گمشده

نویسنده



انگشتان یخ‌زده‌ام را نزدیک دهان می‌گیرم و ها می‌کنم تا بخار بیرون تنیده از دهانم آن‌ها را آرام کند. بار دیگر به خود تکانی می‌دهم و روی زمین یخ‌زده، به برف‌ها چنگ می‌زنم؛ شاید...                                                              
خسته از جا بلند می‌شوم و هراسان به سویی دیگر می‌دوم. به امید این‌که بیابمش. سوز سرما دستانم را می‌آزارد. گوشه‌ای از دامنم را مچاله می‌کنم و به کندن ادامه می‌دهم. حین کنار زدن برف‌ها نیز به همه جا سرک می‌کشم. این سو، آن سو... اما نیست. اشک صفحه‌ی چشمانم را تار می‌کند. با گوشه‌ی شال گردنم آن را پاک می‌کنم و به سمت پیاده‌رو می‌دوم. می‌ایستم و کمی بعد به طرف زنی که در حال صحبت با موبایل است، قدم برمی‌دارم و می‌گویم: «ببخشید ...» زن انگار صدایم را نشنیده باشد، با عصبانیت با خودش می‌گوید: «اه… اینم که هیچ‌وقت آنتن نمی‌ده.» و از کنارم رد می‌شود. با چشم بدرقه‌اش می‌کنم و مردی را که دارد به سویم می‌آید، می‌بینم. به طرفش می‌دوم و می‌گویم: «آقا ... آقا ...»
مرد به ساعتش نگاه می‌کند و هراسان می‌گوید: «ای وای دیرم شد.» و بی‌اعتنا از کنارم عبور می‌کند. نه ... تسلیم نمی‌شوم. باید بیابمش؛ باید. به سمت خیابان می‌روم. چراغ راهنما علامت ایست را تداعی می‌کند. کنار اولین ماشین می‌ایستم و با انگشت چند ضربه به شیشه‌اش می‌زنم. مرد از همان‌جا به ظاهر به هم ریخته‌ام نگاهی می‌اندازد و کمی بعد با عصبانیت چیزی می‌گوید. صدایش از پشت شیشه به گوش نمی‌رسد؛ اما از حرکاتش می‌فهمم که ... به سمت دیگری می‌دوم و به شیشه‌ی ماشین دیگری چند ضربه می‌زنم. زن شیشه را پایین می‌دهد. نفس‌زنان صدایم را بالاتر می‌برم: «شما قلب منو ندیدید؟» زن هاج و واج نگاهم می‌کند. کمی بعد پوزخند می‌زند و با سبز شدن چراغ بدون دادن جواب، از من دور می‌شود.
بار دیگر به سمت پیاده‌رو می‌دوم و مدام از جمعیتی که بی‌اعتنا از کنارم عبور می‌کنند، می‌پرسم؛ اما کسی جوابم را نمی‌دهد. اشکی از گونه‌ام پایین می‌چکد. پیش از این، که قلبم را هر روز میان صفحات دفترخاطراتم جای می‌دادم، هیچ گاه جای خالیش را درونم احساس نمی‌کردم. باز من و سیاهی سایه‌ام آغشته به اشک‌هایی بی‌حاصل، همان جا زانو می‌زنیم و به دهان زمین چنگ می‌اندازیم. برف شروع به باریدن می‌کند و به صورت یخ‌زده و بی‌تابم سیلی می‌زند. به آسمان چشم می‌دوزم. آسمان کبود کمی به سرخی گراییده است. حتماً از درد کتک‌های آسمان اشک‌های او هم یخ زده‌اند. بار دیگر به اطراف نگاه می‌کنم، شاید... کسی چیزی را مچاله می‌کند و به زمین می‌اندازد. چیزی شبیه به... به یک قلب... نزدیک‌تر می‌روم. خودش است، همان که... به طرفش می‌دوم، اما چند نفر با کفش‌های سنگین‌شان قلبم را له می‌کنند. درونم فریاد می‌کشم، اما کسی نمی‌شنود. احساسش می‌کنم. جای خالی‌اش را با دست می‌فشارم. چه‌قدر دردناک است. تندتر قدم برمی‌دارم، ولی کودکی به آن لگد می‌زند. از قلبم خون جاری می‌شود و درون بدنم گر می‌گیرد. سعی می‌کنم تندتر بدوم، اما... کودک آن را گوشه‌ای پرت می‌کند. هر لحظه از سرعت قدم‌هایم کاسته می‌شود. آخر چیزی از قلبم باقی نمانده تا...
به قلب مچاله‌ام می‌رسم؛ می‌لرزد. شاید از درد نگاه غم‌بارم و شاید از ترس مردم مرده‌ی شهر... در دست می‌فشارمش. یک، دو، سه... صدای تپش‌هایش را می‌شمارم. چهار، پنج، شش... و دیگر صدایی از آن برنمی‌خیزد. اشکی از چشمانم بیرون می‌دود. بی‌اختیار به مردی که به این سو می‌آید، خیره می‌شوم. مرد به سمت مغازه می‌رود و کمی بعد همراه با فروشنده از آن‌جا خارج می‌شود. فروشنده در حالی که به پول‌های مرد خیره است، می‌گوید: «آقا این بهترین نوعه. خیال‌تون راحت باشه. هیچ وقت از کار نمی‌افته.»
به چیزی که در دست مرد است، می‌نگرم. چیزی شبیه به یک قلب مکانیکی!  مرد با فروشنده دست می‌دهد و کمی بعد قلب خونی‌اش را در سطل زباله می‌اندازد و از آن‌جا دور می‌شود. به قلبم نگاه می‌کنم. قلبم مرد و دیگر در هیچ کارخانه‌ای بازیافت نمی‌شود.
به سمت سطل زباله می‌روم. بوی متعفنی از آن بلند شده است. درونش پر از قلب است. قلب‌های مرده... من نیز قلبم را آن‌جا رها می‌کنم و همراه با یک قلب مکانیکی از آن‌جا دور می‌شوم. کسی هراسان به سویم می‌دود و می‌گوید: «خانم... خانم...» می‌ایستم.
- ببخشید شما... شما قلب منو ندیدید؟
از چشمان غم‌ناکش رو برمی‌گردانم و با قدم‌های تند از او دور می‌شوم. هنوز هم صدایش به گوش می‌رسد.
- خانم... آقا... تو رو خدا... قلبم...