با سلام!
سلام به کسانی که آدم را درک میکنند و برای آدم مونس خوبی هستند.
سلام به تمام کسانی که قلبشان بوی سیب میدهد.
من این نامه را نوشتهام تا شاید بتوانم بعضی از باورها را در آن بگنجانم. ما – یعنی جوانها – الان در دنیایی قرار گرفتهایم که تمام اطرافیان-مان پر هستند از بیمنطقی! دنیایی که با هر که بخواهیم رابطه برقرار کنیم، جواب سربالا میشنویم.
میگم مامان، میگه حوصلهمو سر بردی! میگم بابا، میگه هر چی مادرت گفت. میگم لیلا، میگه برو بابا حوصله داری! میگم عشق، میگه آشغاله! میگم عاشق، میگه زنبیلترو بذار تو صف.
توی این دنیا آدم یک روز قبل از تولدش همه جا جار میزند که بابا فردا تولد منه! ... و وقتی فردا از راه میرسد و آدم منتظر میماند که یک نفر این روز را حتی خیلی خشک و خالی به او تبریک بگوید میبیند که نه انگار فایده ندارد سرش را پایین میاندازد و میشود مثل آدمهایی که دوست دارند توی فصل تابستان وسط هرم آفتاب، یک سطل آب جوش روی سرشان خالی کنند و یا بالعکس وسط چلهی زمستان یک سطل آب یخ روی سرشان بریزند.
خلاصه سراغ همه جا را میگیرد تا برسد به تنها جایی که میتواند برود خانه و گمان میکند که بتواند در خانهاش بخشی از این مشکلات را حل کند. اما به محض ورود به خانه از کوچکترین فرد خانه تا بزرگترین آنها از او بازجویی میکنند. پسر کوچکتر میپرسد: تا حالا کجا بودی؟ میدونی ساعت چند تعطیل شدی؟
مادر میگوید: این چه وقت اومدنه؟ پدر میگوید: ولش کن از فردا خودم میرم دنبالش و میآرمش!
کار که به اینجا میرسد میخواهم داد بزنم که: ولم کنید، دست از سرم بردارید.
بگذارید توی حال خودم باشم. چقدر زور میگویید؟
ما همگی مثل یک هستهی زردآلو هستیم که با چکش توی سرمان میزنند. ممکن است قدری تحمل کنیم، صبر کنیم اما تا کی؟ بالاخره باید بشکنیم ... بعد هم میآیند و میگردند دنبال ریشهی خودکشی!
آخر عزیز من، همینهاست که جوان دست به چنین کاری میزند همین قطع ریشههای انسانیت یا کاهش همبستگی با دیگران، یا رشد فردگرایی.
باید بنشینیم و غصه بخوریم که جوانی دارد به هدر میرود و ما نمیتوانیم از آن استفاده کنیم. من از همین جا دوست دارم به همهی جوانها بگویم بیایید همدیگر را باور کنیم. تو را به خدا بیایید یک-دیگر را درک کنیم و به احساسات هم ارزش بدهیم
با تشکر
مهرنوش – ق از شهر کرد
خواهر خوبم، سلام!
ممنون از همهی لطفها و سپاسهایت!
چه قلم قشنگی، چه کسی میتواند سرگشتگی نسل جوان را زیباتر از این تصور کند! میگم مامان، میگه حوصلهمو سر بردی، میگم بابا، میگه هر چی مادرت گفت ...
معرکه است. هم احساسات لطیفت و هم زبان و بیان گویایت، خواهر خوبم! بعضی وقتها در محافل خانوادگی، در جمع پدر بزرگها و مادر بزرگها از همین حرفها صحبت میشود. ریش سفیدها و چارقد سپیدهای فامیل آهی میکشند و میگویند با یک کله-جوش (نوعی غذای سادهی قمی) و مقداری اشکنه چقدر خوش بودیم!
مهمان که از در میآمد، نیش صاحبخانه میرفت تا بناگوشش، هر چه داشتند با هم میخوردند ... ساعتی را خوش بودند بعد هم با هم خداحافظی میکردند و میرفتند.
غصهها کمتر لذتها بیشتر. اما امروز مردم میدوند به دنبال یک زندگی خوش اما هر چه بیشتر تلاش می-کنند کمتر نتیجه میگیرند. اگر وقتی را که آنها صرف کسب خوشیهای آینده میکنند، به لذت بردن از خوشیهای حاضر میگذراندند، بهتر نبود؟
چه میشود کرد خواهر خوبم؟ زندگی امروز ما زندگی خاصی است. توقعات و انتظارات زیاد، پدرها خسته، مادرها کسل و کم حوصله، مشکلات بیرون تأثیرگذار بر درون!
مگر میشود مقایسه کرد میان دورانی که طرف، ظرف غذایش را برمیداشت و میآمد خانهی همسایه، تا با هم ناهار را بخورند و امروز که گاهی ساکنان یک آپارتمان از بوی تعفنی که از واحد همجوارشان متصاعد میشود، میفهمند بیچاره مدتی است مرده، و بدنش بو گرفته، اما همسایهای در خانهاش را نزده است.
مگر میشود ازدواجهای زمان قدیم را با امروز مقایسه کرد که خانوادهها یک اطاق از خانهی خویش را به عروس و داماد جوان میدادند تا سر صبر پول-هایشان را جمع کنند و بتوانند خود آلونکی دست و پا کنند. اما با ما امروزه برای ازدواجمان کمتر از ماشین و خانه و شغل آنچنانی و موبایل و ... را نمیپسندیم.
خواهر عزیزم، زمانه، زمانهی ماشین است این را از پدر و مادر خود ندان. اگر نگاهی به اطراف بیندازی بسیاری از همسن و سالهای تو نیز با این مشکلات دست و پنجه نرم میکنند.
اما در بارهی خانه و کاشانهات و بازخواستی که از تو میکنند نیز شکوه کرده بودی. نمیدانم، اصلاً تاکنون درد بیخانمانی کشیدهای یا نه! خانهی هر عزیزی بروی، یک وعده که بمانی، برای وعدهی دوم شرم میکنی. آنان نیز به تعارف میگویند باز هم پیشمان میماندی، و تو مجبوری که خداحافظی کنی و بروی.
اما خانه و کاشانهی خودت این گونه نیست. خدمت بیمنت است تو در خانهی خود مهمان نیستی.
صاحبخانهای ... و این که همه منتظر تو هستند و لحظات دیر آمدنت را نیز به حساب میآورند، عیب نیست، حُسن است.
ندیدهای تازه دامادها عصرها که میشود، زودتر اداره و شرکت و مغازهی خود را ترک میکنند و می-گویند یکی در خانه منتظر من است! یا رانندههای اتوبوس و کامیون که در جادهها تردد میکنند پشت خودروهای خویش مینویسند: «آهسته بران، کودکانت در انتظارند.»
خانهای که کسی در آن، انتظار آدم را نکشد و آمد و رفت او جایی به حساب نیاید، صنار میارزد؟
خب، این تا اینجا ... اما مثالی هم در آخر نامه-ات آورده بودی که ما همه مثل یک هستهی زردآلو هستیم که با چکش توی سرمان میزنند.
من میخواهم این مثال تو را عوض کنم و بگویم ما همه مثل یک نهال نورسیم که باید برسیم و برگ و بر پیدا کنیم و شکوفا شویم.
اگر هم گاهی احساس میکنیم توی سرمان میزنند. این نه به دلیل شکستن ما، بلکه برای بارور شدن ماست. همچون نهالی که که هر سال آن را هرس میکنند، چیزهایی را از آن میچینند تا به رشد و بالندگیاش کمک کنند.
... تا پریشان نشود کار، نگیرد سامان.
قطعاً جوانی که روی پر قو خوابیده بالاتر از گل نشنیده و کسی به او نگفته بالای چشمت ابروست، نمیتواند در آینده عنصر مفید و کارآمدی برای جامعهی خود باشد. درگیر و دار همین صبوریها و شکیبهاست که او جوهر خود را آشکار میکند.
پس از این ماجراها چندان نهراس، در زندگی دل به خدا بسپار و از تندباد حوادث توشه برگیر.
هر چند جوانها نصیحت مستقیم را چندان دوست ندارند، اما سفارشهای تو را هم نوشتم.
امیدوارم با روی خوش و لبان پرلبخند و دستان بخشنده، گرمی و صفا را در جمع خانواده و دوستان فراهم کنی و از مهرورزی با دیگران نهایت لذت را ببری.
دریای دلت بیتوفان و کشتی آرزوهایت بر ساحل
مونس