فراسوی آینه‌ها



مرا صدا کن...
ای از عاشقانه‌ترین سرزمین‌ها
گیرایی نفس شب‌بوها
ساقه‌ی وحشی خواستن‌ها
ای تنفس نگران شب
مرا بخوان
به غربت تنهای سینه‌ات
به تپش‌های فراسوی آینه‌ها
به درودها و بدرودها
مرا ببر
به آن سوی مرزهای آبنوسی
فراتر از ذره‌های پراکنده‌ی درد
دیگر توانی نیست
که این گل‌خانه‌ی تنها
این خطوط متحرک جسم
در ادامه‌ی بی‌هدف حرکت‌ها بگردد
توانی نیست
که ظلمت‌ها را در نگاه صبوری بفشارد
مرا ببر
این‌جا آمال تکه‌تکه است
ابرهای جوشش خاکستری‌اند
این‌جا شقایق‌ها در آتش بال پروانه‌ها سوخته‌اند
پرنده‌های پیغام مرده‌اند
در تندر آه‌ها محبوس‌اند نفس‌ها
هوایی نیست
غوک‌ها در مرداب خاموش‌اند
و دریا موجی ندارد
ماسه‌ها در حسرت رطوبت دریا خشکیده‌اند
مرا ببر
به سرزمین بی‌پروایی خیال، آن‌سوی مرزهای ملکوت
این‌جا همه بیگانه‌اند
آب‌ها در چاله‌های بی‌محبت گندیده‌اند
روشن نیست چراغی
باران بر دشت لاله‌ها نمی‌بارد
بیهوده است کوشش برای بازگشت عطر نارنج‌های جوانی
بچه‌ها بزرگ نمی‌شوند
کوچک شده‌اند بزرگ‌ها
زندگی در آغوش بی‌مهری‌ها در خفقان است
رویشی نیست
شادی‌ها در انزوای بی‌رنگی‌هاست
مرا عبور ده از هراس تاریک دهلیزها