رسول مهربانی‌ها


 

سبیل‌های بلندش را زده و موهای کم‌پشت و سفیدش را هم زیر کلاه‌گیس بزرگی پنهان کرده بود. لحظه‌ای به یاد جمله‌ی وب‌سایت شبکه‌ی خبری سی‌اِن‌اِن افتاد که او را کشیش جویای نام می‌خواند. شانه‌هایش را عقب داد. چشمانش را هم مثل همیشه پشت عینک دودی مخفی کرد. از پشت عینک، خودش را با جایزه‌ی نوبل دید، خنده‌ی شیطانی بلندی کرد و از هتل خارج شد. خیالش راحت بود که کسی او را نمی‌شناسد. در چند روزی که خبرنگاران خبرگزاری‌ها دوره‌اش کرده بودند و با محافظانش رفت و آمد می‌کرد، کسی او را نمی‌دید. به یاد قدم‌زنی‌های سابق‌اش در نیویورک افتاد. می‌خواست برای یک روز هم که شده خارج از کادر آهنی و پنجره‌های دودی، هوای تازه را تجربه کند. در حین راه‌ رفتن به یاد مصاحبه‌‌اش با روزنامه‌ی صهیونیستی «هاآرتص» و روزنامه‌ی آمریکایی «وال استریت ژورنال» افتاد. عکس‌های پی‌در‌پی عکاسان خبری به شوقش افزوده بود.

همان طور که مرد مغرورانه و مطمئن قدم برمی‌داشت، چشمش به مجله‌ی نیویورک تایمز در دکه‌ی روزنامه‌فروشی افتاد که تصویری از برج‌های دوقلو را به نمایش گذاشته بود. در کنار آن، مجله‌ی دیگری بود که مصاحبه‌ای با مایکل مور انجام داده بود؛ در مورد آخرین مستندش از حقیقت حادثه‌ی 11 سپتامبر و دست‌های پنهان صهیونیست‌ها. او معتقد بود روزی این راز در سطح جهانی فاش خواهد شد.

  به یاد مخالفت خودش با ساخت مسجدی برای مسلمانان در دو خیابان بالاتر از محل برج‌های دوقلو افتاد و لحظه‌ای که قرآن را در کلیسای محقرش در گنیس ویل فلوریدا سوزانده بود. گویا چشمانش از دود آتشی که خودش برافروخته بود، سوخت؛ خواست عینک دودی‌اش را بردارد ولی نباید کسی او را می‌شناخت، حتی برای یک لحظه. در حالی که چشمانش را از سوزش، پشت عینک دودی‌اش بسته بود، به راه افتاد.

مرد میانسالی با موهای زیتونی و تی‌شرت و شلوارک آبی رنگی در حال دویدن بود که تنه‌اش به شدت به تنه‌ی «تری» خورد. چشمان مرد از ترس از حدقه بیرون زد و با نگرانی به دونده نگاه کرد. مرد با لبخند گفت: «ببخشید.» چشمان تری به صلیب گردن مرد افتاد و بی‌ آن که چیزی بگوید سرش را چند بار تکان داد. در حال راه رفتن به یاد محکومیت رسمی‌اش از سوی واتیکان و شورای جهانی قبطیان افتاد، ارسال نامه‌ی صد و بیست سازمان مسیحی قبطی به ایالات متحده‌ی آمریکا، صفوف یهودیان متدین در کنار معترضان، حسابی او را به خشم آورد. به خودش که آمد چشمانش از پشت عینک دودی، مجسمه‌ی آزادی را دید. خنده‌ی موذیانه‌ای کرد؛ مجسمه را چون بتی می‌پرستید. دوباره با لذت به آن نگاه کرد که یک آن سرش گیج رفت. احساس کرد مجسمه در حال سقوط است. دچار توهم شده بود. همه چیز در نظرش عقب و جلو می‌رفتند. توان حرکت نداشت. سریع نشست و دستانش را سپر سرش کرد و بی‌اختیار فریاد زد: «کمک! کمک!» زنی جوان با موهای کوتاه و روشن، در حالی که در کنارش قدم می‌زد، با دیدن رفتار تری چند لحظه متعجب ایستاد و نگاهش کرد. بعد در چشمان وحشت‌زده‌ی او نگاه کرد و پرسید: «مشکلی پیش آمده؟» تری جونز با صدای خونسردانه‌ی زن، با تردید دستانش را از روی سرش برداشت و در حالی که نفسش به سختی بالا می‌آمد، سرش را به سمت مجسمه، بالا برد و در کمال ناباوری بدون آن که حرفی بزند، سرش را به علامت «نه» تکان داد. با ناامیدی به راه افتاد. در شلوغی خیابان دوباره ترس به سراغش آمد. صورتش را با موهای کلاه‌گیس پوشاند. این طور خیالش راحت‌تر بود، کمتر دیده می‌شد و احتمال شناخته شدنش نیز کمتر بود.

می‌خواست محاکمه‌ی مردمی بر علیه کسی راه بیاندازد که مسلمانان او را رسول مهربانی‌ها می‌دانستند. حال تمام خیابان‌ها معرکه‌ی محاکمه‌اش بودند. در این محاکمه همه حضور داشتند؛ مسلمانان آمریکایی، شهروندان آزاده‌ی آمریکایی، فرستادگانی از سوی واتیکان، مسیحیان، خاخام‌های یهودیان، کارشناسان سازمان ملل و حقوق بشری‌ها، سفیران آمریکا در سایر کشورها، و حتی بازیگران فریب‌خورده‌ی فیلمی که او حامیش شده بود.

از راه رفتن خسته شده بود. لحظه‌ای برای استراحت ایستاد که چشمانش به صفحه‌ی بزرگ تلویزیون در مغازه‌ی لوازم خانگی افتاد. تصویر تلویزیون، وسعت خشم عمومی را نشان می‌داد، باورکردنی نبود. از ترس چند قدم به عقب رفت. پشتش به درخت تنومند اما مرده و کم‌برگی خورد. تمام برگ‌های درخت خشک و فرسوده بودند. چندتایی از آن‌ها روی سر مرد پایین آمدند. تری در حالی که از ترس در خود فرو رفته بود، با افتادن برگ‌های مرده درخت، ترسید و بیشتر در خودش فرو رفت. نگاه تلخ و کوتاهی به برگ انداخت و بعد در حالی که چشمانش را به تلویزیون دوخته بود، تصویر چاپ‌شده‌ی روحش را در دستانش مچاله کرد. چشمان وحشت‌زده‌ی مرد، برگ را چون تار عنکبوتی می‌دید که به انگشتانش چسبیده است. دستانش را با وسواس خاصی، محکم روی لباسش کشید تا اثری از خرده‌های برگ روی دستانش نباشد.

احساس ناامنی به سراغش آمد، می‌خواست به هتلش پناه ببرد، ولی تصاویر تلویزیون آن قدر گیج و حیرانش کرده بودند که با وجود دانستن آدرس هتل، سرگردان سر از خیابان دیگری درآورد. همان طور تندتند راه می‌رفت که پسر بچه‌ای شاد و زیبا را دید که با شوق می‌دوید و می‌خندید. در دستان پسر تعدادی گل قاصدک بود و چند گل صورتی زیبا که مرد هرگز در عمرش ندیده بود. در حین دویدن کودک، قاصدک‌ها پر می‌گشودند و شمیم عطرآگین گل‌های صورتی با صدای شیرین خنده‌ی کودک در هوا منتشر می‌شد و فضا را معطر می‌کرد. با همه اضطرابی که مرد داشت، آن صحنه برایش مانند یک رویا دل‌پذیر بود. از سرعت قدم‌هایش کاست تا به نظاره‌ی آن رویایش بنشیند و روحش رنگ آرامش را ببیند. کمی عقب‌تر مرد سفیدپوش بلند قامتی پشت سر پسرک می‌دوید و با لحن دل‌نواز و لبخند مهربانی پسرک را صدا می‌زد: «محمد! محمد!» با صدای پدر، تری انگار یک‌باره به فرسنگ‌ها دورتر پرت شد. ناگهان فاصله‌ای تاریک و مخوف را بین خودش و آن همه زیبایی حس کرد. قلبش به ضربان افتاد. شروع به دویدن کرد، آن قدر که صدای پدر و خنده‌ی کودک را نمی‌شنید. در حال دویدن خودش را جنگجوی وحشی می‌دید که به جنگ دل‌های بسیاری رفته است.

نظرات چند مسیحی و یهودی آزاده را که دوستش با حالتی تمسخر‎آمیز از روزنامه‌ برای او می‌خواند، به یاد آورد: «آزادی نیکوسرشتان در رهایی از بند شیاطین سلطه‌گر است، نه اهانت به قهرمانان فداکار تاریخی... اصلی‌ترین بند منشور حقوق بین الملل، احترام به ادیان الهی و پیامبران الهی است.»

  تمام وجودش را ترس فرا گرفته بود. نیاز به آرامشی هر چند کوتاه داشت. به یاد گفته‌ی روان‌شناسش افتاد. او برای رهایی تری از افکار مشوش، تخیل زیبا را تجویز کرده بود. سواحل دریای آرامی را تصور کرد؛ همان جایی که برای زندگی به او وعده داده بودند. اما دریا هم طوفانی و خشمگین بود؛ چرا که به دیده‌ی مسلمان، دریا هم به یُمن وجود مبارک پیامبرشان پا به حیات گذاشته و همین لطف کافی بود که تا آخر خط دنیا طرفدار رسولش باشد و آرام دل دوست‌داران او.

نفس پیرمرد از شدت دویدن بند آمده بود، می‌خواست برای لحظاتی دور از نگاه‌ها نفسی تازه کند. گیجی گه‌گاهش به سراغش آمد. ناخواسته پا به ساختمان مرکز اسلامی نیویورک پا گذاشت؛ بی آن که چشمش به تابلوی بالای ساختمان بیافتد. نگهبان ساختمان در حال استراحت بود. حتی وجود خوابیده‌ی نگهبان هم نگرانش می‌کرد. به آسانسور پناه برد؛ آن جا دیگر هیچ‌کس نبود. تمام بدنش از عرق خیس شده بود. به شماره‌ی طبقات آسانسور نگاه کرد و دکمه‌ی آخرین طبقه را فشار داد. لحظه‌ای به یاد «سم باسیل» افتاد. او بعد از مصاحبه‌اش با روزنامه‌ها در مورد فیلم «بی گناهی مسلمانان» از ترس در مخفی‌گاه نامعلومی پنهان شده بود. به دیوار آسانسور تکیه داد. خواست نفس راحتی بکشد، که نوشته‌ی درشت روی دیوار آسانسور نظرش را جلب کرد: «محمد(ص) دارای اخلاق بزرگ‌منشانه و بسیار بزرگی است.»

ذکر بزرگی محمد(ص) و خلق بزرگ‌منشانه‌ی او، آن چنان بر خشم جونز افزود که قلبش به شماره افتاد. تصویر تلویزیون و تابلوهایی که در دستان مسلمانان بود، برایش زنده شد. تصویر قلب بزرگ قرمزرنگی که بر روی آن نام محمد(ص) نوشته شده بود. چهره‌ی محبوب پیامبر اسلام و قلب‌های مجذوب مسلمانان، مغز استخوانش را می‌سوزاند. به یاد تقلاهایش برای توزیع و پخش فیلم «بی گناهی مسلمانان» افتاد. از آن همه تلاش بی‌ثمرش برای پخش فیلم عصبانی بود. هر چند شنیده بود سایت‌های مختلف خبری، قسمت‌هایی از فیلم را در شبکه‌ی جهانی اینترنت پخش کرده‌ و دوباره خشم مسلمانان را بیشتر برانگیخته‌اند. از کار خودش خشمگین شد. چشمانش را بست، می‌خواست وجهه‌ی مشهورش را به یاد آورد تا روحیه بگیرد؛ ولی جز تهدید و محکومیت چیزی را به خاطر نیاورد.

مصاحبه‌هایش با روزنامه‌ها و شبکه‌ها هم محبوبش نکرده بود. برایش تنها خیال جایزه‌ی نوبل باقی مانده بود. با تمرکز زیادی سعی کرد به آن شیء بی جان فکر کند، اما جایزه‌ی نوبل هم در تصورش همانند مار افعی وحشی او را نشانه می‌گرفت. با وحشت چشمانش را باز کرد. با دستان رعشه‌گرفته‌اش در آسانسور را فشار داد. به طبقه‌ی هفتم رسیده بود، ولی در قفل شده بود. ترس همه‌ی وجودش را گرفت. هنوز اکسیژن بود، ولی نفسش بالا نمی‌آمد. احساس خفگی می‌کرد. می‌خواست کراواتش را شل کند؛ اما باز نمی‌شد. دستانش نای نداشت. شاید هم گره کراواتش کور شده بود. درمانده بر زمین افتاد. انگشتان لرزان و بی‌رمقش را بالا برد و بر دکمه‌های آسانسور چنگ ‌زد که ناگهان آسانسور حرکتی کرد و به سمت زیرزمین سقوط کرد. نگاه تری به آیه افتاد. گردنش شکست و چشمش به روی در بسته آسانسور ماند.