لالایی محبّت


افق صبح نگاهت سر زده و من چشم‎هایم را به رخ خورشیدگون تو می‌گشایم. در امتداد نغمه‌های لطیفت، شیرینی کلامت را می‌چشم. پنجره‌ی پلک‌هایم با بوسه‌ی خوش‌الحان ترانه‌هایت باز می‌شود. من در آغوش عطوفت تو آواز مهربانی را آغاز می‌کنم. از اولین باری که دیدگانم را به روشنی نگاه تو گشودم، جز سایه‌ ی روشن مهر چیزی ندیدم.

سحرگاهان، کودکی مرا روبه‌روی خدا می‌نشاندی؛ و من از بهشت زیر پای تو وضو می ساختم. الفبای عارفانه‌ی دل را به من می‌آموختی. دست‌های گرم‌ات رنگین‌‌کمانی می‌ساخت به وسعت پرواز، به حجم نیایش؛ و من ذره‌‌های نابی از نور خدا را در زلالی نگاهت نظاره می‌کردم. بر سجاده‌ی عشق تو نماز می‌خواندم. نمازی با بوی نان تازه، با طراوت گل‌های اطلسی باغچه.

تو از سپیده‌دم بیداری، بهار را به تشنگی گل‌های اطلسی باغچه‌ی کوچک هدیه می‌دهی. روز و روشنی را در چهره پنهان داری و تبسم را در سایه‌سار مهربانی‌ات. وقتی منتظر مهربانی‌ لطیف تو‌أم، بی‌آن‌که زمزمه‌ات ‎کنم، با کلامی معجزه‌گر آرامم می‌کنی. همیشه در ناشکیبایی‌هایم، در تسکین دردهایم، به دنبال تو هستم. تکیه­گاه من! ترنم دل‌نشین محبتت را در ضمیر اشتیاقم بچشان.

برایم لبخند بزن. لبخند پررنگی که بوی نارنجی خورشید بدهد. لبخند بامداد تو، تنهایی‌ام را تا سراسر روز تسکین است. برایم حرف بزن. آرامم کن ای سروش لحظه‌های تنهایی‌ام. بگذار با تو آرام گیرم و این آرامش در تمام وجودم رخنه کند. تکیه‌‍‍‌گاه ساکت لحظه‌های پرهیاهوی من، پژواک عظمتت را بر من بنمایان. من منتظر تلاوت آیه­های سپید توأم. نهال احساس را در من برویان، هم‌چون همیشه. از سکوت تو پیداست، می‌دانم که تو پر از فریادی؛ فریاد بزن!

کوله‌بار خستگی بر دوش نگاهت سنگینی می‌کند. با من از عمق ناپیدای مظلومیتت بگو، از دردهای ناگفته‌ات. بگذار کنج دل من، گنجینه‌ی دیرینه‌ی مهربانی‌هایت شود. بگذار من هم بهشت برین را در زمین تجربه کنم. با من سخن بگو. سکوت سحرآمیز تو آزارم می‌دهد. بخند، فریاد بزن، لبریز از ترانه و تکلم شو. در کنار من تماشایی شو، تویی که همیشه در نگاه پنهانی و دیده نمی شوی.

چشمان مشتاقم را فروغی دوباره ببخش. من همیشه حرف زدم، خندیدم و فریاد زدم. تو با دستان گرم اراده‌‌ات، پیکر احساس مرا صیقل دادی. شنیدی و دم نزدی، تنها با لالایی آرامت، آیه‌های امید را به روزهای زندگی ام‌ بخشیدی. حرف‌های نگفته‌ات هم‌چنان پنهان ماند و ماند. لالایی‌هایت را تکرار کن. در انتهای بیکرانه‌ی نگاهت، فریادت پنهان گشته. یگانه‌ترین ترانه‌ای که در رگ‌های زندگی می‌جوشی، پشت پرچین تنهایی‌ات، خود را فریاد بزن. وقت لالایی عاشقانه‌ ‎‎ی توست. من به آرامشی که از تو دارم، به غزل جاودانه‌ای که از تو آموختم، به تاریکی تنهایی خود پشت می‌کنم. من تو را دارم، ترانه‌سرای ساکتی که پر از لالایی آرامش است.

بیدارم کن. خواب ناز من نازک‌تر از خیال لطیف خورشید است. از خواب تُرد خویش بیدارم کن. مرا از دنیای سرد ناخوشی‌ام دور کن. می‌دانم که آفتابی در نگاه تو پنهان است و فرشته‌ای در لبخندت. وقتی که اندوه روحم، مژه‌های مرجانی ام را نمناک می سازد، قلب عاطفه‌های عاشقانه‌ات دردناک می شود. تو از خنده‌های من شاد و از غصه‌هایم، دلگیر می‌شوی؛ و من فقط لای‌لای روشن تو را در انتهای شب‌های تاریک می‌شنوم. نغمه‌ی امید را با دلی سپید از خواب بیدار کن. دست‌های بلورینت، مرهمی از ناز و نوازش بر زخم‎های زندگی‌ام است. امیدت واژه‌ای که در یأس‌آمیزترین لحظات، آن را برایم معنا کردی.

تو را ستایش می‌کنم، ای انتهای شبی دراز! در کجای لحظه‌های مهربانی لانه داری که بهشت در وجودت جا مانده است. مرا هم بهشتی کن ای بخشنده‌ی مهربانی، سرچشمه‌ی سرور. فروغ تو تا انتهای زمان جاوید است، درهای آسمان عشق همیشه گشوده است. تو از سکوت لبریزی؛ اما گل‌های اطلسی بهشت نام نورانی تو را نجوا می‌کند. ناله‎های بی‌صدایت، تنهایی‌ات، غصه‌هایت، همه‌ی بغض‌ها و اشک‌هایت. جوانه های پنهانی است در پشت پیکر خسته ات. نقش دست‌های رنجیده‌ی تو زیباترین نقش‌هاست. با هر بار دیدن تو، با نوازش‌های لطیف لالایی هایت، نهال تنم پر از شکوفه می‌شود. گویی هم‌آغوش پروانه‌ها شده‌ام.

 شکوفه‌ی بوسه‌ام را به تو تقدیم می‌کنم، الهام‌بخش لحظه‌ها و گذشته‌هایم. نام بلند تو همیشه جاودان است و جاودان می‌ماند، ای مهربان لحظه‏هایم. این بزرگ‌ترین عظمتی‌ست که می­توان در زمین تجربه کرد. در بهشت آرزو راه یافتن، توصیفی یکتا از وجود توست. تو ناب‌ترین لالایی عاشقانه را در لاله‌های گوشم، نجوا ‌کردی. من با لالایی محبت تو روشنی تازه یافته‌ام را نظاره می‌کنم. سپید صبح با بوسه‌ی طلایی تو از خواب ناز بیدار شوم، و روزهای با تو بودن را به ترانه می‎نشینم. تو شادمانه‌ترین ترانه‌ی فصل زندگی‌ام هستی.