نگاهی به رمان سنگ سیاه روی سنگ سفید در این دنیای رنگارنگ گاهی صفحاتی از زندگی آنقدر بیرنگ و روح میشوند که هیچ نقاشی نمیتواند رنگی تازه به آن ببخشد؛ اما این صفحات خاکستری تجربیاتی به انسان میدهند که کوچکترین آن شناخت خود وجودی انسان است. کم نیستند انسانهایی که در پیچ و خم این سختیها و لغزشها کمر خم میکنند و در مقابل کسانی که با وجود ناتوانیهای بیشمار چون سدی محکم ایستادگی میکنند و عبرت دیگران میشوند. اگر خوب به اطرافمان نگاه کنیم این اسطورههای کوچک زیادند؛ ای کاش نویسندگان و هنرمندان با به تصویر کشیدن این تابلوهای دیدنی موجبات توجه دیگران خصوصاً جوانان را فراهم کنند. نگار تقیزاده، متولد 1363 تبریز و دانشآموخته رشتهی فیلمنامهنویسی از مرکز آموزش فیلمنامهنویسی و کارگردانی تبریز است. برخی از داستانهای کوتاه او در مجموعه داستانهایی مانند «برای روزهای مبادا» منتشر شدهاند. «سنگ سیاه روی سنگ سفید» که در 216 صفحه، توسط نشر آموت منتشر شده است؛ اولین تجربهی این نویسنده در زمینهی رمان است. این کتاب روایت سه زن از سه طبقهی اجتماعی متفاوت است که از زبان دانای مطلق نوشته شده و هر سه رویداد توسط یک مرد به هم مربوط میشوند. بخش اول با نام «دانههای بیهودهی برف» اولین داستان است که زندگی سرد و بیروح خورشید را بررسی میکند. او همسر متعادلی ندارد، و فرزندی هم نیست تا باعث دلگرمی و هیجان باشد. مکان و زمانی که خورشید در آن قرار دارد و در آن دست و پا میزند، مشخص نیست. تنها چیزی که سطرهای ناامیدانهی داستان را پر میکند مربوط به تشبیهات تلخ نویسنده از زبان خورشید و بیان حالات اوست. نام این بخش شاید برگرفته از همین زندگی و اتفاقات سرد آن باشد. خستهکنندهترین بخش مربوط به آن است که مخاطب نمیتواند تا صفحه هفتاد دریابد که این دست و پا زدن خورشید و ناامیدیاش به چه دلیل است و آنقدر این کش و قوس طول میکشد که خواننده را بیتاب میکند. در نهایت مشخص میشود که سهراب شوهر خورشید با زنی فاسد به نام مهشید آشنا میشود و در میان همکاران آن زن، خورشید را ملاقات میکند و تعصب بیمارگونه وی بیدار میشود. پس از مشاجرهای دیوانهوار و غیرعادی، مهشید با دستان سهراب راهی گور میشود. در لحظات آخر مهشید عکس فرزندش را با نگرانی نگاه میکند و میمیرد. همین باعث ارتباط داستان اول با داستان بعد میشود. سهراب آشفته و هراسان به خانهای باز میگردد که خورشید به خاطر دائمالخمر بودن وی آنجا را ترک کرده و دوباره بیدلیل به خانهاش باز گشته است. دیدن وضعیت خراب سهراب باعث میشود تا خورشید به بازگشت همسرش به یک زندگی سالم کمک کند؛ غافل از اینکه او قاتل یک زن است. در بخش دوم به نام «لکههای سیاه» با زندگی زنی به نام بلور که کارگر یک کارخانه و در چند جای دیگر است، آشنا میشویم. او در کنار همهی مشکلاتش که پرستاری از شوهر مریض و رسیدگی به دو دخترش، بخشی از آن است، نوهاش را هم نگه میدارد. نوهای که نه مادر دارد و نه پدر! بنفشه مادر پسر بچه، دختر بزرگ بلور است که معلوم نیست به چه خاطر از خانواده جدا شده و در جایی دیگر به دور از فرزندش زندگی میکند، هیچ میلی هم به دیدن تنها فرزندش که شیرخواره است، ندارد. البته خواننده در مورد شوهر بنفشه و زندگی گذشتهاش هیچ نمیداند و فقط میفهمد که او همان مهشید است که در خانهاش به روی مردان هرزه باز است. به نظر میرسد اگر نام این قسمت برای قسمت اول انتخاب شده بود، بهتر و پرمعناتر بود؛ چرا که در زندگی بلور این زن زحمتکش و دلسوز جز بنفشه لکهی سیاه دیگری نیست و سیاهی در زندگی سهراب بیشمار است، هر چند انتخاب عنوان خود کتاب هم دلیل مشخصی ندارد. بخش سوم «سمفونی بمب و فلسفه» نام دارد و دربارهی زنی عکاس و روشنفکر است که دغدغهی جهانی شدن دارد؛ ولی به زودی در مییابد که از دیدن اطراف خود غافل بوده است و در قلبش دیگر چیزی از عشق و محبت یافت نمیشود. ارتباط این قسمت با دو بخش قبلی خیلی نامفهوم و گذراست و در آخر داستان بدون هیچ نتیجهی قابل قبولی به پایان میرسد. اگر چه معلوم نیست نویسنده از ارتباط این سه داستان چه سودی میبرد و در آخر میخواهد چه چیزی را به مخاطب نشان دهد؛ چرا که حتی اسم داستانها هم با موضوعشان جفت و جور نیست. تقیزاده محور اصلی روایت این رمان را برشی از موضوعات اجتماعی دو دههی اخیر از نگاه زنان قرار میدهد و در ارتباط با موقعیت آنها فضای داستانی مرور شود؛ اما آنقدر درگیر توصیف وضعیت و حالات شخصیتها میشود که سیر اصلی داستان، موضوع و زمان بیان آن و حتی رعایت دستور زبان فارسی از دستش خارج میشود. بارها در قسمتهایی از کتاب حروف اضافه را به طور غلط استفاده کرده است. این نکته اگر مورد کملطفی نویسنده بوده، نباید از دید ویراستار و انتشارات معروف و کار کشتهای چون نشر آموت دور میماند. زمان داستان هم از این قائده مستثنی نیست. مثلاً یک فصل با زمان حال شروع میشود؛ ولی چون غوطهور شدن شخصیت در واگویهها و توصیفات زیاد میشود؛ ناگهان زمان از دست تقیزاده در میرود و به گذشته میرویم. انگار همهی اتفاقات در گذشته بوده و زنی به مرور خاطرات خود میپردازد. «سنگ سیاه روی سنگ سفید» دغدغههای سه زن از سه قشر متفاوت اجتماعی را مرور میکند، اما این مرور خیلی ناشیانه و منفی است. اگر چه نگار تقیزاده کوشیده است بیطرفی خود را در مورد شخصیتها نشان دهد؛ اما این بیطرفی فضای رمان را سبک و بیمغز کرده است. درست است که در همه جای دنیا حتی در بهترین و معنویترین مکانها انسانهای به دور از نور ایمان و اعتقاد وجود دارد؛ اما در مورد توصیف شخصیتها خصوصاً داستان اول اغراق زیادی صورت گرفته است. سهراب مدام بین شیشههای پر و خالی شراب دست و پا میزند و همسرش هیچ اعتراضی نمیکند و تنها در خیالاتش غرق است. حتی به دنبال دلیلی نمیگردد تا بفهمد چرا همسرش به این بیچارگی رسیده است. بنفشه یا همان مهشید هم بیخیال و سرخوش به فسق و فجور خود مشغول است، بدون هیچ وجدانی که او را به فطرت پاکش راهنمایی کند. البته در رمانهای جدید این طور مسائل به وفور یافت میشود، که علت آن هم مشخص نیست. گویی دستی روی کار آمده تا قبح بعضی از گناهان کبیره که انسان از گفتن نامش هم شرم میکند، بریزد و به مردم بگوید دلیلی ندارد پنهانکاری وجود داشته باشد. اما مگر نه این است که بازگو کردن گناه در ملاءعام خود گناه محسوب میشود، به دلیل آنکه باعث ریختن قبح عمل میشود. از ارتباط عاطفی که باید بین دختر و مادر باشد هم خبری نیست. نه بین خورشید و مادرش و نه بین بلور و دخترش! آیا واقعاً این تصویری صحیح از مردمانی بافرهنگ و اصیل است که پیشینهای اسلامی را به دوش میکشند؛ اصلاً فرض که هیچ زمینهی دینی هم نباشد، انسانها در چنتهی فطرت خود چیزهای دیگری را هم به دوش میکشند؛ ارزشهایی که از ذات هیچ انسانی جدا نیست، ارزشهایی چون اخلاق، وجدان، وفاداری و دوری از فساد! خوب بود نویسنده به این مطالب پراهمیت التفات بیشتری نشان میداد، نه آنکه آنقدر مسئله را عادی جلوه بدهد، که انگار از اصل وجود نداشته است. به عنوان اولین رمان بلند باید گفت نگار تقیزاده زبان رمان را میشناسد. ذهن تصویری وی به پرداخت بهتر داستان کمک کرده است؛ اما توصیفهای طولانی به بدنهی روایت لطمه وارد کرده است. میتوان بخش زیادی از توصیفات را به سود قصه از داستان جدا کرد. دیالوگها از اصلیترین بخشهای داستانها هستند و بدون آنها جذابیتی در نوشته نیست؛ و این رمان برعکس توصیفات از فقر دیالوگ رنج میبرد و در دیالوگهای موجود تنها به بردن اسمی یا کلمهای بسنده شده است. در دنیای امروز جوانها نیاز دارند تا به وسیلهی همین داستانها و نوشتهها و حتی فیلمها و مجموعههای تلویزیونی، دلگرمی و امید به آینده پیدا کنند و آنقدر شخصیتها قابل لمس باشند که مخاطب با آنها همذات پنداری کند و با خود مرور کند که اگر به جای کاراکترها بود، چه باید میکرد؟ نه اینکه بعد از خواندن این داستانهای خاکستری، پاییزی سرد و بیروح را تصور کند و تازه به دنبال تجدید روحیه باشد.