آیینه در آیینه میگردم
دنبال یک زیبایی غمگین
یک آه، یک افسوس، یک ای کاش
یک خاطره، یک حسرتِ شیرین
یک زن که آیینش محبت بود
هر چیز را با دیگران میخواست
داراییاش مهر وسیعاش بود
با مهربانی سفره میآراست
دلبستگیهایش فراتر بود
از این تعلقهای دنیایی
پیوندهایی آن جهانی داشت
با هرچه خوبی، هر چه زیبایی
سجادهی عشقش که میگسترد
بوی خدا میداد پیشاپیش
ذکری نخوانده، مرغ احساسش
تا کهکشان میرفت پیشاپیش
یک زن که مثل قصههای خوب
پُر بود از عشق و فداکاری
مانند سارا، خان چوپانش را
میخواست تا مرزِ خودانکاری
چون ماده ببری کودکانش را
از کرکسان پیر میپایید
تا خانه پُر بود از هیاهویش
آرامش از هر گوشه میبارید
یک زن، که رنگ و بوی سوسن داشت
نامش حدیث عاشقان میگفت
با آشتی، با قهر، با فریاد
او عشق را با صد زبان میگفت
یک زن که با مهر اهوراییاش
عیس صفت بر مرده جان میداد
گرچه برای جرعه مهری ناب
صد بار در یک لحظه جان میداد
گرچه اجاق خانه از عشقش
لحظه به لحظه گرم میافروخت
در پستوی تو در توی قلبش
تازه به تازه زخم میاندوخت
افسوس، اشک آوازهایش را
هرگز نفهمیدند نامردان
یک لحظه هم حتی ننوشیدند
از آن غزلباران، غزلباران!
آن زن که در آیینهها گم شد
آیینهی اسرار خواهد شد
گم شد، ولی چون مادرش روزی
در دخترش تکرار خواهد شد....