نویسنده


چادرم را سر کردم و به سمت کوچه دویدم. باید کاغذ می-خریدم. مغازه نزدیک بود. کوچه را نگاه کردم. هیچ کس در کوچه نبود. کاغذ را خریدم. توی کیفم گذاشتم و به سمت خانه راه افتادم. تند تند راه می‌رفتم تا زودتر برسم. چادرم روی سرم بود. رویم را خیلی نگرفته بودم. نگاه به سرکوچه کردم. آقا را دیدم، داشت می‌آمد خانه. از خجالت آب شدم. آقا بارها گفته بود که ما دخترها مغازه نرویم. اگر چیزی لازم داشتیم به کارگر خانه بگوییم که برای‌مان بخرد. حالا من بدون اجازه رفته بودم مغازه. بدتر از آن این که رویم را خوب نگرفته بودم. یاد تند تند راه رفتنم که افتادم، مطمئن شدم آقا از دستم خیلی ناراحت می‌شود. به خودم سه امتیاز منفی دادم. آقا با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. دویدم توی اتاق پشتی. وقت ناهار بود. گشنه‌ام شده بود. بوی آبگوشت توی خانه پیچیده بود. ولی خجالت می-کشیدم. از اتاق در نیامدم. مادر را دیدم که سفره را انداخت و همه دور سفره نشستند. لابد آقا سراغم را می‌گرفت و می‌گفت: «فریده کجاست. دوست دارم همه سر سفره باشند» مادر هم می‌آمد صدایم می‌کرد. گوش‌هایم را تیز کردم که صدای آقا را بشنوم ولی هر چه گوش کردم جز صدای قاشق‌ها چیزی نشنیدم. یواشکی رد شدم و رفتم آشپزخانه. با خانم کارگر خانه غذا خوردم و دوباره سمت اتاق پشتی برگشتم.

موقع شام دل دردم را بهانه کردم و به مادر گفتم شام نمی-خورم. مادر لبخندی زد و سمت هال رفت. حالا برای صبحانه چه کار کنم؟ عجب اشتباهی کردم! آخه دختر عقلت کجا بود، دختر ده- دوازده ساله توی کوچه می‌دود؟ کاش آقا کتکم می-زد. یا دعوایم می‌کرد. سر سفره سراغم را می‌گرفت و می‌گفت: «فریده عیبی نداره بیا!» اما نه! آقا آبروی من را  نمی-برد. پیش کسی حرف نمی‌زد. این قصه! شاید هم راز! بین من و آقا بود. جرئت نگاه کردن تو چشم‌های آقا را ندارم. صبحانه‌ها چای شیرین دوست دارم. خانم کارگر خانه با تعجب نگاهم می‌کند. نصف استکان را شکر ریخته‌ام. اما چایم شیرین نمی‌شود. کاش آقا من را می‌بخشید. اگر آقا از دستم ناراحت باشد هیچ چیز شیرین نیست. همه چیز تلخ است. مثل قایم شدن من توی اتاق پشتی. چاره‌ای نیست. ناهار را هم با او می‌خورم و می‌روم توی اتاق. با خودم حرف می‌زنم و تصمیم می‌گیرم دیگر بدون مادر هیچ جا نروم. مثل یک خانم، قشنگ و سنگین رنگین راه بروم. شب هم بروم سر سفره؛ دیگر از قایم شدن خسته شده‌ام. بوی لوبیاپلو می‌آید. هر کار می-کنم رویم نمی‌شود بروم سر سفره. کارگر می‌گوید: «تعجب می-کنم چرا آقا سراغ‌تان را نمی‌گیرد؟ آقا همیشه سراغ بچه‌ها را می‌گیرد. حالا دو روزه شما را ندیده و هیچی نگفته!» هیچی نمی‌گویم. آخر چه بگویم. خودم می‌دانم که آقا دارد من را تنبیه می‌کند. صابون صورتی را روی دست‌هایم می‌مالم. با کف‌اش بازی می‌کنم. مشغول شستن دست‌هایم هستم که خانم صدایم می‌کند: «فریده بیا سر سفره، آقا سراغت رو می‌گیره» دست‌هایم را زیر شیر آب می‌برم. یک تکه کف بزرگ مثل یک تکه ابر سفید از دستم می‌افتد و محو می‌شود. کیف می‌کنم. صورتم را هم می‌شویم. آقا مرا بخشیده است. روسری آبی را روی سرم مرتب می‌کنم. غصه و خجالت مثل کف سفید صابون محو می‌شود. به سمت اتاق می‌روم. آقا با دست اشاره می‌کند کنار خودش بنشینم. با صدای لرزان سلام می‌کنم و می‌نشینم. آقا بسم ا... را می‌گوید و ما مشغول خوردن می‌شویم.

برداشت‌هایی از سیره‌ی امام خمینی، ج 1، ص39.