دل تکانی


                                                                             
یک هفته بود که به قول محمد خانه را لیس می‌زدم، حکومت نظامی برقرار شده بود؛ سارا و علی حق نداشتند اسباب‌بازی بریزند، اسباب‌بازی فقط در اتاق. خوراکی هم ممنوع، چون ورود مورچه ممنوع؛ هر کس هوس کرد چیزی بخورد باید در آشپزخانه بنشیند، و می‌دانستم برای سارا و علی یک جا نشستن خیلی سخت است.
درست است که ما بزرگ فامیل نیستیم و معمولاً روز سوم به دیدن ما می‌آیند؛ ولی باید همه جا تمیز باشد. سه بار سفره‌ی هفت‌سین چیدم. هفت‌سینی که اول ازدواج، مادر برایم فرستاده بود، چیدم؛ ولی دیدم بعد از دوازده سال باز همان ظرف‌ها! بعد پیاله‌های جهازم را روبان پیچی کردم و چیدم، ولی نه باز همان شد! رفتم یک دست پیاله‌ی بلور پایه‌دار خریدم. مدل سال! یک مار بلوری کوچک با چشم‌های بلوری قرمز هم خریدم که نشان سال را هم داشته باشم.
سارا اصرار داشت عروسک عزیزش سر سفره بنشیند و علی هم می‌خواست ماشین قرمزش را سر سفره پارک کند؛ و هر دو می‌خواستند مار عروسکی‌شان کنار سفره بخوابد. بالاخره دو روز مانده به سال نو، کارها تمام شد... از بابت راهرو خیالم راحت بود. همسایه‌ی بغلی با این‌که در واحدش همیشه باز است؛ اما رفت و آمد زیادی ندارد و راهرو را تمیز نگه می‌دارد. در دو ماهی که همسایه شده‌ایم، یک بار به او سر زدم، به بهانه‌ی یک کاسه‌ی آش، خانه‌اش خیلی تمیز و شیک بود؛ ولی پر از قاب عکس، روی میز به جای گلدان، دو قاب عکس نقره گذاشته بود، حتماً عکس نوه‌هایش هستند؛ یکی دختر بود و یکی پسر. روی طاقچه و دیوارها هم پر بود از قاب‌های چوبی کنده‌کاری، و قاب‌های پلاستیکی قدیمی... از خانه‌ی شلوغش خوشم نیامد و بعد از تعارفات مختصر و گفتن این‌که بچه‌ها می‌آیند و کاسه را می‌گیرند، از آن‌جا خارج شدم.
حالا که کارم تمام شده، اعصابم به هم ریخته، محمد توقع دارد بپذیرم که روز عید یا به خانه‌ی مادرش برویم یا او را این‌جا بیاورد. نمی‌فهمد اگر به آن‌جا برویم، این کار باید هر سال تکرار شود...! یا این‌که ما یک خانواده‌ایم و باید سر سفره‌مان خودمان بنشینیم؛ یا بفهمد این همه زحمت کشیده و سفره چیده‌ام! یا نه... بعد از تحویل سال باید به خانه‌ی مادر من و بزرگ‌های فامیل برویم. اگر مادر او این‌جا باشد، شاید مهمان‌هایش این‌جا بیایند، یا مجبور شویم اول به خانه‌ی برادرش برویم...! چرا درک نمی‌کند...؟
حرف، حرف خودش است؛ دم غروب رفت و مادر را آورد... مادرشوهرم پیرزن مهربانی است و بهانه‌ای برای گله، دست عروس یا داماد نمی‌دهد... ولی شب سال نو وقت خوبی برای آمدنش نبود. یک سطل سمنو هم آورده بود، می‌دانست که من چه‌قدر سمنو دوست دارم... بچه‌ها خوش‌حال بودند؛ چون دیگر نمی‌توانستم حکومت نظامی را تا فردا ادامه دهم؛ درضمن غیر از عیدی بابا و مامان، حالا عیدی مادربزرگ را هم زود می‌گرفتند... تصمیم نداشتم لبخند بزنم یا حرف اضافه‌ای بزنم، چای، شام و نشستن وگوش‌کردن به حرف‌های مادر و محمد وظیفه‌ام بود که انجام دادم؛ و رخت‌خواب‌ها را انداختم.
حساب کرده بودم که حدود دو و نیم که تحویل می‌شود، ناهار خورده و آماده باشیم که بعد از تحویل به دیدن مامان و بابا برویم... صبح، پشت تلفن با صدای بلند، به مامان گفتم که بعد از تحویل می‌آییم... حالا محمد چه تصمیمی می‌گیرد، مشکل خودش است!
مادرشوهرم از صبح اصرار داشت که برای همسایه هم سمنو ببرم، به بهانه‌ی کار داشتن، معطل کردم تا ظهر شد. مثل همیشه در باز بود، عصبانی بودم؛ حتماً پیرزن مهمان دارد و فکر می‌کند با یک پیاله سمنو آمده‌ام تا آمار خانواده‌اش را در بیاورم... هیچ کفشی نبود و هیچ صدایی... خوش به حال پیرزن، اطرافیانش با فرهنگ و ساکت‌اند. یاد مادرشوهرم افتادم، از دیروز عصر کفش‌هایش را گوشه‌ی هال پارک کرده و هر بار که چشمم می‌افتد عصبانی می‌شوم، چون به بچه‌ها گفته‌ام: جای کفش فقط داخل جاکفشی است... با پشت دست چند ضربه به در زدم، صدای ضعیفی گفت: بفرمایید.
وقتی از در وارد شدم، پیرزن اشک‌هایش را پاک کرد... نه مهمانی، نه سفره‌ای، نه آینه‌ای، فقط قرآن دستش بود و اشک در نگاهش، قرآن را بست و اشک‌ها را از پشت عینک بزرگش پاک کرد. پیرزن تنها بود، و تنها دارایی‌اش پسری بود که محبت به مادر را تنها در فرستادن پول می‌دانست. پیرزن ‌گفت عروس خوبی نبوده و حالا می‌فهمد از دست دادن فرزند جوان یعنی چه؟ حسرت دیدن نوه‌ها را کشیدن یعنی چه؟ حالا می‌فهمد تنها مردن یعنی چه؟ پیرزن دلش می‌خواست به گذشته برگردد و مثل من عروس خوبی باشد! پیرزن گفت در را باز بگذارم، چون صدای بچه‌هایم او را دل‌گرم می‌کند.
به خانه که برگشتم، بچه‌ها عروسک و ماشین را زیر میز گذاشته بودند و زیرچشمی مرا می‌پاییدند، آن‌ها را برداشتم و روی میز کنار آینه گذاشتم. دستم را روی پای مادرشوهرم گذاشتم و گفتم با آمدنش سال جدیدمان را پربرکت کرده است. بچه‌ها را در دو طرفم نشاندم. محمد بانگاهی پر از محبت و خوش‌بختی به استقبال سال نو می‌رفت. همه یا مقلب‌القلوب را زمزمه می‌کردیم و من فکر می‌کردم که آیا پیرزن همسایه صدای کلمات آسمانی ما را می‌شنود.