عطرگس شمعدانی‌ها

نویسنده


 

ـ آبجی شیرین... شیرین خانوم، حواست کجاس؟ ببین لوبیاها رو چقده درشت خورد کردی!

شیرین سرش را بلند کرد و به چشمان فاطمه زل زد.

ـ خودم که می‌دونم حواست کجاس. تو رو خدا یه نیگا به لوبیاها بنداز.

صدای باز شدن در کوچک حیاط، نگاه هر دو را به سمت خود کشاند. مادر با یک پلاستیک بزرگ سبزی که آن را دنبال خود می‌کشید، داخل شد. خواهر بزرگ‌تر با ته‌مانده‌ی لبخندی که روی لبش مانده بود، گفت: «آبجی من که بار شیشه دارم. پاشو برو کمک مامان.» شیرین از جا بلند شد. از کنار شمعدانی‌ها که با گل‌های سفید و قرمزشان لبه‌ی ایوان را چراغانی کرده بودند، گذشت و پلاستیک سبزی را کشید کنار درخت آلبالوی وسط حیاط. مادر چادر از سر گرفت و روی بند رخت پرت کرد. چند تار مویی را که با عرق روی پیشانی چین خورده‌اش چسبیده بود، کنار راند.

ـ آقای حجتی گفت این دفعه مشتری برای سبزی آماده زیاد داشته. مجبور شدم صبحی، سر گُلشو بیارم. خدا خیرش بده، حساب اون دفعه رو هم صاف کرد.

شیرین از یکی دو پله منتهی به ایوان بالا رفت و کنار دست خواهرش نشست.

ـ امروز اصلاً حوصله‌ی سبزی پاک کردن نداشتم. خدا، خدا می‌کردم مامان سبزی نخره؛ ولی برعکس شد.

فاطمه کمرش را به دیوار داد.

ـ آخ کمرم. خوب حق داری. اینا طبیعیه. یادت نیس وقتی آقا جوادی اینا اومده بودن خواستگاری من، تا یه هفته از خوراک مونده بودم.

شیرین نفسی بیرون داد و گفت: «ولی آبجی، مال من یه کم فرق داره... موندم تو دودلی؛ نمی‌دونم جوابشونو چی بدم. خودت که شاهد بودی آقا رضا گفت اول زندگی باید با باباش تو یه خونه زندگی کنیم.» فاطمه وسط حرفش پرید و دل‌سوزانه گفت: «ببین آبجی اگه پسره رو نمی‌شناختیم، زیاد اصرار نداشتم. الان سه ساله ور دست آقا جواد تو تعمیرگاه با جون و دل کار می‌کنه، بچه‌ی سالمیه. حیف نیس به خاطر شغل باباش، چند روزه منتظرشون گذاشتی؟ معلوم نیس فردا کی بیاد خواستگاریت. یکی مثل پسر عفت خانم، یا خدای نکرده یه آدم معتاد؛ یا چه می‌دونم. اصلاً این حرفارو ول کن. من که می‌دونم دل تو هم پیش آقا رضاس...»

مادر که به پچ پچ کردن‌های آن‌ها مشکوک شده بود، همان طور که صورتش را پای شیر آب می‌شست، گفت: «چی می‌گه آبجیت؟ باز دوباره گیر داده به شغل بابای پسره!» شیرین سکوت را لحظه‌ای مهمان چشمان شفافش کرد. بعد از مکثی کوتاه از پشت لبانی که به برگ گل سرخ می‌ماند، گفت: «به خدا مامان می‌خوام فکر نکنم، ولی... » زن به آن‌ها نزدیک شد. با بال‌های روسری، صورتش را خشک کرد.

ـ دیشب که دیگه راضی شده بودی. کسی چیزی گفته؟

فاطمه جواب داد: «صبح عفت خانوم زنگ زد، لوبیا می‌خواست. خانوم از وقتی رفته و برگشته، دمغ شده.» مادر چاقو را از دست شیرین گرفت.

ـ شیرین جان، عفت خانوم باز فضولی کرده، چیزی گفته؟

ـ نه مامان فقط یه کم شوخی کرد.

مادر پرسید: «چه جور شوخی؟ شوخی‌های اون، پشتش یه دنیا نیش و کنایه‌س. مخصوصاً که بعد از اون جریان باهامون مثل دشمن کهنه شده!» عاطفه می‌دانست که اگر حرف‌های به‌ظاهر شوخی عفت خانوم را تعریف کند، جنجال بزرگی به پا می‌شود؛ بنابراین از جواب دادن طفره رفت و با بی‌حوصلگی به آشپزخانه رفت. استکان‌ها را در سینی برنجی قدیمی جفت کرد. قوری را از سر کتری روی گاز برداشت. از پشت شیشه‌ی آشپزخانه به درخت آلبالوی پرشکوفه که عروس خانه شده بود، خیره ماند. دست نسیم، گلبرگ‌های سفید آلبالو را چون مروارید از شاخه‌ها جدا می‌کرد و کف حیاط می‌پاشید. اما چهره‌ی عفت خانم با آن لبخند تمسخرآمیزش، همه‌ی دل‌خوشی‌های او را به باد می‌داد.

ـ به سلامتی شیرین جون شنیدم برات خواستگار اومده. می‌گن پسره، پسر خوبیه، حیف که باباش... می‌گن اگه بهش جواب بله بدی، باید تا ابد خونه‌ی بابای پسره زندگی کنی!

بعد قیافه‌ای خیرخواهانه به خود گرفته و گفته بود: «والا وقتی فکرشو می‌کنم با آدمی سر یه سفره باشی که روزا مُرده... اصلاً ولش کن. یه دعانویس خوب می‌شناسم، اگه جواب بله دادی، بهش می‌گم یه دعای دفع ترس برات بنویسه!» شیرین با دستپاچگی سر حرف را پیچانده و با یک دنیا فکر و خیال به خانه برگشته بود. هنوز هم بعد از آن همه کینه‌ای که عفت خانم از آن‌ها در دل داشت؛ دلیل دل‌سوزیش را نمی‌فهمید.

داغی دسته‌ی قوری کم کم چون سوزنی بر بند انگشتان دختر جوان فرو ‌رفت؛ که صدای مادر از ایوان او را به خود آورد.

ـ شیرین، شیرین داری میای اون بقچه‌ی بزرگه سبزی‌ها رو بیار.

دختر سینی چای به دست به ایوان برگشت. همین که خواست مشغول خرد کردن لوبیاها شود، صدای زنگ در به گوش رسید. به طرف در رفت. لنگه در که باز شد، چهره‌ی عفت خانوم به صورتش خیره شد.

ـ شیرین جون اومدم شماره و آدرس اون دعانویسه‌رو بهت بدم...

دختر جوری که مادر متوجه عفت خانوم نشود لای در را کمی بست و آرام گفت: «ببخشین بذارین باشه اگه خواستم بعداً خودم میام ازتون می‌گیرم...» هنوز حرف دختر جوان تمام نشده بود که کسی با فشار لنگه‌ی در را تا آخر باز کرد. نگاه پرغیض مادر، بر صورت عفت خانم چنگ انداخت.

ـ عفت خانم، تو دست از فضولی بر نمی‌داری!

زن همسایه که از حرکت او جا خورده بود، دختر را کنار زد و وارد حیاط خانه شد.

ـ چیه انگار توپت پره؟ من مثل تو ندید بدید نیستم که وقتی برا دخترم خواستگار بیاد، زیر زیرکی کار کنم. خدارو شکر سه تا دسته گلشو داشتم که خواستگارا، رنگ و وارنگ پاشنه‌ی خونه‌مونو از جا در می‌آوردن.

مادر که دیگر گوشه‌ی لبش از شدت خشم می‌پرید؛ در حیاط را بست و جلوتر آمد.

ـ دختر من احتیاج به دعانویس نداره که تو براش آدرس بیاری. من حوصله‌ی دهن به دهن شدن با تو رو ندارم؛ یا سنگین و رنگین پاشو بریم بالا یه چایی بخور یا این که خوش اومدی!

فاطمه که هنوز گیج ماجرا بود، برای این که کار به جای باریک نکشد؛ از چند پله منتهی به حیاط پایین آمد.

ـ اِ... سلام عفت خانوم بفرمایین بالا، اتفاقاً شیرین تازه چایی آورده...

ـ دستون درد نکنه. دیدم چه جوری مامان خانومت چند وقت پیش حق همسایگی رو جا آورد و منو سکه‌ی یه پول کرد.

زن در حالی که چادر از سرش افتاده بود، نگاهی به شیرین انداخت و با طعنه ادامه داد: «خدا وکیلی... خانواده‌ی ما با اون پسر دسته‌ گلم، چی کم داشتیم که دخترتو می‌خوای بدی به طایفه‌ی مرده شورا!» رنگ از رخسار دختر جوان پر کشید. مادر که متوجه اوضاع شده بود، دست دختر را گرفت و در گوشش گفت: «برین با آبجیت نهارو بار بذارین. الان دیگه آقا جوادم پیداش می‌شه. این امروز از رو دنده‌ی چپ بلند شده. مطمئنم از قصد به تو گفته بوده لوبیا ببری. می‌خواسته سر از کارمون در بیاره.» سرش را برگرداند.

ـ عفت خانوم اولاً که ما هنوز بهشون جواب بله ندادیم. ثانیاً پسره هر چی باشه اهل کار و زندگیه. ماشاالله هزار ماشاالله گل پسر شما که یه روزم نمی‌تونه دل از کفتراش بکنه، از بالا پشت بوم بیاد پایین! چطوری می‌خواد زن و زن داری کنه!

عفت خانم که انگار بدجوری از کنایه‌ی زن، دلخور شده بود؛ چادرش را از روی شانه‌هایش جمع کرد و با صدایی که حالا بالاتر رفته بود، گفت: «تا حالا چیزی برا بچه‌م کم نذاشتم که نتونه از عهده‌ی زندگیش بر بیاد. خوب چی کار کنه؛ هر کی به یه چیزی عشقش می‌کشه! اگه تو هم یه ذره عقل داشته باشی، اون وقت می‌فهمی سر سفره‌ی به قول خودت کفترباز نشستن بهتره، یا زد و خورد کردن با مرده شورا! دختر بیچاره چند وقت دیگه از بس فکر و خیال می‌کنه جنّی می‌شه!» حرف‌های کنایه‌آمیز زن چون طوفان بر باغ رویای دختر جوان می‌وزید و نهال امیدش را بی‌برگ و بار می‌کرد. رنگ، مثل کبوتری بی‌پناه از رخساره‌اش پرید و بغض، راه نفسش را تنگ کرد. بی‌هیچ حرفی از پله‌ها بالا رفت و کنج اتاق چمباتمه زد. فاطمه که متوجه او شده بود به دنبالش رفت.

ـ چت شد آبجی؟

انار بغض دختر جوان ترک خورد. یاقوت اشک بر روی گونه‌های برجسته‌اش فرو ریخت.

ـ اگه سایه‌ی بابا بالا سرمون بود حالا اینم به خودش جرئت نمی‌داد گاه و بی‌گاه تیکه بپرونه... دلم خیلی هوای بابا رو کرده. مگه مامان چقد صبر داره. داره به‌خاطر ما خودشو به آب و آتیش می‌زنه... تو رو خدا آبجی تنهام بذار؛ دلم داره می‌ترکه. امروز قرار بود زنگ بزنن جواب بگیرن، نمی‌دونم چی جواب شونو بدم... .

شیرین تازه داشت بقچه‌ی دلش را برای خواهرش پهن می‌کرد که صدای جیغ عفت خانم، هر دو را هراسان به سمت حیاط کشاند. مادر با دو دست گونه‌های رنگ باخته‌اش را گرفته و در حالی که چشمانش از تعجب چاک خورده بود؛ مثل مجسمه وسط حیاط خشکش زده بود. زن همسایه با پیشانی غرق خون کنار دیوار وا رفته بود و آه و ناله می‌کرد. فاطمه سراسیمه به مادر نزدیک شد.

ـ چی شده مامان؟

زن با صدایی لرزان گفت: «نمی‌دو... نم مادر. زن کولی یهو بلند شد سرشو کوفت تو دیوار!» شیرین، زیر بغل زن را گرفت.

ـ پاشین عفت خانم. حال‌تون خوبه؟

زن همسایه دستش را که پرخون شده بود، رو به آن‌ها گرفت.

ـ دست درد... نکنه. حالا دیگه منو هل می‌دی تو دیوار، تازه بهمم می‌گی زنیکه کولی.

ـ اوا خدا مرگم بده، گفتم نیت خیری نداشتی سر صبحی این جوری اومدی در خونه. بنده‌ی خدا بی‌خود آویزون مردم نشو. بی‌مقدمه پاتو کردی تو زندگی ما؛ بعدشم مث دیونه‌ها سرتو می‌زنی تو دیوار که چی بشه؛ مثلاً می‌خوای با این کارات خواستگار دختر منو بپرونی که به پسر یه لا قبای تو جواب بله بدیم.

عفت خانم با بی‌حالی از جا بلند شد. با پشت دست لیوان آب قندی را که فاطمه روبه‌رویش گرفته بود، پس زد.

ـ حالا می‌بینی کولی کیه. وقتی احضاریه دادگاه اومد در خونه‌تون، اون وقت می‌بینم بی‌آبرو کیه... حق دخترت همینه که صبح تا شب لوبیا خورد کنه و سبزی پاک کنه، تا موهای سرش مث دندوناش سفید شه.

عفت خانم بال چادرش را روی زخم پیشانی گذاشت و سلانه سلانه به طرف در حیاط رفت. قفل زانوهای مادر تا خورد. گوشه‌ی حیاط نشست و رو به فاطمه که به دنبال زن همسایه می‌رفت، گفت: «ولش کن مادر... آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. با این کاراش شیطونو درس می‌ده.» فاطمه با دستپاچگی رو به مادر گفت: «مامان تو رو خدا پاشو جلوشو بگیر، تا نرفته واسه‌مون دردسر درس کنه.» در همین حین صدای زنگ تلفن مثل کلاغی که نابه‌هنگام وسط افکار کسی را خط بکشد؛ نگاه‌ها را به هم دوخت. صدای بسته شدن در حیاط، بلور احساس دختر جوان را خرد کرد.

ـ وای مامان نکنه اونا باشن. حتماً زنگ زدن برا...

زن دست و پایش را جمع کرد.

ـ چته مادر هول نکن. فاطمه برو ببین اگه شماره‌ی اوناس، اصلاً حالا جواب نده؛ تا ببینیم این آبجیت می‌خواد با بخت خودش چی کار کنه.

  تاریکی شب کم کم شهر را در بغل می‌گرفت. صدای لخ لخ دمپایی چند عابر از کوچه به گوش می‌رسید. شیرین مثل کلافی سر در گم، میان افکارش غوطه‌ور بود و با بی‌حوصلگی در حیاط قدم می‌زد. به سمت اتاق رفت و به مادر که هنوز سر سجاده‌اش، کتاب دعا دستش بود، زل زد.

مادر کتابچه‌ی کوچک دستش را بست و همان طور که مشغول جمع کردن جانماز بود، گفت: «بیا بشین می‌خوام باهات حرف بزنم.»

ـ مامان اگه درباره‌ی اوناس، فعلاً ولش کنین.

مادر نیم خیز شد و جانماز را روی تاقچه جا داد.

ـ چی چی رو ولش کنیم. گناه دارن بنده خداها. دیگه داره بهشون برمی‌خوره. بشین امشب تکلیف خودتو معلوم کن. یا آره، یا نه. خلاص.

ـ ولی آخه مامان تو این اوضاع. با احضاریه‌ای که مأمور آورد در خونه می‌خواین چی کار کنین؟ کاش به حرف آبجی فاطمه گوش کرده بودین. یه معذرت‌خواهی الکی از عفت خانم می‌کردین، همه چی تموم می‌شد.

رگه‌هایی از ناراحتی زیر چین و چروک صورت زن دوید.

ـ تا وقتی بابات خدا بیامرزم بود، جلو کسی سر خم نکرد؛ حتی الکی! وقتی مقصر خودش بوده، برا چی عزت نفسمو بذارم زیر پام برم سراغش. اگه حرفت سر در و همسایه‌س، اونا خودشون عفت خانم رو می‌شناسن. اون هر روز برا یکی پاپوش درس می‌کنه. حالا با ما که بماند. از جواب نه شنیدن ما به پسرش، حسابی دق دلی داره... آینده‌ی خودتو به خاطر حرف مردم خراب نکن. این دفعه اگه زنگ بزنن، دیگه نمی‌دونم چه بهانه‌ای بیارم.

مادر از جا بلند شد و با ناراحتی به طرف آشپزخانه رفت. شیرین از روی لبه‌ی تاقچه، قاب عکس پدر را برداشت. در چشمان پرامید عکس زل زد. مادر همیشه می‌گفت: «این عکس باباتونو خیلی دوست دارم. انگار از تو قاب با آدم حرف می‌زنه. اگر یه مرد خوش اخلاق کنار آدم باشه، آدم زود پیر نمی‌شه...» بعد صدای فاطمه در گوشش پیچید: «به خدا آبجی، آقا جواد می‌گه از وقتی رضا می‌یاد تو تعمیرگاه، بس که با مردم خوش برخوردی می‌کنه؛ مشتری‌هاش، بیشتر شده...» اما وقتی به یاد شغل پدر خواستگارش می‌افتاد؛ بدنش مور مور می‌شد. آخرین دیدار با پدر را، آن هنگام که کفن‌پیچ روی تخت غسال‌خانه افتاده بود، خوب به یاد داشت. هنوز هم بعد از چند سال وقتی به آن روز می‌اندیشید، هوا برایش مثل هوای غسال‌خانه سنگین می‌شد و نفس کشیدن را برایش مشکل می‌کرد. دختر جوان قطره اشکی را که روی گونه عکس داخل قاب واژگون شده بود، پاک کرد.

ـ آخ... بابا کاشکی بودی. خیلی جات خالیه. به خدا نمی‌خوام مامان از دستم ناراحت بشه؛ ولی...

آهی کشید و عطر صلوات در کامش پیچید و لبانش بر هم جنبید. قاب را سر جایش گذاشت و با نگرانی نگاهی به پاکت احضاریه کلانتری انداخت. کنار پنجره رفت و پرده‌ی توری را پس زد. دستی به برگ‌های مخملی شمعدانی‌ها کشید. پشت پنجره نشست. به ستاره‌ها که تک و توک در دل چادر سیاه شب می‌درخشیدند، نگریست. چشمانش را بست. عطر گس شمعدانی‌ها تا عمق نفسش بالا رفت.

ـ خدایا، تو پناه همه‌ی بی‌کس‌ها هستی. حتماً دیگه آقا رضام از این دل دل کردن من خسته شده. تازه اگه عفت خانم بهمون وصله‌ی ناجور...

هنوز زمزمه‌های زیر لب شیرین به آخر نرسیده بود که صدای خوردن چیزی به شیشه، او را از جا پراند.

ـ بسم الله... چی بود خورد به پنجره؟

صدای مادر از آشپزخانه به گوش رسید.

ـ چی بود مادر؟

ـ نمی‌دونم مامان. می‌رم تو حیاط.

لامپ کوچک آویزان از سقف ایوان، حیاط را روشن کرده بود. دختر جوان در تاریک و روشن فضای حیاط، گوشه و کنار را کاوید. لبه‌ی پنجره را با کنجکاوی بررسی کرد. گلوله‌ای کاغذی مثل دستمال مچاله شده، وسط گلدان شمعدانی‌ها توجه او را به خود جلب کرد.

ـ یعنی این بود اینقده صدا داد؟

کاغذ را برداشت. سنگ کوچک میان آن را دور انداخت و با احتیاط چروک کاغذ را باز کرد. نوشته‌ای با خطی نه چندان خوش وسط کاغذ، به سیاهی می‌زد. کاغذ را نزدیک نور برد. «یه وقت از احضاریه کلانتری هول ورت نداره شیرین. اینا همش نقشه‌های ننه‌مه. من بهش گفتم شیرین کفتر جلد منه. هر کی هم وسوسه‌اش کنه، باز مال خودمه. دُرس می‌گم شیرین؟ از بالا پشت بوم دیدم با چه حالی کنار پنجره نشستی.  غمت نباشه، ننه‌م با من.»

پایین کاغذ با مهارت خاصی برخلاف دست خط نامرتب، کبوتری زیبا نقش بسته بود. شیرین اطراف بام را دید زد. با عجله به سمت آشپزخانه رفت.

ـ مامان... مامان. حالا دیگه با این شاهکار پسر عفت خانم، ما باید احضاریه ببریم در خونه‌شون! حالا دیگه به عفت خانم هم ثابت می‌شه چه پسر خامی داره.

مادر زود کاغذ را از دست شیرین گرفت و نگاهی به آن انداخت.

-فکرشو بکن اگه عفت بفهمه چه حالی می‌شه، حتماً این بار سرشو محکم‌تر می‌کوبه تو دیوار!  

شیرین به صدای زنگ تلفن، لبخندی زد و در حالی که به چشمان متبسم مادر نگاه می‌کرد، به طرف تلفن رفت.