در حضور باران

نویسنده




از خم آخرین کوچه گلی و باران خورده کلاه فرنگی که گذشت، دستانش را محکم‌تر ته جیبش فشرد و ساک خاکی رنگ و سنگین‌اش را روی شانه‌هایش جا به جا کرد. عطر باران را بلعید و بعد نگاهش را به آسمان دوخت. ستاره‌های درخشان و چشمک زن، خود را پشت گلوله‌های سیاه ابر پنهان می‌کردند. لبخند بر روی لبان گوشتی و ترک خورده‌اش نقش بست. جلوی در چوبی حیاط ایستاده، خواست در بزند؛ اما هنوز دست نبرده ‌بود که صدایی از پشت سر او را خواند: «سید کاظم‌!»  برگشت. برادرش سید مصطفی با اندام نحیف و کشیده روبرویش ایستاده ‌بود. چشمانش پر از اشک شد و حال، سید‌ مصطفی بود و یک فصل عاشقی، که سید کاظم را در آغوش می‌فشرد و غرق بوسه‌اش می‌کرد.

زن، کنار صندوقچه کهنه و قدیمی ‌نشسته‌ بود و با نگاه‌های مادرانه، سید را ورانداز می‌کرد. بخار کتری روی بخاری نفتی توی ‌اتاق بالا و بالاتر می‌رفت. حاج ابوالقاسم به پشتی تکیه زده‌ بود و نگاه جستجوگرانه‌اش، غم چند ماه دوری سید کاظم را تسکین می‌داد و لحظه‌ای نگاه پدرانه و موشکافانه‌اش از او برداشته نمی‌شد.

مادر در حالی که ‌اشک میان چشمان بی‌فروغش حلقه زده ‌بود، گفت: «سید کاظم! حالا که از فلسطین برگشتی دیگر پدرت رو تنها نگذار، تازه قراره برات آستین بالا بزنم.» و سید در حالی که نگاه مهربانی به صورت مادر می‌انداخت، گفت: «مادر! آمدم که دوباره برگردم، نه اینکه بمانم. خدا با ماست. تازه وقت برای عروسی ما هم بسیاره... » و لبخند گوشه لبانش نشست.

مرد در حالی‌که تسبیح را میان دستان پینه بسته‌اش می‌چرخاند، گفت: «بی بی! بیخود نگرانی؛ جوونای ‌امروز خودشون بهتر می‌دونن چکار می‌کنن...» حاج ابوالقاسم این را گفت و بعد در حالی که ‌استغفار می‌کرد، بلند شد. تُن صدای حاجی فرق کرده‌ بود؛ این را همه فهمیدند.

آب حوض آبی رنگ وسط حیاط با نسیم بهاری روی هم می‌غلطید. صدای اذان بلند شده ‌بود. حاجی کنار حوض، شانه‌به‌شانه کاظم نشست، بعد توی چشمان کاظم نگاه کرد: «دوباره فلسطین بابا؟» سید در حالی که آب به صورتش می‌زد، گفت: «نه آقا‌جون، من اونجا جنگیدم. حالا وقتشه توی وطن خودم باشم، از وطن خودم دفاع کنم. فلسطین هم مقدسه و هم ملتش مظلومه، اما آقا‌جون حالا وقت اینه که توی ایران بجنگم برای کشورم.» حاج ابوالقاسم، نگاهش را از او دزدید و به ماهی‌های قرمزی که توی آب می‌چرخیدند، نگاه کرد.

نسیم سرد صبحگاهی پوست صورتش را نوازش می‌داد. سید، نگاهش را به در حیاط دوخت که پدر و مادرش کنار آن ایستاده ‌بودند و چند قدم جلوتر سید مصطفی. سید برگشت. مادر، آب کاسه سفالی را پشت پای سید پاشید. سید می‌رفت، در حالیکه چفیه‌اش روی شانه‌های استوار و مردانه‌اش پهن بود. سید نمی‌دانست چطور مادر راضی شد‌! وقتی به انتهای کوچه رسید، پشت سرش را نگاه کرد. پدر به سید مصطفی تکیه زده ‌بود و مادر اشک می‌ریخت، اما همه راضی بودند. این را دل سید کاظم گواهی می‌داد.

مادر مقابل سجاده نشسته ‌بود. دعای کمیل را که تمام کرد، خواب چشمانش را ربود. سید را دید که با لباس‌های خاکی رنگ از تپه‌ای بالا می‌رفت و مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد. لبخند یک لحظه از لبانش محو نمی‌شد. وقتی چشمانش را باز کرد سید مصطفی میان پاشنه در ایستاده ‌بود، بغض سنگینی گلوی سید را می‌فشرد. مادر نگاه کرد، شانه‌های مصطفی می‌لرزید، آن وقت سجده کرد و سرش را بلند کرد. الهی و ربی من لی غیرک...   

براساس خاطره‌ای از شهید سیدکاظم حسینی ثانی