وقت است که جارو بزنی، آب بپاشی



گپ ‌و گفتی درباره بهداشت و امنیت روان
یک روز گرفتار شک و شاید و تردید
در کشمکش افکاری که تمام روحش را خدشه‌دار می‌کند؛ از محل کار برمی‌گردد؛ کاری که نمی‌داند فردا هم سر پُستش خواهد ماند یا عذرش را می‌خواهند. به خانه بازمی‌گردد. با وسیله‌ای که مال خودش نیست؛ با تاکسی، مترو یا اتوبوس. خسته‌ از هزاران فکر و دغدغه به مأمنی پناه می‌برد که نامش مسکن است؛ محل تسکین و آرامش که آن هم مال خودش نیست، حتی نصفه و نیمه. خانه‌ای اجاره‌ای که ممکن است هر لحظه، صاحب‌خانه عذرش را بخواهد... بالاخره پناه می‌برد به آغوش خانواده‌ای که مال خودش است؛ تمام و کمال سهم خودِ خودش و سعی می‌کند نگرانی و دل آشوب‌هایش را پشت در خانه‌ی اجاره‌ای مخفی کند و نگذارد این درد روح‌خراش به همسر و فرزند دل‌بندش آسیب بزند. چشمان و نگاه خسته‌اش همه چیز را لو می‌دهد و همه‌ی این‌ها در تلاقی لبخندی با هم‌سفر زندگی‌اش در هم می‌شکند؛ لبخندی که هزاران حرف دارد. سعی می‌کند فراموش کند همه‌ی چیزهایی که دارد، موقتی است.
از «معصومه دهقان» درباره‌ی عوامل ایجاد سلب آرامش روانی و امنیت اجتماعی می‌پرسیم. او که 26 سال سن دارد و دانشجوی کارشناسی مدیریت است، می‌گوید: «داشتن مسکن و امنیت شغلی دو گزینه‌ی بسیار اساسی هستند که باعث ایجاد آرامش و امنیت در خانواده می‌شود. وقتی مستأجر باشی، احساس می‌کنی ماه‌ها زود فرا می‌رسند و سر ماه هر آنچه تلاش کردی باید به صاحب‌خانه بپردازی از خیلی چیزها باید چشم‌پوشی کنی تا اجاره‌ات به تعویق نیفتد و در پایان هر سال هم اضطراب این‌که اگر صاحب‌خانه اجاره را بالا ببرد چطور بتوانی خانه‌ای با اجاره‌ی مورد نظرت پیدا کنی و هزاران دغدغه‌ی دیگر.
در مورد امنیت شغلی هم غیر از بعضی مشاغل خیلی از شغل‌ها تکلیف‌اش معلوم نیست. گاهی حتی با وجود سال‌ها سابقه‌ی کاری، خیال آدم راحت نیست که روی آن کار بشود حساب کرد؛ و همه‌ی این استرس‌ها و التهاب‌های روحی آن‌قدر آرامش خانواده را مختل می‌کند که قدرت تصمیم‌گیری و برنامه‌ریزی برای آینده را مخدوش می‌کند. کاش تسهیلات و تمهیداتی برای زوج‌های جوان در نظر گرفته می‌شد که آن‌ها نخواهند آغاز زندگی مشترک‌شان را با این افکار مزاحم و این همه نگرانی شروع کنند و پس از سال‌ها تحمل رنج و سختی تازه بخواهند به خواسته‌های‌شان برسند.»
همسایه دیوار به دیوار کجایی
مدت‌ها بود از دخترخاله‌اش بی‌خبر بود. بدجور دل‌تنگش شده بود. خوش‌حال بود که در مهمانی می‌تواند او را ببیند و یک دل سیر گپ بزند و مثل همیشه به هم شادی و انرژی تزریق کنند. اما آخر شب وقتی با همسرش از مهمانی برمی‌گردد، دیگر از آن شادی و انرژی که فکرش را می‌کرد خبری نیست... با بغض تمام مسیر برگشت به خانه را فقط حرف می‌زند و حرف: «دیدی دخترخاله‌مو؟ انگار چند سال جوون‌تر شده. دیدی چه جواهراتی به خودش آویزون کرده بود؟ فقط می‌خواست منو ضایع کنه. در و دیوار خونه‌شو اصلاً نگاه کردی؟ همه‌ی وسایلشو به روز کرده بود؛ خدا اینا هم زندگی می‌کنن ما هم ... مگه من چیم از اون کم‌تره که فقط باید حسرت بخورم؟»
زن بی‌وقفه حرف می‌زند و حرص می‌خورد و مرد سعی دارد با حرف‌های منطقی او را مجاب کند که بابا خوش‌بختی که فقط به این چیزها نیست عزیزم! زن لحن صدایش تندتر می‌شود و با قیافه‌ی حق به جانب می‌گوید: «شعار نده؛ به ما نیومده رنگ رفاه و آسایشو ببینیم.» به خانه می‌آیند؛ مرد آرزو می‌کند کاش بی‌خبری از این فامیل گران‌قدر، ادامه داشت و هرگز به این مهمانی بدفرجام نمی‌رفتند.
«محمد شهابی»، 56 ساله مهندس فنی مکانیک در مورد امنیت و آرامش در خانواده می‌گوید: «به نظرم برنامه‌های تلویزیونی و ماهواره، با ارائه‌ی الگوهای نامناسب از جمله تجمل‌گرایی و مدگرایی و... می‌توانند در سلب آرامش افراد خانواده بسیار دخیل باشند. ورود الگوهای غربی، تقلید از هنرپیشه‌های هالیودی، تبلیغات و تأثیر بسیاری از فیلم‌ها، آثار تخریبی بسیار شدیدی به جا می‌گذارد. در رسانه‌های دیداری لوکس‌گرایی و تجمل‌پرستی را تحت عنوان زندگی مدرن، آن‌قدر زیبا به خورد افراد جامعه می‌دهند که مثل یک فرهنگ جا می‌افتد. حتی اگر کسی میل به ساده‌زیستی و قناعت‌پیشگی داشته باشد، طالب چنین زندگی خواهد شد و این هم برمی‌گردد به گرایش ما آدم‌ها به زیبایی.
من با اصل زیباگرایی و زندگی مدرن مخالف نیستم؛ اما آیا واقعاً همه‌ی خانواده‌ها توان تشکیل یک زندگی با لوازم لوکس و شیک را دارند؟ تازه کسی هم بخواهد مد روز جلو برود به قول معروف: «هر دم از این باغ بری می‌رسد» هی باید برود پرده‌ی خانه را عوض کند. مبلمان و وسایل زینتی روز را خریداری کند و بعد هم دغدغه‌ی این‌که هارمونی رنگ‌ها و چیدمان با هم جور درآید. باز به خرج‌های اضافه می‌افتد و... پس تمامی ندارد و یک آن چشم باز می‌کنی، می‌بینی پیر شده‌ای و از زندگی لذتی نبردی. اصلاً با روحیه‌ی چشم و هم‌چشمی دیگر نمی‌شود به صله‌ی رحم فکر کرد؛ چون با این وجود صله‌ی رحم فرصتی می‌شود برای به رخ کشیدن داشته‌ها و حسرت خوردن نداشته‌ها و این‌ها، یعنی سلب آرامش که متأسفانه دامن‌گیر خیلی از خانواده‌ها شده است. به‌ویژه نزدیک عید نوروز که دید و بازدیدها بیش‌تر است، درگیری‌ها و دغدغه‌ها گاهی اجازه‌ی اندیشیدن به بهار طبیعت را به آدم‌ها نمی‌دهد. باید دید خانواده‌هایی که قانع‌اند و یاد گرفته‌اند در هر شرایطی احساس خوش‌بختی کنند، بیش‌تر از زندگی‌شان لذت می‌برند.
ما متن رها کرده به دنبال حواشی
صبح خیلی زود مادر خانواده باعجله و آشفتگی لقمه‌ای برمی‌دارد و خداحافظی می‌کند. باید هر چه سریع‌تر خود را به محل کارش برساند. مرد مثل همیشه فرصت صبحانه خوردن ندارد و خانه را ترک می‌کند. پسر نوجوان خانواده هم مثل پدر و طبق عادت هر روزه میلی به صبحانه ندارد؛ سریع لباس مدرسه را می‌پوشد تا از سرویس جا نماند.
ظهر پسر به خانه‌ای سوت و کور برمی‌گردد و نمی‌داند سرش را با چه گرم کند، اینترنت یا باربی کامپیوتری؟ غذایی که از شب قبل مادر برایش گذاشته، گرم می‌کند و می‌خورد. تنها و بعد از چند ساعت پدر می‌آید آن‌قدر خسته و به هم ریخته است که مجبور است چرت کوتاهی بزند و بعد کلی پرونده را مطالعه کند. مادر هم کمی پس از او به خانه می‌آید، از خستگی نای حرف زدن ندارد. باید سریع شام درست کند و کمی بیش‌تر درست کند تا فردایی که خانه نیست، پسرش بی‌غذا نماند.
پسر به پدر و مادری که مثل سایه می‌روند و مثل سایه می‌آیند، نگاه می‌کند و می‌پندارد زندگی یعنی همین که بدوی دنبال یک لقمه نان و هیچ کاری به زندگی و روحیه هم نداشته باشی. دلش لک می‌زند برای خانه‌ی مادربزرگش و آرزو می‌کند کاش مادربزرگش جای مادرش بود. آخر مادربزرگ همیشه در خانه بود و فضای خانه پر بود از حضور گرم‌اش. غذای خوش‌مزه‌اش، عطر محبت‌اش، دستان نوازش‌گرش و لالایی شبانه‌اش. این دنیای به ظاهر کوچک و ساده می‌شود آرزوی بزرگ و دست‌نیافتنی پسری که پدر و مادرش مثلاً دارند برای خوش‌بختی‌اش کار می‌کنند.
«نفیسه حیدری»، 26 ساله و کارشناس حقوق در خصوص بحث امنیت روانی و آرامش خانواده می‌گوید: «بحث اشتغال زنان بسیار بحث مهم و جدی است که باید به آن پرداخته شود. به نظر من تأمین نیاز امنیت روانی و آرامش در محیط اجتماعی به عهده‌ی مرد خانواده است و تأمین این نیاز در محیط خانواده به دستان توانای زن خانواده برمی‌گردد. چون زن کانون مهر و عاطفه است و حضور کم‌رنگ فیزیکی و عاطفی او بین اعضای خانواده، خسارت‌ها و ضربه‌های بسیار اساسی و گاه جبران‌ناپذیری به بنیان خانواده وارد می‌کند. البته مخالف کار کردن خانم‌ها نیستم و به آثار مثبت این قضیه هم نگاه می‌کنم؛ به عزت نفس و بروز توانایی‌ها و استعدادهای زنان در مشاغل مختلف. باور دارم برخی از مشاغل حضور زنان را در جامعه می‌طلبد و اشتغال زنان علاوه بر پشتوانه و همکاری و کمک مادی به مرد خانواده، به خود زن اعتمادبه‌نفس و رضایت قلبی می‌دهد که می‌تواند تأثیرات مثبتی نیز به همراه داشته باشد.
اما نباید فراموش کنیم که رسالت اصلی یک زن چیست! و نباید از خطرات و آسیب‌های جدی که در مسیر کار کردن زنان در بیرون از خانه پیش می‌آید غافل باشیم. هم زن در این راه در معرض خطرات پیش‌بینی نشده است و هم فرزندانی که از سایه‌ی پرمهر مادر در خانه محروم‌اند و دچار آسیب‌هایی خواهند شد. ماشینی شدن زندگی‌ها یک معضل شده است. کاش هدف را فراموش نکنیم و چیزهای مهم زندگی‌مان فدای روزمرگی‌ها و بی‌توجهی‌های‌مان نشود.
یک روز غلط‌گیری و اشکال‌تراشی
در باز شد و مرد خسته از یک روز کاری به خانه آمد. میز غذا آماده می‌شود، ناهار می‌خورند و تلویزیون تماشا می‌کنند. تنها گفت‌وگویی که صورت می‌گیرد بحث بر سر این است که کدام شبکه تلویزیونی را ببینند. بعد از صرف غذا زن مثل همیشه سریع ظرف‌ها را می‌شوید. بعد هم تلفن‌، بافتنی‌اش و خواب... مرد هم به لپ‌تابش پناه می‌برد. اعضای این خانواده تنها زمانی که انتقاد دارند، با هم حرف می‌زنند، آن هم با لحن تند: «چرا باز لباس‌هاتو پرت کردی رو مبل؟ یه حرفو چند بار باید بهت بگم؟ چرا امروز این غذا رو درست کردی نمی‌دونستی دوس ندارم؟ اصلاً مهم نیست برات هر چی بگم ولش کن.»
سال‌هاست به همین منوال پیش می‌روند. اعتراض‌های اساسی هم از رفتار هم دارند؛ اما از ترس جنجال و جر و بحث سکوت را ترجیح می‌دهند و روزگار سپری می‌کنند. اینان دو هم‌خانه‌اند یا دو هم‌سفر زندگی؟ اینان زوجینی هستند که قرار بود با هم به نهایت خوش‌بختی برسند، یا دو غریبه‌اند که هر کدام در بی‌کسی و تنهایی خود دست و پا می‌زند؟ این‌ها زندگی نمی‌کنند تنها حضور سنگین هم را در کنار هم تحمل می‌کنند و این بدترین نوع زندگی است.
«فریبا سیدی»، دیپلم ریاضی و چهل ساله به بحث طلاق عاطفی در خانواده‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: «کاش این موضوع مهم از دید کارشناسان و خانواده‌ها پنهان نماند و بیش‌تر به آن بپردازند. خیلی از زن و شوهرها صرفاً به خاطر حفظ آبرو و یا به خاطر بچه‌های‌شان است که دارند زیر یک سقف زندگی می‌کنند و در واقع سال‌های سال است که از هم جدا شدند. این‌جور زندگی‌ها از طلاق دادگاهی و قانونی بدتر و مخرب‌تر است. این جدایی سرد و طلاق روحی و عاطفی چنان ضربه‌ی روحی تدریجی می‌زند که گاهی هیچ جوری جبران نمی‌شود.»
وی به نقش صدا و سیما، مدارس و نهادهای مسئول در این زمینه اشاره می‌کند و می‌گوید: «باید از کودکی به فرزندان‌مان بیاموزیم که احساسات و عواطف‌شان را، حتی انتقادها و شکایت‌های‌شان را بروز دهند و در دل‌شان نریزند. والدین باید جلوی چشم فرزندان با واژه‌های محبت‌آمیز و با احترام با هم صحبت کنند تا بچه‌ها الگوهایی برای رفتار مناسب داشته باشند. گاهی یکی از طرفین سرد و بی‌احساس است و یا اصلاً بلد نیست عواطفش را ابراز کند. چه اشکالی دارد که طرف مقابلش تلاش کند و با بیان محبت‌های درونی و رفتارهای عاشقانه، عشق‌ورزی را به همسرش بیاموزد و با جادوی کلمات احساسی، مهر و عاطفه را در محیط خانه به جریان بیندازد. در اوج سختی‌ها و مشکلات، این محبت‌هاست که زن و مرد را دل‌گرم می‌کند و آرامش می‌بخشد.»
خانم سیدی به مقوله‌ی مثبت‌اندیشی به‌ویژه در خانم‌ها نیز اشاره می‌کند و معتقد است اگر زنان روحیه‌ی سازگار و مثبت‌اندیش خود را تقویت کنند و این‌قدر مو را از ماست نکشند و همیشه نیمه‌ی پر لیوان را ببینند؛ چه‌قدر ماهرانه می‌توانند فضای خانه را آرام نگه دارند. زنی که در مکالمه‌ی خود با همسایه، با خانواده‌ی همسر، با دوستان و حتی فرزندانش مثبت‌اندیش باشد، همه‌ی حرف‌ها و رفتارها را طوری موجه و منطقی جلوه می‌دهد و کنترل می‌کند که جلوی هر تشنج و تنش را خواهد گرفت و اگر عکس آن باشد محیط خانه می‌شود دریایی متلاطم و پرآشوب.
شاید کسی از راه بیاید که تو باشی
انگار همه چیز سر جای خودش قرار دارد؛ انگار چیزی ندارد تا بهانه قرار دهد برای دل بی‌قرارش. نمی‌داند چه بر سرش آمده احساس پوچی و بیهودگی مثل خوره به جانش افتاده است. دل‌تنگ است، بهانه‌گیر و ناراضی. همه چیز دارد؛ همه‌ی آنچه که در دنیای آدم‌ها بشود با آن احساس خوش‌بختی داشت؛ پس چرا فرسنگ‌ها با این حس فاصله دارد. از زندگی تکراری و روزمرگی خسته شده؛ حتی از چهره‌ی همیشگی‌اش در آینه خسته است. احساس می‌کند خلأ بزرگی در زندگی دارد؛ اما هر چه نگاه می‌کند نمی‌بیندش.
صدای اذان ناگهان در گوش جانش طنین‌انداز می‌شود. بغض وامانده در گلویش ناگهان شکوفا می‌شود. های‌های می‌گرید. شانه‌هایش می‌لرزد. چه‌قدر این گریستن او را آرام می‌کند. وضو می‌گیرد با خدا نجوا می‌کند و بعد تصمیم می‌گیرد گمشده‌اش را که پیدا کرده و به هیچ قیمتی از دست ندهد.
«ندا نظری»، دانشجوی امور فرهنگی و 27 ساله در خصوص بحث مورد نظر به ضعف ایمان و فاصله گرفتن آدم‌ها از اعتقادات دینی و باورها و سنت‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: «به نظر من ایمان به یگانگی خدا و باور قلبی مؤثرترین درمان اضطراب‌ها و افسردگی‌ها می‌تواند باشد. اگر ما به آموزه‌های دینی‌مان توجه کنیم و هر کدام از آن‌ها را در زندگی به‌کار بگیریم، می‌بینیم آرامش و حس خوش‌بختی هرگز از ما فاصله نمی‌گیرند. مثلا در دین ما به قناعت سفارش زیادی شده است. به توکل، تقوا، توبه، انس با قرآن، امید به لطف خدا، عبادت و دعا، پاک‌دامنی و عفت و احسان به دیگران و... هر کدام از این مقوله‌ها را باز کنیم، می‌بینیم بهترین مسکن و آرام‌بخش برای ما انسان‌ها همان آیه‌ی معروف «یاد خدا آرام‌بخش قلب‌هاست.» در سوره‌ی روم، آیه‌ی 21 هم آمده است: «از نشانه‌های خدا این است که از جنس خودتان برای‌تان همسرانی آفرید تا بدان‌ها آرامش یابید و بین شما دوستی و رحمت برقرار کرد.» اصل ازدواج برای تسکین و آرامش زن و مرد است، حالا ما آن‌قدر جشن‌های مقدس ازدواج را با هزینه‌های کمرشکن پیش می‌بریم که یادمان می‌رود هدف چه بوده و تا مدت‌ها پس از شروع زندگی آرامش واقعی از زندگی می‌گریزد.»
خانم نظری در ادامه به مقوله‌ی بخشش و گذشت که در آموزه‌های دینی به آن سفارش شده نیز اشاره‌ای دارد و می‌گوید: «تمرین برای بخشش دیگران و از یاد بردن کینه‌ها، دل را صیقل می‌دهد و صبرِ آدم را در برابر مشکلات زیاد می‌کند. یا همین احسان و نیکی به دیگران، صدقه، زکات، و... همه‌ی این‌ها قبل از این‌که مشکلات روحی خودمان را حل می‌کند و آرامش و خاطرجمعی خاصی در روح و جان آدم به‌وجود می‌آید. رعایت حریم محرم و نامحرم کمک زیادی به حفظ کیان خانواده‌ها و جلوگیری از تهییج و تشویق به گناه در افراد می‌شود و در کل خانواده‌های قرآنی کم‌تر دچار پریشانی، اندوه و اضطراب‌ها می‌شوند.»
سوگند به فیروزه و گلدسته و کاشی
و من چه‌قدر دلم از این هیاهو می‌گیرد، از این همه قیل و قال. از این همه آداب و شهرنشینی با وسایل دیجیتالی مخوفش، و با قطار سریع‌السیر مدرنیته‌اش. از صدای بوق ممتد این همه ماشین که در گوشم می‌پیچد، می‌ترسم. دیگر از سایه‌ام هم می‌ترسم. اعتمادم را از دست داده‌ام، می‌خواهم ساعت زندگی‌ام را با خروس‌خوان روستا کوک کنم. دل‌تنگ جرعه‌ای زندگی‌ام؛ لقمه‌ای آرامش.
خدایا شر شهرنشینی را از سرم کوتاه کن و به آبادی‌ام پناه ده. آدم‌های آبادی جور دیگری بودند. این‌جا همه نقاب دارند. هیچ‌کس را نمی‌شناسم. من غریبم و این حس بدجور مثل خوره به جانم افتاده است. سال‌ها می‌گذرد و می‌گذرند. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها را نمی‌فهمم چگونه سپری می‌شود. مگر قرار نبود امروز و فردایم متفاوت باشد؟ چرا پس هر چه پیش رفتم حالم بدتر شد. مسکن‌ها و قرص خواب‌ها هم دیگر به دادم نمی‌رسند. خدای خوبم! خدای مهربانی‌ها! از همه‌ی قیل و قال شهر به آبادی آغوشت پناه می‌برم؛ چونان طفلی بازیگوش و گریزپا. آرامش واقعی را به دلم بازگردان تحولی بر حال ما.