کتف و شانههایش درد میکرد، انگار که از زیر آوار بیرون کشیده باشندش. کمی سیخ مینشست، و اندکی بعد، دوباره به صندلی میچسبید. درد، تک تک مهرههای پشتش را یکی پس از دیگری طی میکرد. باز روز اولی که همدیگر را دیده بودند، بهخاطر آورد: «چه قدر گُندهبَک و زشت شدی!» اولی را هم میدانست، و هم از این و آن شنیده بود؛ ولی دومی را نه. خَز جلوی ماشین را کنار زد؛ شناسنامهاش را برداشت، و عکس روی آن را با تصویر خودش در آینه، مقایسه کرد. حالا یک جفت چشم کمفروغ برایش مانده بود، و ابروهایی که اگر با مداد، ترمیمشان نمیکرد، تا ابرو، دو حرف کم داشتند. برعکس، همکلاسی دیروز، و همکار امروز، هیچ عوض نشده بود، همان طور قَلمه و شاداب، و البته رُک. آه سردی کشید.
دخترک را در آینه پایید. بچهها تا با هم بودند، مرتب، آواز میخواندند؛ طوری که متوجهی سر و صدای خیابان نمیشد؛ اما حالا او تنهایی، عین موش از پشت شیشه، ساکت بیرون را تماشا میکرد. همین که پشت چراغ قرمز ایستاد، آفتاب را دید که به پهلوی ساختمان بلند آن سمت سوی چهارراه، جان میکند. گردی سر اهرم دنده را با مشت بزرگش، لمس کرد. دو طرف فرمان را محکم چسبیده بود. سر بهزیر داشت، و دنبال کلاچ و ترمز، میگشت. پدال سمت چپ را بیمعطلی بالا آورد، و پدال راست را کم رمق، فشار داد. ماشین، بعد از یک تکان شدید، خاموش شد. صدای شوهرش مدام در سرش بود: «بیچاره ننهمون خدا بیامرز، میگفت عقل زن ناقصه، هی گوش نمیکردیم. ما خودمون دوازده سالمون نشده بود، سه پاچه میروندیم.»
رانندهی ماشین کناری صدایش را بلند کرد که: «والله دیگه از این سبزتر نمیشه.» دنده را جا زد، و برای چندمین بار متوالی از چهارراه گذشت، و وارد خیابان عریض روبهرو شد. چندبار زمزمه کرد: «آن جا جایم تنگ بود، دیوارش از سنگ بود»، از میان شعرهایی که بچهها میخواندند، فقط همین یک بیت را از بس دوست میداشت، حفظ شده بود.
کنار پل فلزی که پهلو گرفت، دخترک که تا آن وقت بُغ کرده بود، با دیدن مادرش، شوقی کودکانه در چهرهاش دوید. ماشین، توقف کرده و نکرده، دخترک از آن پیاده شد، و از سر کوچه تا دم خانه را دوید. کنار مادرش که رسید، تازه یاد زن، افتاد. سر برگرداند، و دست تکان داد. مادرش هم به علامت قدردانی سری جنباند.
آمدن مرد را همیشه از گازدادن زیاد، در سربالایی کوچه میفهمید، و بوی تند سیگار، که هرجا میرفت، با او بود. وقتی از سر ساختمان میآمد، پشتی را از هر جا که بود، برمیداشت، و زیر سر میگذاشت، و از درد، به خود میپیچید. طاقت شنیدن کوچکترین صدایی را نداشت؛ یکبار ساعت را زیر لگد میگرفت، و بار دیگر، از قُل قُل سماور بهم میریخت، و آن را به بیرون، پرت میکرد و اندکی بعد، آب و پَر بود که از قفس جلو در اتاق، پایین میریخت.
راهنما را پایین زد، و با احتیاط، به خط وسط نزدیک شد. مدتی طول کشید تا توانست با ماشینهای آن سمت، هممسیر شود. باد پاییزی برگهای زرد و نیمهخشک درختها را میتکاند، و در فضا میپراکند. ناگهان چیزی بهشدت با شیشهی جلو برخورد کرد. تا جایی که توانست پدال ترمز را فشرد. بوق ممتد وانتی که باسرعت از کنارش گذشت، مثل خش روی آهنِ رنگخورده، فضای جاده را خراشید.
باد، شدت گرفت. خاک و برگ بود که همراه باد میچرخید. و او زیر پوست کلفت دستهای درشتش، استخوانهای کوچک خردشدهی گنجشکی که از لای سپر، و بدنهی ماشین بیرون کشیده بود، حس میکرد. روی تشک عقب ماشین زانو زد. بوی ترشی سیب را یک نفس بالا کشید. سطل کنار پنجره تا نیمه پُر بود، از سیبهای نیمخورده، و آشغالهایی که بچهها ریخته بودند. جای دندانهای بچهها را که روی سیبها دید، شادی در قلبش لانه کرد.
بستهی آشغال را در زبالهدان پارک ریخت. وقتی برگشت، کفپوشها را بیرون آورد. اولی را که پای شمشادهای کنار خیابان میریخت، با خودش گفت: «کاش زودتر راضیش کرده بودم، همون موقع که اون سرشرو زمین گذاشت. پنج سال ... چه سخت گذشت.» آهی کشید و خودش را دلداری داد که: «خوب شد که گذشت.»
مرد مثل یک لاکپشت، پهن شده بود، کف اتاق. انگشتهای دست را، لوله کرده بود دور سیگار روشن، و به نوبت، گوشها را دود میداد. عقیده داشت این طوری سردردش تسکین پیدا میکند. زن هنوز از چشمهای رُک و تشت خون مرد میترسید. برای همین، سرش را به گردگیری گرم کرد، و در حین کار گفت: «بذار برم سر کار، قول میدم از کارخونه کم نذارم.»
موقع برگشت، خیابان شلوغ بود؛ آن قدر که بهنظرش میرسید، همهی اتومبیلهای شهر در آن محور جمع شدهاند. مجبور بود مدام کلاچ و ترمز بگیرد، بیشتر پا روی آن دو پدال داشت تا روی گاز. دائم چشم به جلو میدوخت، تا بداند کی به فرعی میرسد.
از سر کوچه که پیچید، از بلندگوها صدای اذان، پخش میشد. باد، صدای مؤذن را تکه تکه میکرد، و یکی دو تا زن، و پیرزن، برای رسیدن به نماز، عجله میکردند. آن قدر فرصت نداشت که مثلِ همیشه چنگ بیندازد به ضریح، و غرق تماشای آینهکاریهای گرداگرد حرم، یا شمعدانهای روی مزار، بهجای خواهری که هرگز نداشت، و مادری که سالها پیش از دست داده بود؛ برای سیدِغریب، درد دل کند. زیر لب، شروع کرد به خواندن فاتحه. همان طور که پشت فرمان نشسته بود، چشمش افتاد به شیرسنگی وسط حیاط امامزاده. یادش آمد که هفتهای یکبار از زیر شکم شیر، ردش میکردند. میدانست که نه پاشیدن دانه برای کبوترها، نه چِلهبُری، نه ریختن آب مردهشوی خانه بر سر، و نه ساختن گهواره با گیاهان زمین مقدس، هیچکدام نمیتوانند، او را صاحب بچه کنند. ده سال، شبها، قرصها را در راه آب حمام میریخت، و بوی گند دمکردههای گیاهی را تحمل میکرد، بیآن که آنها را بخورد. هر دکتری میگفت، زوج هم باید آزمایش شود، از نظر مرد بیسواد بود. در کلهاش فرو رفته بود، که هر عیبی هست، از زن است.
ده سال طول کشید، تا مادرشوهرش هم رضایت داد، پسرش آزمایش شود. بعد از این که راضی شد، در کمتر از بیست دقیقه، نمونه را به آزمایشگاه بردند. نتیجه که معلوم شد، یک ورقه بود، با چهار تا صفر. از ذهنش گذشت، ده سال امید واهی به هوای بچهدار شدن.
یأس، دوباره، مثل برفی سنگین، سرزمین وجودش را سرد و یخزده کرد. دهانش خشک شده بود، اسید معده انگار میخواست، دیوارهی معده را هضم کند. تکوتوک چراغهای محله روشن بود. دستانداز کوچه را رد کرد، و مثل همیشه ماشین را سر بنبست گذاشت. افق، سُربی رنگ شده بود. کلاهک فلزی لامپ سر بنبست میلرزید، و انگار، زمین زیر پایش هم. سربالایی را طی کرد. پنج سال بود که نزدیک ظهر، نه صدای قریچ قریچِ تخمه شکستن، لای همهمه و کِرکِر زنها گم میشد؛ و نه تنگغروب، رقص چادرنمازهای سفید، در باد. از پنج سال پیش به این طرف، بساط بدگویی برچیده شده بود.
ـ نمیدونم هر دفعه باهاش چیکار میکنه که این طور بهم میریزه، اگه بچه پیدا میکرد، شاید فرجی میشد، ولی بمیرم الهی، دکترا میگن، هیچ راهی نیست. همهش تقصیرِ اونه، مرضی منتقل کرده به پسرم که درمون نداره ... .
بغضش را فرو خورد. کلید را داخل قفل در چرخاند. در که باز شد، بوی سوختگی خورد به دماغش. یکراست رفت سمت آشپزخانه. دودی سیاه، فضا را پُر کرده بود. پارچ را تا نیمه، در قابلمه، خالی کرد. دود، تنوره کشید بالا. پنجرهی آشپزخانه را تا ته، دراند. پیش از رفتن، دستگیرهی اجاق را چرخاند، تا شعله را خاموش کند؛ در نیمهی راه، یاد کابوس دیشبش افتاد: «چرا نمیذاری آروم بخوابم، جیگرگوشهمو ول کردی رفتی سر وقت بچههای مردم.» شعله را با حرارت زیاد، رها کرده، و رفته بود.
گریه و سرفهاش یکی شد. بوی مرغ جزغاله در بند بند خانه جا گرفته بود. چند لحظه بعد، مرد، با ابروهای بهم گره شده، در آستانهی در، ظاهر شد. تصویرها یکی یکی از جلوی چشمهایش گذشتند. لبهای کوتاه و قرمز دوست قدیمیاش، که آنبهآن به خنده باز میشد، چهرهی درهم، و عنق گرفتهی شوهر، و مادر شوهرش، و قیافهی بچههایی که بیشک، از فردا، بدون سرویس، میماندند.