نویسنده

دختر جوان با وسواس چادرش را روی سر مرتب کرد. کلاسور را محکم گرفت و بار دیگر دوری اطراف استخر زد. در دالان‌های ذهن‌اش دنبال حل مسأله گشت. دمای آب، حجم و اکسیژن موجود در آن را کنترل کرد. اما تمام هر چند بار به بن‌بست رسید. زیر چشمی به مش‌صفر که مثل غارت‌زدهها عزا گرفته و گوشهای نشسته بود، نگاهی انداخت. نزدیک‌تر شد و با دل‌سوزی که کلامش را در خود گرفته بود، گفت: «توکلت به خدا باشه مش‌صفر... ماهیا مردن نعوذ باالله خدا که نمرده. پاشو یا علی بگو...» مرد دستی میان ریش جو گندمی و کم پشتش تاباند و سوز حرف‌هایش بند کلام ترانه را گسست.

ـ ای خانم مهندس از روزی که همه‌ی زندگی‌مو گذاشتم پای این مزرعه‌ی پرورش ماهی، همه جوره پاش وایسادم. اما نمی‌دونم خدا چه مشکلی با من داره که هر بار نزدیک فروش بار که می‌شه یه جور کارم گره می‌خوره.

ـ ای بابا مش‌صفر شما که سنی ازتون گذشته دیگه چرا! شما همیشه خودتون به من می‌گفتین خدا بد بنده‌شو نمیخواد. به هر حال مش‌صفر شما باید زودتر به یه کاربلد خبر میدادی.

ترانه دوباره به آب استخر زل زد که سطح‌اش را ماهیهایی با دهانی باز و شکم‌های باد کرده، پر کرده بود. انگار همه‌ی ماهیها به خورشید که داشت آخرین اشعههایش را از سطح آب جمع میکرد، خیره شده بودند.

حجم اتوبوس پر بود از مسافرانی که همه خسته از تکاپوی روزانه منتظر رسیدن به مقصد بودند. ترانه هم مثل اتوبوس پر بود از تفاوت و به هم ریختگی. چند وقتی بود که موضوعی تازه فکرش را به بند کشیده بود. جلوی مش‌صفر خجالت کشیده بود بگوید آن همه درس خوانده؛ اما هنوز نتوانسته راه حلی برای درد بی‌درمان ماهیهای او و خیلی از شیلات‌داران دیگر پیدا کند. دختر خسته شده بود، از ذهن شلوغی که افکار متفاوت آن را پر کرده بود. برای فرار از حال و هوای درونی‌اش، گوش سپرد به صحبت‌های پیرزن که کنار دختر میان‌سالش ناله می‌کرد.

ـ ماشاالله به این همه علم مادر، دوره‌ی ما کجا از این چیزا بود. دیدی مادر، پرستاره میگفت یه جور چسب اومده که برا زخم پای ما مرض قندی‌ها مثل شفاس؛ جلل خالق، آدم می‌مونه...

صدای راننده رشته‌ی کلام  و افکار مسافران را از هم گسیخت.

ـ خانوما آقایون، ایستگاه آخر، کسی خواب نمونه!

ترانه نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. ساعت از نه شب گذشته بود. خود را از لابه‌لای مسافران رد کرد و به پیاده‌رو رساند. با عجله قدم برمیداشت تا زودتر به خانه برسد. جلوی در که رسید، کلید انداخت و بی‌سر و صدا پلههای آهنی منتهی به تک اتاق بالا را از زیر کفش‌های رنگ پریدهاش رد کرد. لامپ گازی وسط اتاق مشغول نورپراکنی بود و برای پشههای شب‌کور جشنی به پا کرده بود. ترانه جلوی در که رسید خم شد و کفش‌های کوکب و نرگس هم‌اتاقیهایش را کناری جفت کرد و زیر لب زمزمه کرد: «امان از دست این تنبلا!» وارد اتاق شد. کوکب نگاهش را از گوشی موبایل گرفت.

ـ سلام ترانه‌خانم چرا این‌قد دیر حتماً شامت خیلی چرب بوده؟

ترانه چادرش را گوشواره‌ی چوب لباسی کرد.

ـ نه بابا دنبال کار تحقیقم بودم. معده‌م داره از گشنگی سوراخ می‌شه، شما چی خوردین؟

نرگس پر شالش را به شانه سپرد.

ـ جای معذرت‌خواهیته خانوم، امید تو شدیم بی‌شام موندیم! خودمونم نون و پنیر خوردیم. مثل این‌که یادت رفته نوبت تو بود شام درس کنی.

ـ ای بی‌انصافا. می‌خواین دستپخت‌تون لو نره، غذا درس کردن‌تون می‌افته به من.

به طرف یخچال کوچک کنار اتاق رفت و گفت: «خیلی خب حالا عیب نداره. از همون نون پنیرتون برا منم مونده؟» ترانه سرش را نزدیک گوش کوکب برد و جوری که نرگس متوجه نشود، به دختر جوان که حتی یک لحظه گوشی توی دستش از جلوی دیدش کنار نمیرفت، گفت: «کوکب‌جون تو رو خدا دلت برا وقت باارزش خودت نمیسوزه؟ لااقل به حال پدر و مادرت بسوزه که خرج تحصیل‌تو مفت مفت برات می‌فرستن. پاشو بچسب به درس‌هات. امتحانای میان ترم داره شروع می‌شه. به خدا این پیامک بازیا با یه پسر علاف عاقبت خوشی نداره!» کوکب ابروهای نازکش را در هم کشید و غرولندکنان سرش را برگرداند.

ـ دوباره شروع نکن که حوصله‌ی نصیحت ندارم. تو همه‌ی عمرتو تو دهات بودی؛ چه می‌دونی عشق و عاشقی یعنی چی!

ترانه که دید حرف‌هایش مثل همیشه بی‌تأثیر است، سفره را گشود و چند تکه نان بیات را از میان آن گرفت و به دندان کشید. صدای آمدن پیامکی او را به طرف گوشی کشاند.

ـ سلام آبجی ترانه. ننه اصرار کرد امشب بهت خبر بدم قالی تموم شده؛ همین امروز فردا برات پول می‌فرسته.

 چند دقیقهای چشمان دخترک به صفحه‌ی روشن گوشی خشک شد. اشک چون مروارید از صدف چشمانش فرو ریخت. دستش روی دکمههای موبایل جابه‌جا شد.

ـ قربونت برم دادا جواد. دستای ننه رو جای من ببوس. انشاالله یه روز از خجالتش در می‌یام.

ترانه سفره را جمع کرد و گوشهای خزید. کتابش را جلوی چشمانش گشود تا کوکب و نرگس صورت خیس‌اش را نبینند. چه‌قدر برای دستان پینه‌بسته‌ی مادر احساس دل‌تنگی کرد. از وقتی پدر عمرش را در معدن گذاشت و رفت زیر خاک، مادر با چنگ و دندان نگذاشته بود کسی نگاه چپ به دو فرزندش بیندازد. ترانه یادش بود چه‌طور مادر جلوی حرف مردم که میگفتند عیب است یک دختر برود شهر دنبال درس و دانشگاه، ایستاد و او را راهی دانشگاه کرد. همیشه میگفت: «ترانه‌جان دلم میخواد باعث افتخار من و شادی روح بابات بشی.» آخر هم پای حرف‌اش ایستاد و با قالی‌بافی خرج تحصیل او را فراهم کرد. ترانه یاد دار قالی که تابستان توی اتاقک سر ایوان علم کرده بود و با شروع شدن سال تحصیلی نصفه نیمه مانده بود، افتاد. حرف مادر باز هم توی گوش‌اش پیچید: «ترانه‌جان نمیخوام آرزوهای تو هم مثل من پشت این دارها زندونی بشه. میخوام رؤیاهات مثل پیچکا قد بکشه، جوونه بزنه، به خورشید برسه.» از دو سال پیش که دختر خبر قبول شدنش در رشته‌ی مهندسی شیلات را به مادر داد و وارد دانشگاه شد، سفت و سخت چسبیده بود به درس‌اش. سر کلاس حواس‌اش جمع صحبت‌های استاد می‌شد، نه زرق و برق کیف و کفش و لباس هم‌کلاسی‌هایی که سختی نکشیده بودند. گذشته و حال دو بالی شده بودند برای بردن فکر ترانه به دشت‌های چل تکه‌ی ذهنش. صدای گوینده‌ی اخبار که داشت با هیجان خبر پرتاب اولین ماهواره‌ی ساخت کشور را از صفحه‌ی سیاه و سفید تلویزیون گوشه‌ی اتاق اعلام میکرد، گوش‌های دختر را تیز کرد. جلوتر رفت و زل زد به جعبه‌ی جادویی. کوکب به نرگس اشاره کرد و پوزخند زد. ترانه نفسی بیرون داد.

ـ خوش به حال‌شون. این‌قد دلم میخواست از این کارای گنده گنده بکنم. بچه‌ها میدونستین ایران چه‌قد تو غنی سازیه اورانیوم موفق بوده. خبرها رو شنیدین؟

- ول کن ترانه‌خانوم. اگه با همین کاراشون همه‌مونو به کشتن ندادن. خودم دیشب خونه‌ی مرضیه‌خانوم اینا پای ماهواره‌شون شنیدم آمریکا اخطار داده اگه دست از این کارامون برنداریم، همین روزاست که نطنز و نیروگاهاشو بزنن.

شادی توأم با امید زیر پوست ترانه دوید و با پوزخند گفت: «من که فکر نمیکنم جرأت چنین کاری رو داشته باشن.»

ـ به همین خیال باش. بیا یه شب بریم پایین خونه مرضیه‌‌خانم، ببین شبکه‌های خبری‌شون چی دارن می‌گن.

ـ تو که تحصیل‌کردهای نباید حرف‌شونو باور کنی. اونا اگه این دروغ‌ها رو نگن دیگه چی دارن بگن! به هر حال من می‌گم کاری نمی‌تونن بکنن.

نرگس که از بحث‌های بی‌سرانجام کوکب و ترانه کلافه شده بود، سرش را لای پتو کرد و توی حافظه‌ی گوشیاش دنبال پیامکی عاشقانه گشت.

عقربههای ساعت از دو بعدازظهر گذشته بود. خبری که از رسانهها پخش شده بود، مثل بمب در گوش شهر صدا کرده بود. آن خبر ترانه را درگیر تردیدی کرد که از چند وقت پیش به جانش افتاده بود. سر راهش روزنامهای خرید و مطلبی را که درباره‌ی انفجار اتومبیل یکی از دانشمندان هستهای کشور بود، چند بار خواند. تصویر اتومبیلی که به همراه رانندهاش ترور شده بود، لحظهای از جلوی نگاه دختر محو نمیشد. سوار اتوبوس که شد هنوز شقیقههایش تیر میکشید. صدای گفتگوی مسافران در کاسه مغزش چند بار تکرار میشد.

ـ اون گوشی جدیده رو دیدی؟

ـ آقا تو رو خدا تو اتوبوس جای سیگار کشیدنه؟

ـ از آرایشگاه ژینوس برا بعدازظهر وقت گرفتم.

ـ خدا به مادرش و خانومش صبر بده...طفلکی بچهاش...

 اتوبوس کم‌کم داشت به میدانی که مزار چند شهید گمنام چون نگینی در مرکزش میدرخشید، نزدیک میشد. ترانه با این‌که هنوز چند ایستگاه تا مقصد فاصله داشت، احساس کرد دیگر نمی‌تواند هوای دم کرده‌ی اتوبوس و همهمه‌ی مسافران را تحمل کند. انگار همه‌ی غربت این شهر و آدم‌های غریبهاش مثل شبحی دنبال‌اش میکرد. به محض این‌که لاستیک‌های ماشین در اولین ایستگاه کنار میدان بر تن جاده کشیده شد، چادرش را جمع و جور کرد و مثل پرندهای که در قفس را برایش گشوده باشند، از اتوبوس در رفت. بغض باد کرده میان آروارههایش را به زحمت فرو خورد و به سمت جایگاهی که برای آن چند شهید گمنام ساخته بودند، دوید. پای سنگ قبری که سن و محل شهادت پنج شهید را بر روی آن نوشته بودند، ایستاد. نگاهش را روی کم‌ترین سن که شانزده سال و بیش‌ترین که بیست و دو سال داشت، دوخت. دلش لرزید. عطر صلوات در کام‌اش پیچید. زیر لب با شهدایی که اسم و رسم‌شان معلوم نبود، دردودل کرد.

ـ نمی‌دونم چرا دیگه نمیتونم تو دنیای بعضی از آدمای اطرافم نفس بکشم. انگار دارم خفه می‌شم، درست مثل ماهیهای مش‌صفر دلم داره میترکه! نیستین ببینین چه جوری با ماهواره‌هاشون مخ جوونا رو نشونه گرفتن. باز تو دوره‌ی شما می‌شد توپ و گلوله و سربازاشونو دید. ما باید چی‌کار کنیم که دشمن روبه‌رومون نامرئیه! ما چی‌کار کنیم که تازه بعدش می‌فهمیم تیر خوردیم، و ایمان‌مون مثل خون بدن‌مون، از دست رفته. 

ترانه روزنامه را گشود. به عکس دانشمند هسته‌ای نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و تصمیم‌اش را گرفت.

 - شماها که زنده و مرده ندارین. می‌دونین که من با این انگشتا و چشما خرج تحصیل‌مو در میارم. می‌دونین که تابستونا شب و روز ندارم برای این‌که یه دار قالی تموم کنم تا لااقل کمک خرج مادرم بشم. امروز اومدم نیت دل‌مو اول به شما بگم. بگم ترانه می‌خواد قید هر چی ذوق و شوق برا رشته‌ی مهندسی شیلات داشته رو بزنه و رشته‌شو تغییر بده.

 طولی نکشید که دیگر نتوانست تاب بیاورد. انار بغضش ترک خورد. شانههایش لرزید. شکوفههای اشک بر سنگ قبر شکفت. نگاه یکی دو عابر بر سر دختر سنگینی کرد. ترانه زانو زد.

ـ اومدم این‌جا تا قدم اول رو از این‌جا بردارم. دلم میخواست درسم که تموم شد تو روستا یه مزرعه‌ی پرورش ماهی بزنم و باعث رونق آبادی بشم؛ ولی حالا به این نتیجه رسیدم که با ادامه‌ی راه این شهید عوض رونق به روستا، وطنمون دست احتیاج جلوی دشمن دراز نمیکنه. دیروز فهمیدم خیلی هم تنها نیستم و خیلی از جوونای دیگه هم تصمیم من رو گرفتن. احساس می‌کنم دستم خیلی خالیه. تو رو خدا برام دعا کنید، راه‌مو گم نکنم.

دختر جوان نگاهش را به سنگ قبر دوخت و با التماس دردودل کرد. نسیم ملایمی قاصدکی را بر دامن سیاه چادرش نشاند. جوانه‌ی امید چون پیچکی بر قلبش رویید و او را برای رسیدن به دنیایی که در آن میتوانست چون چکاوکی ترانه‌ی آزادی سر دهد، امیدوارتر کرد.