقشان بیرون آمدند که وضو بگیرند. من قبلاً رفته بودم و محوطهی دستشویی را تمیز کرده بودم. قبل از این که امام وارد شوند حسین آقا (فرزند شهید حاج آقا مصطفی خمینی) از بیرون آمد و رفت به محوطهی دستشویی. چون کف کفششان گلی بود، آن جا گلی شد. بعد که بیرون آمد و امام وارد دستشویی شدند، حسین آقا مرا صدا زد و گفت خواهر بیا، ببین امام دارد چه کار میکند. نگاه که کردم دیدم امام تی را برداشتهاند و دارند کف دستشویی را تمیز میکنند. بدنم شروع به لرزیدن کرد. امام که بیرون آمد، عرض کردم: امام، واقعاً من از این کار شما خجالت کشیدم. فرمودند: «نه. شما این جا را تمیز کرده بودید.» بعد رو به حسین کرده گفتند: «شما رعایت حال این خانم را بکنید، ایشان که این جا وظیفهای ندارد ولی شما باید رعایت بکنید.»34
بین شما و کارگر فرقی نیست
امام همیشه به ما میگفتند: «بین شما و کارگری که در منزل کار میکند، هیچ فرقی نیست.»35
برایت دکتر آوردهاند؟
امام مقید هستند که هر کس که از اولادها و نوهها مریض بشود، حتماً به دکتر برده شود و سفارش هم میکنند و خودشان هم دو سه دفعه بالای سر او می-آیند و اگر احیاناً آن فرد خواب باشد بار دیگر که از خواب بیدار شد امام تشریف میآورند و حال او را شخصاً از خودش میپرسند و این مختص اولادها و نوهها هم نیست. حتی در مورد خدمتکارهای منزل هم چنین رفتاری دارند. اتفاقاً یک مرتبه یک کارگری در منزل ایشان مریض شد که اهل دهات بود و زبانی هم نداشت. امام خیلی سفارش او را میکردند که برایش دکتر بیاورند. دکتر آمد و او را دید و نسخه داد که نسخهی او را گرفتند. امام باز دومرتبه از دواهای او میپرسیدند و خود من میدیدم که از پشت پنجره، احوال او را میپرسیدند و گاهی پلهها را طی میکردند و به داخل اتاق او تشریف میآوردند و بالای سر او میرفتند و او را صدا می-کردند و از او میپرسیدند برایت دکتر آمد؟ یا دوا داری و دواها را برایت گرفتهاند؟ یا دواهایت را خوردهای؟ غذا چه میخواهی؟ یا حالت چه طور است؟ و این طور نبود که فقط سفارش بکنند و بگویند لابد به او میرسند.36
این میز را بخور!
سال 65 که امام مدتی در بیمارستان بستری بودند دکتر عارفی به من گفت، برو به امام بگو باید روزی یک سیخ کباب بخورید. خدمت امام عرض کردم. فرمودند: «من نمیخورم.» برگشتم و به دکتر عارفی گفتم آقا فرمودند نمیخورم. باز دکتر گفت برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید باید این یک سیخ کباب را میل کنید باز امام فرمودند: «نمیخورم.» به دکتر که گفتم، گفت به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید کباب را بخورید. مطلب را که به امام گفتم ایشان یک نگاهی به من کرده فرمودند: «این میز را بخور.» گفتم: بله آقا؟ فرمود: «این میز را بخور.» خانم حاج احمد آقا و نوهی امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندیدند. گفتم آقا من که نمیتوانم میز را بخورم. امام فرمودند: «همان طوری که تو نمیتوانی این میز را بخوری، من هم نمیتوانم هر روز کباب بخورم.» رفتم به دکتر گفتم کاری کردی که امام یک جوک بارم کرد. این بار خود دکتر خدمت امام آمد و به ایشان قبولاند.37
پینوشت:
1. مصطفوی، زهرا، پابهپای آفتاب (چاپ جدید)، ج1، ص183.
2. بروجردی، مسیح، مصاحبهی مؤلف.
3. اشراقی، عاطفه، پابهپای آفتاب، ج1، ص330.
4. مصطفوی، زهرا، همان، ص184.
5. مصطفوی، رضا، همان، ص353.
6. طباطبایی، عماد الدین، پابهپای آفتاب، ج1، ص358.
7. طباطبایی، فاطمه، اطلاعات، ویژهنامه، 14/3/69.
8. مصطفوی، فریده، پابهپای آفتاب، (چاپ جدید)، ج1، ص142.
9. روحانی، حمید، سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(ره)، ج1، ص117.
10. اشراقی، نعیمه، ندا، ش1، ص62.
11. فرقانی، محی الدین، پابهپای آفتاب (چاپ جدید)، ج1، ص8.
12. اعرابی، فرشته، سروش، ش476، ص20.
13. طباطبایی، فاطمه، اطلاعات، ویژهنامه، 14/3/69.
14. ثقفی، خدیجه (همسر امام)، ندا، ش12، ص15.
15. مصطفوی، زهرا، پابهپای آفتاب، ج1، ص133.
16. طباطبایی، فاطمه، همان، ص170.
17. ثقفی، خدیجه (همسر امام)، نور علم، دورهی 3، ش7، ص120.
18. همان، ندا،ش12، ص12.
19. اشراقی، زهرا، اطلاعات، ویژهنامه، 14/3/69.
20. مصطفوی، فریده، مصاحبهی مؤلف.
21. اشراقی، زهرا، زن روز، ش1220، ص5.
22. محتشمیپور، علیاکبر، پابهپای آفتاب، ج3، ص104.
23. جعفری، عیسی، مصاحبهی مؤلف.
24. دعایی، محمود، مصاحبهی مؤلف.
25. مصطفوی، فریده، پابهپای آفتاب، ج3، ص133.
26. مرضیه، حدیدهچی، همان، ج2، ص143.
27. مصطفوی، زهرا، مصاحبهی مؤلف.
28. حدیدهچی، مرضیه، زن روز، 12/3/69.
29. مصطفوی، زهرا، پابهپای آفتاب، ج1، ص174.
30. ثقفی، خدیجه (همسر امام)، ندا، ش12، ص14.
31. مصطفوی، فریده، مصاحبهی مؤلف.
32. مصطفوی، زهرا، سخنرانی در دانشگاه شهید چمران اهواز، آرشیو مؤلف.
33. بروجردی، مسیح، مصاحبهی مؤلف.
34. حدیدهچی، مرضیه، پابهپای آفتاب، ج2، ص146، 149.
35. مصطفوی، فریده، پابهپای آفتاب، ج1، ص140.
36. مصطفوی، زهرا، همان، ج1، ص194،195.
37. میریان، رحیم، مصاحبهی مؤلف.