سرزمین دکل‌های آزاد



این آخرین قطره است که سکوت ناشی از عادت را از ذهن قطره‌های نفت دور می‌کند، موج‌موج خلیج فارس را به فریاد می‌دارد و تلاطمی در اقیانوس غیرت ایرانیان ظهور می‌کند و این بار صدای چکیدن قطره‌ها از لابه‌لای انگشتان استعمار، خواب مشت‌ها را بیدار می‌کند. این‌جا خرمشهر، بوشهر ایران است که بالاتر از سیاهی طلایش رنگی نیست، اما دامان عظیم ثروت و غرورش سال‌هاست طعمه‌ی غارت استعمار شده است.
دستان تجاوز، هزاران بار نفس‌های گرم و آتشین نفت را از آغوش مادرانه ایران یعنی سرزمین اجدادی‌شان جدا کرده و عبور نفت‌کش‌های غول‌پیکر قلب خلیج را به درد آوردند. سال‌ها اسکله‌ها مات و مبهوت، غارت ناموس‌شان را تماشا کرده‌اند و رو به بی‌کران خلیج گریسته‌اند.
دکل‌ها ایستاده‌اند و سرود ایستادگی و استقامت را زمزمه می‌کنند، اما افسوس جرعه جرعه هستی‌شان را به کام شیاطین می‌ریزند. مجالی برای صبر نیست، خون سیاه در رگ‌های‌شان به جوش آمده، همان رگ‌هایی که ریشه در تاریخ اصالت‌شان دارد. همان‌ها که زیر دستان خون‌آشام استعمار دکل‌ها ایستاده‌اند و سال‌هاست از روزهای پرغرورشان قصه‌ها سروده‌اند و لالایی خواب دریا کرده‌اند. به‌زودی کابوس غارت سرمایه و غرور ملی ایران به پایان می‌رسد. آری آواز ملی‌شدن صنعت نفت به گوش می‌رسد...
کم‌کم باورش به یقین رسیده و چراغی لازم است تا سوی چشمان قلم‌زن را به تداعی استقلال در آخرین برگ تقویم رهنمون شود. اینک غضب در آشیان تاریک شیطان وزیدن گرفته است، دیگر زوزه‌ی ناکامی از دخمه‌های فتنه‌ها شنیده می‌شود؛ کم‌کم رؤیای تاراج‌شان در تکاپوی غرور ایرانیان نقش بر آب می‌شود.
گوش کن! سرود ملی‌شدن صنعت نفت دکلمه می‌شود. رقص موج‌های آزاد در دل پرغرور خلیج همیشه فارس، ترانه‌ساز دوران حیات دوباره می‌شود. دکل‌ها سرافراز ایستاده‌اند! در هوای معجزه نفس می‌کشند، هیجان این غرور ملی هنوز بر صفحه‌ی پایانی تقویم شمسی پژواک می‌شود.

و سرزمین بدن‌های تاول‌زده
از بوی نسیم تا هوای سبز نخلستان باریکه راهی بیش نیست اما ...
تصویرها سخن می‌گویند از لبخندهای کودکانه‌ی شهر تا اجسادهای تاول‌زده، از شناسنامه‌ی بهاری این شهر که اینک بوی خزان گرفته و ریز و درشت شاخه‌های زنده را نقش بر زمین کرده است. از لرزش خاک تا فروریختن سقف‌های آبی آرزوها ...
رد پای باروت از دیوارهای خیال‌های استوار می‌گویند که ناگاه بر سر حقیقت این شهر آوار شده‌اند. تمام عقربه‌ها بی‌صدا در ثانیه‌ی انفجار ایستاده‌اند. شهر مسموم میان قیل و قال مرگ ضجه می‌زند. شیمیایی هوا در کوچه‌های شهر زوزه می‌کشد و به دنبال قربانی می‌گردد. هیچ نسیمی را یارای وزیدن نیست، گلوی هوا را فشرده‌اند. سرهای سرگردان بر مدار بی‌تابی می‌چرخند و مبهوت از مه‌آلود شهرند. نگاه‌ها خاموش، یاد آخرین نقش‌های زندگی را روی شیشه‌های شهر ترسیم می‌کنند.
هوا سمی، سوزناک و استخوان‌کوب می‌تازد. در شریان‌های شهر رودی از گدازه‌های غصه می‌رود. چشمان افق در نگاه شهر مات مانده است و گویی تب خورشید در یک قدمی حادثه خاموش شده است. کام‌ها خشک‌تر از شاخه‌های پاییز، آخرین واژه‌ها را در گوش باد زمزمه می‌کنند. زمین چنان سوخته که کنجی برای نگریستن و گونه‌ای سبز برای گریستن باقی نمانده است. چشم‌ها بی‌اختیار خیس می‌شوند، شاید از سوز هوای فاجعه است، یا از سوز دل و اندوه مظلومان این شهر. سرفه‌های خشکیده تنها سکوت کوچه‌ها را به آشوب می‌کشد، این چه سرنوشتی بود که پیکر شهر را با داغ عزیزانش تاول‌زده کرد. این صفحه از روزگار نیز در التهاب حلبچه سوخته است.