به بهانهی روز جهانی خانواده
کارشناس علوم ارتباطات
تصویر اول
عقربههای ساعت، 6 صبح را نشان میدهد. حال زن همانند روزهای پیش، قبل از همه برمیخیزد تا بچهها و مرد خانه را بیدار، سفرهی صبحانه را پهن و همه را به نشستن در کنار آن ملزم کند. بچهها با هزار و یک بهانه از خوردن صبحانه سر باز میزنند؛ اما او لقمهها را یکی پس از دیگری در دستانشان میگذارد تا همین دستهای کوچک با غفلت و بیتوجهیاش ناتوان نشوند. همه بر سر سفرهاند و بانوی خانه تغذیهی فرزندان و غذای همه را، ره توشهی آنان میسازد. سهم او از نان گرمی که بر سر سفره آورده، بسیار ناچیز است؛ ولی او راضی و خوشحال بهنظر میرسد. بچهها با نوازش گرم و دعای خیر مادر راه رفتن را در پیش میگیرند و به فاصلهی اندکی، مرد خانه نیز روانه میشود.
حال آن چه انتظارش را میکشد نظافت خانه، مهیا کردن غذا، خرید و هزار کار دیگر است که انجام دادنشان خستگی میآورد و این خستگی، تنها با دیدن لبخند رضایت فرزندان و همسر از تنش زدوده میشود. هر چند مدتهاست که دل مشغولیهای فرزندان و مرد خانه، او را از دیدن همین صحنه نیز محروم کرده است. باز با گفتن «یا علی» دستی به زانو میزند و از جا بر میخیزد، چرا که همانند همیشه مظهر امید است و عاطفه.
تصویر دوم
مرد خانه پس از ساعتها کار و تلاش حین صرف ناهار در اداره فرصتی مییابد تا به خانه، همان مأمنی که در آغاز زندگی مشترک مشتاقانه به سویش پر میکشید و فرزندانی که وجودشان را شور و شیرینی زندگی میدانست، بیندیشد. نمیداند چرا مدتهاست خانه برایش حکم آسایشگاه و خوابگاه را یافته است. خوابگاهی که در تاریک شب به آن جا پناه میبرد و در سپیدی صبح ترکش میکند و در سایهی هیاهو و مشغلههای زندگی، دیدن فرزندانی که زمانی برای دیدنشان لحظهشماری میکرد، فراموشش میشود. اما همیشه گرفتاریها دلیل حضور دیرهنگام او در خانه نیست، چرا که گاه تأمین خواستههای همسر و فرزندان به حدی سنگین و کمرشکن میشود که در ماندن در نگاه آنان و احساس شرم و خجالت را برایش به ارمغان میآورد. همین است که او به اضافهکاری و غیبت طولانیمدت از خانه تن در میدهد، تا شاید بتواند با تلاش بیشتر که به فرسودگیاش منجر میشود خواستههای آنان را محقق سازد. او نیز بهعنوان پدر خانواده مدتهاست که از شنیدن کلام یا لبخندی مهرآمیز از سوی فرزندان محروم مانده است. نه رفت و آمدی و نه صلهی رحمی، همهاش کار و کار. حتی مادرش، عزیز خانم را هم گویا فراموش کرده است.
تصویر سوم
زمان بهسرعت سپری میشود و پس از ساعتها، فرزندان با حسی که بیشتر به دلتنگی میماند راه بازگشت به خانه را در پیش میگیرند. گویی این حس مدتهاست که در دلشان آشیانه کرده، اما بیاعتنا از کنارش گذشتهاند و همین قصور ناخواسته، چنین معلولی را برایشان بهوجود آورده است؛ معلولی که چشمانشان را از فروغ نگاههای پدر و مادر بینصیب ساخته و واژهی مادر را تنها زمانی بر زبان آنان رانده، که در پی چیزی هستند، یا غذایی را طلب میکنند. هم کلامی و همجواری با پدر نیز با حس نیاز و تقاضاهای کوچک و بزرگ از او تحقق مییابد. رایانه و سرگرمیهای جدید انیس و مونس لحظات تنهایی آنان شده و محیط خانه برایشان به اتاقی محدود گشته که در آن، به ندرت گشوده میگردد. بارها و بارها چهرهی رنگ پریدهی مادر را از نظر گذراندهاند؛ بی آن که به عامل و یا درمان این رنجوری بیندیشند. نبود پدر و فرسودگی بیش از پیش او نیز نتوانسته چشمان خفتهی آنان را بر حقیقتی که مدتها از آن غافل شدهاند، باز کند.
تصویر چهارم
پرستار با لیوان آبی بر بالین عزیز خانم میآید. او هم با دستان لرزانش لیوان آب را از وی میگیرد و میداند، که باز این فرشتهی سپیدپوش از او میخواهد تا به جای خفتن در رختخواب به قدمزدن در محوطهی آسایشگاه بپردازد. اما با کدامین انگیزه؟
در محوطهی آسایشگاه چیزی یا کسی انتظار او را نمیکشد. نه چشم آشنا و چهرهی بشاش آقا بزرگ، نه بچهها و هیاهویشان، و نه آن حوض آبی رنگ و گلدانهای شمعدانی خانه. عزیز خانم بیش از هر چیز مرهمی را طلب میکند تا زخمهای قلب شکستهاش را التیام بخشد.
خاطرات گذشته، لحظهای او را رها نمیکند. کودکی، جوانی، ازدواج، تولد فرزندان و مرگ آقا بزرگ که دلیل فروش خانهی خاطرههای او شد. آرزو میکند کاش تمام این فکر و خیالها به باد فراموشی سپرده میشدند. اما نه، او تنها در همین تداعی خاطرات میتواند چهرهی فرزندانش را ببیند. فرزندانیکه زمانی به بهانهی دستگیری و دلجویی او را راهی کاشانههای خود کردند و به فاصلهی اندکی به جرم ناتوانی و پیری از جمع خویش راندند. چرا که دیدن لرزش دستانی که عمری نوازشگر آنها بود، سخت و غیر قابل تحمل شده بود؛ زمزمهی گرم مادر که زمانی برایشان کاری بود، حال باری گشته بود. اما باز عزیز خانم با همان دل دریایی و پردرد، چادر به سر، بر سجادهی سفید نماز صحت و سلامت فرزندانش را از خدا میخواهد تا اگر فرصتی یافتند، سراغی از او بگیرند.
آخرین تصویر
شب هنگام است و همه زیر سقف خانه گرد هم آمدهاند. حال بهترین زمان برای گپ و گفتوگوهای خودمانی است، اما باز چشمها نه به سوی هم که بر صفحهی تلویزیون خیره میشوند تا تماشاگر قسمت دیگری از سریال مورد علاقه باشند؛ بدون عزیز خانم.
همه با هم هستند، ولی دور از هم. عزیز خانم هم در تنهایی خود نگاهی به بیرون میاندازد، تا چشم کار میکند دیوار است و پنجرههای بسته. باز او میماند و لحظات سنگینی که به سختی میگذرند. با خود آرزو میکند کاش در این دقایق، کسی درِ اتاقش را باز میکرد و با آمدنش سکوت و تنهایی حاکم بر فضا میشکست. به یاد روزهایی میافتد که در خانهها به روی هر آشنا و غریبه باز بود و هیچ مهمانی ناخوانده محسوب نمیشد. لحظات شیرینی که خان دایی، خانم جان، عمه و دیگر اقوام در مهمانخانهی بزرگ، اما ساده و بیریای خانه جمع میشدند؛ گل میگفتند و گل میشنیدند. او هم ملمو از شیطنت کودکانه، با سایر بچهها راهی حیاط میشد؛ تا در کنار حوض آبی رنگ، به میوههایی که مادر مشغول شستن و چیدن آنها در سبد حصیری بود، ناخنکی بزند. بوی خوش غذا، اشتهای همه را باز میکرد و آنها را بر سر سفره میکشاند. سفرهای با یک نوع غذا، که برکتش نان بود و تزئینش سبزی و چنددانه خرما. سفره که برچیده میشد استکانهای کمر باریک، میزبان چای لبسوز، لبریز و لبدوز میشدند. هر کسی از هر دری سخن میگفت؛ از غمها و شادیها، از مشکلات و ماجراهایی که شنیدنشان خالی از لطف نبود؛ اما حال از آن روزها چه مانده است؟ مقابل چشمان او پردههایی آویخته شده که هیچگاه کنار نمیروند، تنها روزمرگی و تکرار؛ چرا که در سایهی این هیاهوی پوشالی، نه تنها او که فرزندانش نیز در خانههای خودشان از حضور دیرهنگام و کوتاهمدت اقوام و آشنایان، احساس غریبی و بیگانگی میکنند. چنین تقصیری، قطعاً از آن همه آنهاست که ناخواسته و با هزار دلیل و بهانه، سنتی حسنه را زیر پا نهادهاند، سنت سبز صلهی رحم.
عزیز خانم به یاد میآورد که بارها دربارهی خوبیهای صلهی رحم در میان خانوادهها شنیده است؛ این که اجل را به تأخیر میاندازد، افزایش روزی و دفع بلا را در پی دارد. باعث پاکیزهساختن عمل و نیکوکردن خلق و تصفیهی نفس میشود و طبق فرمودهی امام صادق(ع) هر کس از خانواده و بستگانش یاد کند، حسابرسی به اعمالش در روز قیامت آسان و دخولش به بهشت به راحتی میسر میشود.
عزیز خانم خودش را ملامت میکند، شاید او بچههایش را آن قدرها که لازم بوده، خوب بار نیاورده است که امروز این قدر تنهاست و دخولش به بهشت سخت و پر ملال. مگر مهمان، حبیب خدا نیست و رزق و روزیش را خدا نمیرساند! پس چرا خانهها از این نعمت و برکات الهی خالی ماندهاند و خود او مهمان آسایشگاه شده است؟ چرا بچهها به کج اتاقها پناه بردهاند و بزرگترها به کنج اتاقهای کار تا برکت زندگیشان را زیاد کنند؟ مگر با صلهرحم نعمت به خانهها سرازیر نمیشود؟ چرا چنین سنت سبزی به خزان مبدل شده است و ارزشهای حاکم بر خانواده رنگ عوض کردهاند و عزیز خانم چارهای جز ملامت خود ندارد؟