دکترای ادبیات عرب
«سَمیره عَزّام» داستاننویس و مترجم فلسطینی در سال 1927 در شهر «عکا» در کنارهی شرقی دریای مدیترانه چشم به جهان گشود. عزّام از شانزده سالگی چندین کتاب از آثار نویسندگان نامدار انگلیسی زبان را ترجمه و منتشر کرد. مدتی نیز به گویندگی در رادیوهای عربی مشغول شد و به خاطر صدای گیرایش او را «صدای طلایی» لقب دادند. مهمترین آثار بهجایمانده از سمیره عزام، پنج مجموعه داستان کوتاه است که حدود هفتاد اثر را شامل میشود. در زندگی واقعیِ او نیز مانند داستانهایش، زنان، کودکان، سالمندان و محرومان جایگاه ویژهای داشتند تا آنکه وی جانش را بر سر این کار گذاشت. او در سال 1967 هنگام امدادرسانی به آوارگان شکستِ پنجم ژوئنِ همان سال، بر اثر عارضهی قلبی سر بر فرمان خودروی کوچکش نهاد و دیگر برنداشت.
از ویژگیهای قلم عزام آن است که با وجود بیان انتقادی و ثبت واقعیتهای تلخ وگزندهی جامعه، زبانی عفیف دارد. وی در یک خانوادهی مسیحی ارتدوکس به دنیا آمده بود؛ با این حال اشتیاق فراوانی به شنیدن صدای تلاوت قرآن کریم داشت و میگفت: ما عربیم و قرآن کریم فرهنگِ ماست. داستانهای او نیز بیانگر چنین اندیشهای است.
قالیچهی ایرانی
ما خودمان هم بهخاطر جای خالی قالی کوچکمان، غم بزرگی داشتیم؛ ولی اندوه پدرم به دلایلی بیشتر بود چون این تنها قالیای بود که تا آن وقت خریده بود. غصهاش از این نبود که برای چیزی پول خرج کرده و بعد آن را از دست داده؛ بلکه به نظرم از این بود که بهانهای کاملاً طبیعی برای حرف زدن با مهمانهایی که توجهشان به قالیچهی قرمز روی دیوار جلب میشد، از دستش رفته بود و دیگر نمیتوانست به محض آنکه مهمانها بخواهند حرفی از قالی بزنند، دیدارش از ایران را پیش بکشد که داشته در بازار قالی تهران قدم میزده، فکر کرده که یک تخته بخرد؛ ولی بعد با یک حساب سرانگشتی دیده که مالیات گمرکی قالی از قیمتاش بیشتر است! ولی وقتی یکی از آشنایان خبردارش کرده که سجادهها از مالیات معافند (با آنکه نمازخوان نبود) در خریدن و آوردن آن قالیچه شک نکرده است.
یک روز قالیچه گم شد. هیچ کس به خانه دست درازی نکرده بود و تا حدی این ماجرا عجیب به نظر میآمد. با این حال میشد علت گم شدنش را حدس زد. مادرم چند قطعه فرش و حصیر را روی نردهی بالکن انداخته بود تا آفتاب بخورد و بعد جمعشان کند و بگذارد کنار و با این کار پایان زمستان را اعلام کند. این شیوهی همه سالهی خانواده بود. مادرم قسم میخورد که قالیچه را جوری نگذاشته بوده که سُر بخورد و بیفتد توی خیابان؛ با این حال ظاهراً سُر خورده بود. صبح زود، تا مادرم دید که قالیچه پیدایش نیست، سراسیمه دویدیم توی پیادهرو تا دنبالش بگردیم؛ ولی پیدایش نکردیم. دو ساعت از اذان صبح گذشته بود و پاهای بسیاری پیادهرو را درنوردیده بودند. راستش رفت و آمد رهگذران شبها هم قطع نمیشود، آن وقت چهطور میشد بفهمیم قالیچه نصیب چه کسی شده است؟ هیچ سرنخی در کار نبود. مادرم از غصه به گریه افتاد. پدرم گریه نکرد؛ ولی خیلی پکر شد. ما بچهها هم بهتزده شدیم؛ اما این مسأله باعث نشد که صبحانه را بااشتها نخوریم!
این قصه مال پنج سال پیش بود و ما دیگر کم و بیش قالیچه را فراموش کرده بودیم، مگر زمستانها که جای خالیاش روی دیوار پیدا بود. توقع نداشتیم که یک روز صبح قالیچه را با تکه کاغذی که به آن سنجاق شده بود، مچاله دم در پیدا کنیم. مادرم که در را برای شیرفروش باز کرد، اولین کسی بود که آن را دید و آن وقت از تعجب فریاد کشید. انگار به چشمهای خودش شک داشت؛ بنا کرد به تکانتکان دادن پدرم که هنوز در خواب بود! پدر که بیدار شد، ورقه هنوز دست نخورده بود. مادرم ابا داشت از اینکه تا پدر قالی را مچاله دم در ندیده، کاغذ را باز کند.
راست است که دورهی معجزات هنوز تمام نشده؛ ولی نوشتهی روی ورقه عجیبتر از برگشتن قالیچه بود. نوشته بود که یک شب همین که سرش را بالا برده و زیر نور تیر برق قالی را روی نردهی بالکن این خانه دیده، آسمان آن روی سرش نازل کرده و مانده بوده که چه کار کند؟ با اینکه حس کرده کارش بوی دزدی میدهد، قالی را برده و تمام این مدت آن را نگه داشته. این اواخر به دلایلی که ربطی به قالیچه نداشته، میخواسته به درگاه خدا توبه کند و توبهاش همراه شده با انجام واجبات. وقتی میخواسته اولین نمازش را بخواند همین سجاده را برداشته؛ اما وقتی آن را گسترده و آمده که نماز بخواند، بدنش مثل برق گرفتهها شروع کرده به لرزیدن. چهطور توبهاش را با نماز روی سجاده دزدی شروع کند؟ این طور شده که آن را تا کرده و به اختیار خود برش گردانده؛ به امید اینکه خدا از گناهش درگذرد. این محتوای نامه بود.
شادی ما از بازگشت قالی، بر غصهی از دست دادنش غلبه کرد. پدرم فکر نمیکرد ماجرا به همین سادگی باشد؛ برای همین مدتی به نامه خیره شد، بعد آرام آن را تا کرد. قالیچه را برداشت و به گوشهای از خانه برد و شروع کرد به نماز خواندن. بله، از آن روز صبح به بعد، پدر به نماز پایبند شد!
لنگه کفش
در خانهی ما را زد تا کاری پیدا کند. ما هم که به کارگر نیاز داشتیم، از او استقبال کردیم. نمیدانم چرا مادرم در مورد او از همهی تشریفاتی که برای به کار گرفتن افراد قبلی بهجا میآورد، صرفنظر کرد. انگار مطمئن بود که این چهرهی خاموش و جدی با آن خطوط تیز و شکستهاش، کاملاً مسئولیتپذیر است. مادرم در پیشبینی خود اشتباه نکرده بود. این زن بسیار زحمتکش به نظر میآمد و اهل پرگویی و نقنق نبود. روز برای او از اوّل صبح آغاز میشد و پیش از طلوع چراغها، به پایان میرسید و با چادری که به خودش میپیچید، غیباش میزد... دو قرص نان و یک ظرف غذا را زیر بغل میزد و با گامهایی سبک به خانهای میشتافت که نه میدانستیم کجاست و نه میدانستیم آنجا با که زندگی میکند. آخر بسیار کمحرف بود. مادرم میگفت: یک «صبح بخیر» میگوید و یک «خداحافظ» از سلام تا خداحافظ، فقط چند کلمه هست.
چون اسمش «امِ بدریِّه» بود، یقین داشتیم که باید دختری به نام «بدریه» داشته باشد که خوشبختیِ داشتن کُنیه را وامدار اوست. ولی اصلاً دربارهی دخترش حرف نمیزد. فقط بعد از چند ماه کار، یک روز از مادرم پرسید که از کجا میتواند تکهای پارچهی گلدوزی بخرد تا بدریه سرگرم شود؟ یک بار هم در ضمن صحبت گفت که دخترش همسن و سال یکی از خواهرهای من است و وقتی از او پرسیدیم که چرا یک بار او را با خود نمیآورد تا ببینیمش، لحظهای لبهایش را روی هم فشرد و بعد گفت: «اگرهر دو با هم بیرون برویم، کی از خانه مواظبت کند؟»
«بدریه» نامی بیتصویر باقی ماند، چون سکوت مادرش سنگینتر از آن بود که به ما جسارت سؤالهای بیشتر را بدهد و این حالت تغییر هم نمیکرد. سکوت خصلتاش بود و همهی آزردگیها، نق و نالهها و خشم و عتابهای زندگیاش را فرو میخورد؛ ولی این سکوت نمیتوانست اندوه ژرف نگاه او را بهویژه در لحظههای کوتاه فراغت که به پنجرهی آشپزخانه تکیه میزد، خاموش کند.
نمیخواهم از آخر قصه شروع کنم، از جایی شروع میکنم که من و خواهرم را شگفتزده کرد. اتاقی بزرگ و متروک روی بام خانه بود که برای همهی چیزهای دور انداختنیِ خانه جا داشت؛ صندلیهای اسقاطی، لحاف و تشکهای مندرس، ظروف مستعمل و ... ما به ندرت آنقدر کنجکاو میشدیم که بخواهیم به آن اتاق وارد شویم. اوّلاً همیشه قفل بود و ثانیاً روی همه چیز یک وجب خاک نشسته بود. یک روز که داشتیم روی بام بازی میکردیم، دیدیم که در آن اتاق نیمهباز است. در را هل دادیم و بینیهامان را گرفتیم تا بوی نا و کپکزدگی نشنویم. نزدیک در، یک ردیف کفش دیدیم که همه قبلاً مال خواهرم بود و خیلی از دیدنشان تعجب کردیم؛ چون میدانستیم که مادر آنها را به أمِّ بدریه داده است و دیگر اینکه همهی کفشها فقط لنگهی چپشان آنجا بود! با این حال خودمان را برای پیدا کردن علت ماجرا به زحمت نینداختیم و به محض آنکه از بام پایین آمدیم، موضوع را فراموش کردیم.
این یک سر ماجرا بود، امّا سرِ دیگرِ این رشته به خارج از خانه کشیده میشد. با اینکه ام بدریه مثل ساعت، منظم بود یک روز به خلاف معمول سرِ کارش حاضر نشد، و بیآنکه بدانیم چرا غیبتاش سه روز طول کشید. برای همین مادرم تصمیم گرفت برویم خانهاش را پیدا کنیم و احوالش را بپرسیم. نمیخواهم مفصل بگویم که چهقدر وقت صرف کردیم تا خانهاش را میان کوچه پسکوچهها و خانههای در هم تنیده پیدا کنیم. دربارهی راز نیامدنش هم بیش از این نمیگویم که بیمار بود. آنچه که باید بگویم تا سر ِدیگر نخ را گرفته باشم این است که وقتی در زدیم، صدای سُریدن شنیدیم و وقتی دو لنگهی در باز شد، دختری رنگپریده با عصایی زیر بغل در آستانهی در ایستاده بود و با دو چشم کنجکاو به ما مینگریست. دخترک یک پا بیشتر نداشت.