(قسمت اول)
دانشجوی کارشناسی ارشد زبانشناسی
نه این که فکر کنید مثل پنجهی آفتاب هستم، من در حقیقت خودِ آفتابم. این تشخیص پدرم بود که من آفتاب باشم وگرنه شنیدهام مادرم «مهتاب» را دوست داشته، چون میخورده به «مهرو»، «مهوش» و «مهپاره»، سه خواهر برّاق من. اما هر چه گفته، پدرم راضی نشده برای بار چهارم زیر بار نور کم مصرف ماه برود و بیانیه صادر کرده که اگر سنگ هم از آسمان ببارد، این یکی دخترم باید به درخشندگی خورشید باشد، حتی در ساعات پیک شبانهروز؛ و گفته فایدهاش چیست ماه بودن وقتی قرار است وامدار نور خورشید باشی.
پدرم کمی اخترشناس بوده گویا؛ «اختر» نام مادرم است که با شنیدن جملات شاعرانه از زبان پدرم که کمی هم عروض میداند، هر چه مخالفت است را کنار میگذارد و دل میدهد به دل او. خلاصه این که 27 سال پیش پروژهی آفتاب نامیدهشدن من تحت نظارت عضو عزیز خانواده با هدف پرتوافشانی حقیقی اینجانب، بدون کشمکش ختم به خیر شد. اکنون که آفتابی مجردم، به این جا رسیدهام که درسخواندهی دانشگاهم در مقطع کارشناسی و به دو گروه سنی نوجوان و بزرگسال مانند خورشید، بیدریغ ریاضی تدریس میکنم.
سه خواهر متعهد دارم که از قضای روزگار، متأهل هم هستند. آنها نیز روی هم پنج بچهی زلزلهگونه دارند در سنین متفاوت؛ از پانزده سال به پایین. من چهار ستون بدنم میلرزد، وقتی قرار است برای چند ساعت سرپرستی یکی از آنها را بهعهده بگیرم. جا دارد بگویم که منزل ما زلزلهخیز است و اتاق من دقیقاً روی گسل واقع شده و این در حالی است که من حتی از تکانهای یک تاب هم وحشت دارم، چه رسد به زلزلهای ویرانگر. به همین خاطر است که اسم پنج نوهی خانواده را گذاشتهام «هراس مجسم».
لرزههای این پنج هراس مجسم، مرا مصمم داشته تا برای مدتی نامعلوم مجردبودن را برگزینم؛ اما متأسفانه تجرد فعلی و عواقبش، تشویشی مکرر به جانم انداخته که تا مغز استخوانم پیشروی کرده است. به منظور درمان یا تسکینش شاید ناچار شوم تا پیش از شبچلهی همین زمستان، مقاومتم را در برابر خواستگاران خیرخواه، عمداً از دست بدهم و تا خانهی بخت، شادان و غزلخوان بدوم.
برخی از تشویشهایم را دوستانه با شما در میان میگذارم، اگر قول بدهید آنها را چو جان خویشتن عزیز بدارید و در حفظ و نگهداریاش کوشا باشید، در آیندهای نزدیک باقی تشویشها را نیز به شما خواهم گفت.
تشویش خواستگاری:
اگر بیاید «وای»، و اگر نیاید «صد وای»؛ خواستگار را میگویم. آخر شب به محض این که خواستگاران پایشان را از خانه میگذارند بیرون، یکی از شخصیتهای بنام خانواده میپرسد: «جوابت چیست؟» میگویم: «مثل همان صد بار گذشته.» میپرسد: «چرا؟»
کلافهام و میگویم: «شما اگر جای من بودید، میگفتید بله؟» و او سکوت میکند. این سکانس تکراری در پردهی دوم تمام خواستگاریها به اجرا در میآید. ژانر خواستگاری تغییر میکند، اما سکانس همچنان ثابت است.
در برخی از فصول مساعد سال، هنوز پروندهی یکی از نامبردگان مختومه اعلام نشده، دیگری از راه میرسد؛ طوری که اصلاً فرصت نمیکنی به «نه» گفتنت یک دلِ سیر بیندیشی، هر چند که اندیشهی چندانی هم نیاز نیست؛ چون همگی به اتفاق، صاحب یک ادعا هستند. پس اگر به یکی بیندیشی، میتوانی به همه بگویی، نه.
خواستگاران، متفق القول ادعا میکنند که مرا سوار بر اسب سفید بالدار تکشاخ آخرین سیستم میبرند تا ته کوچهای که در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبیست؛ و انتهایش یعنی دو قدم مانده به گل، قصری است مجلل؛ من میشوم بانوی قصر و آنها غلام خانهزاد، من تاج سر و آنها خاک پا، من سنگ الماس و آنها کلوخ. خلاصه هر کدامشان به نوعی مرا ساده و بیمعلومات گیر میآورند و تا جا دارد سبد خانوادهی احتمالی آیندهیمان را پر میکنند از شعر، شور و شیادی. این جاست که مرا ترسی شفاف فرا میگیرد و میفهمم که باید باز هم منتظر خواستگار بعدی بمانم، باشد که او سرانجام مرا به خانهی دوست رسانَد.
در مراسم خواستگاری دیشب هم، که در استقبال از روز خانواده بود؛ با شنیدن اولین ادعای بیاساس کلافه شدم. ابتدا با ایما و اشاره و بعد که دیدم اعضای صاحب نفوذ خانواده دارند اشارههایم را زیرسبیلی رد میکنند، با صدای بلند، اما دلنشین گفتم: «نه.»
با این که «نه» از سوی من، مارش پایان جلسه است، اما باز هم پرسیدند: «چرا؟» و انگشتهایشان را معترضانه به سمت من نشانه رفتند.
تشویش بیکاری:
مهرو صدا میزند: «آفتاب مراقب بچهام باش از پلهها نیفتد.» سراسیمه میدوم سراغ بچهاش. برمیگردم، او در حال تخمه شکستن است. تلفن زنگ میزند. مهوش است، میگوید: «سهشنبه ده نفر از دوستانم را دعوت کردهام، تنهایی از عهدهی کارها برنمیآیم.» پیش از آن که بگوید تو که بیکاری، تا ته حرفش را میخوانم و با بیمیلی میگویم: «چشم، میآیم.»
این خودِ مهوش است که از کمکرسانی من قبل و بعد مهمانی سود میبرد، اما منتش را میگذارد سر من که خدا را چه دیدی شاید یکی از دوستانم چشمش تو را گرفت و واسطهی ازدواجت شد و تو هم رفتی سر خانه و زندگیات.
در این صورت، او نه تنها از زحماتم تشکر نمیکند، بلکه توقع دارد به سبب این لطف بزرگ، نظافت منزلش را به مدت سه ماه عهدهدار شوم به طور پیمانکاری، مزد نگیرم و تا کمر هم در برابرش خم بشوم.
دوستم هفتهی گذشته یک کتاب رمان به من هدیه داده است. رمان را میگیرم دستم و شروع میکنم به خواندن، تا هم سرانهی مطالعه در ایران را ده بیست دقیقهای افزایش دهم و هم دِین خود را به روز کتاب، و هم به تمام نویسندگان وطنی در این بیداد چاپ و نشر کتاب و گرانی کاغذ، ادا کرده باشم؛ که ناگهان صدای مادرم را میشنوم: «آفتاب جان مادر، قربان دستت بیا این جا را جارو کن، این بچه تمام شکرها را ریخت روی فرش.» بلند میگویم: «دقیقاً هراس مجسم شمارهی چند این کار را کرد در حق من؟»
پیامکی از مهپاره به دستم میرسد: «آفتاب جان امروز بیکاری دیگر؟ لطفاً ساعت یک برو سینا را از مهدکودک ببر خانهی خودتان، من باید بروم خرید. داروهایش را سر ساعت بده.» و باز از من میشنود: «چشم.» یک هفته است این کتاب، مصرانه در دست من میچرخد، اما من تازه رسیدهام به ابتدای صفحهی 32، از بس که من بیکارم!
در میزنند. «تبسم»، دختر همسایه، به محض این که وارد میشود، میگوید: «آفتاب خوش به حالت که مجردی و هیچ کاری نداری.» با خشمی پنهان چشم میدوزم به او. ادامه میدهد: «امروز سیسمونیام را میبرم خانهی خودم. میآیی برای چیدن وسایل کمکم کنی؟» با همان خشم پنهان، علنی میگویم: «بله میآیم، ولی دیر.» و جدی اما در هالهای از شوخی به او میگویم: «من نباشم شماها میمیرید.» با لبخندی زیرکانه میگوید: «عروسیات جبران میکنم، فکر ضررت نباش.»
عصر موفق میشوم خودم را برسانم به صفحهی 36 که مدیر مدرسه تماس میگیرد و مستبدانه میگوید: «آخر همین هفته قرار است به مناسبت روز دانشآموز، بچههای کلاس دوم را ببرم اردو. به یک نیروی تر و فرز مثل خودت نیاز دارم. نگویی نهها.» برای تعطیلاتم هزار نقشه کشیدهام، اما با خونسردی جواب میدهم: «من در خدمتم.» مهربانها هیچ وقت از گزند منفعتطلبان در امان نیستند. این جمله را شاید جایی خوانده باشم.
شب در حالی که سرگرم تصحیح برگهی امتحان شاگردانم هستم، پدرم سوئیچ ماشین را میدهد دستم و میگوید: «دخترم زحمت بکش فردا سر راه بگذارش تعمیرگاه. خودم سپردهام به جمال صافکار.» سری تکان میدهم و میگویم: «حتماً، من که کاری ندارم.»
انصافاً من آن قدر بیکارم که نمیدانم روزهایم را باید با کارهای عقبافتادهی کدام یک از اطرافیان پرکارم از بیهودگی در آورم، تا محکوم نشوم به بیکار بودن و سرباز زدن از انجام وظیفه. برای حل این معضل، بهتر است بگردم دنبال یک کار؛ کاری به نام ازدواج.
تشویش مهمانی:
پس از سالی میزبانی بالاخره یک شب به اصرار من قسمت میشود برویم مهمانی خانهی خواهر آخری مامانم، «خاله پروین». در دفترچهی سرنوشت او هم تصویر چندین زلزلهی ریز و درشت نقش بسته و زلزلهی اخیرش سه ریشتری است؛ به ازای هر یک ماه که از تولدش میگذرد، یک ریشتر به عمق فاجعه افزوده میشود. نوزاد سه ماههی مورد نظر، پسری است با چشمهایی ریز و صدایی تیز.
همین که میرسیم، خاله پروین همان جلوی در میگوید: «آفتاب چرا این قدر دیر آمدی؟ از صبح منتظرت بودم.» میپرسم: «چرا؟» میگوید: «نمیدانی من دست تنهام؟» شانهای میاندازم بالا و میگویم: «آن را که من هم هستم.»
میرویم داخل. خاله پروین مینشیند کنارمان و شروع میکند به تعریف؛ از جاری و مادرشوهر گرفته تا رب گوجهی «عمهجان حوری» که رنگش سیاه شده و انگار یادش میرود مهمان دارد. ناگهان یادش میآید، اما به طور معکوس و میگوید: «آفتاب جان، چرا پذیرایی نمیکنی؟ این بچه نمیگذارد من بلند شوم.» نگاه میکنم، بچهاش خواب است.
دست و دلم به کار نمیرود اما به زور میوه و چای و شیرینی را با خودم میکشانم سمت اتاق و از همه پذیرایی میکنم؛ درست مثل وقتی که خاله پروین و خانوادهاش میآیند خانهی ما مهمانی. هنوز چیزی نخوردهام که مادرم چشم و ابرو میآید: «خالهات گناه دارد برو توی آشپزخانه ببین کاری چیزی نداشته باشد. الهی خیر ببینی مادر.»
مطمئنم این بار احتمال سکتهی قلبی در من به قطعیت رسیده است، اما از ترس اضافه خدمت سریع خودم را اعزام میکنم به آشپزخانه. شستن ظرفهای ناهار خاله پروین و شوهرش، پاک کردن درب یخچال و کابینتها، درست کردن سالاد و تزئین آن، سرخکردن یک خروار سیبزمینی، آمادهکردن ظروف شام، دمکردن گل گاوزبان برای مادربزرگ و... کارهایی هستند که به قول خاله پروین اگر من نبودم هم، خودش به راحتی انجام میداد و تازه من توی دست و پایش هم بودهام! فقط نمیدانم چرا تا وارد خانهاش شدم، از دست تنها بودنش ناله کرد.
یک ساعت و سیزده دقیقه از خوردن شام میگذرد و من با همین اندام نحیف و بیجان بعد از شستن و خشک کردن و قراردادن ظرفها در کابینت، مشغول استفاده از ابزار پُراشتهایی هستم به نام جاروبرقی جهت سوزاندن کالریهای اضافی.
صدای پدرم را میشنوم: «خانم پاشو زودتر بریم، من صبح زود باید برم سر کار.» مادرم میگوید: «صبر کن آفتاب کارهایش تمام شود.» کارهایم که تمام میشود و میآیم بیرون آشپزخانه، مهمانی هم تمام شده است و همه در ماشین منتظر من هستند تا به آنان ملحق گردم. میدوم سمت در خروجی. خاله پروین میگوید: «باز هم این طرفها بیا.» با لبخند میپرسم: «چرا؟ مگر باز هم کاری مانده است؟» خاله پروین که میخندد؛ سرم را از شیشهی ماشین میآورم بیرون و میگویم: «مهمانی که نه، اما مراسم آشپزخانه خیلی مفصل بود خاله.»
حسابی غافلگیر میشوم وقتی پای رنگها به میان میآید و با جدیت از همه میشنوم که آفتاب دست به سیاه و سفید نمیزند؛ و غافلگیرتر وقتی که همه دوست دارند مثل من مجرد باشند و راحت. کسی هم پیدا نمیشود که حداقل یک مصاحبهی تصویری جنجالی با حضور من ترتیب بدهد تا بتوانم آمار راحتیهای مورد نظر را از طریق رسانه به گوش مردم برسانم و شمارهی پیامک هم بدهم - از همان سیهزار و خردهایها- تا همه با توجه به شواهد، گزینهی «الهی بمیرم برای آفتاب» را ارسال کنند و من در حماسهای دیگر برای تکتکشان گزینهی «خدا نکند» را.