فیلمنامه کوتاه
روز / خارجی / آسمان
هوا آفتابی است و لکههای سفید ابر در آسمان دیده میشوند. صدای برخورد یک توپ به زمین و سپس ترمز یک ماشین و جیغ پسربچهای شنیده میشود. صدای ترمز و کشیده شدن لاستیک چند ماشین دیگر نیز به گوش میرسد. تصویر فید قرمز میشود.
روز / خارجی / قبرستان
دو پر سفید، یکی بالاتر و آزادتر و دیگری نزدیک به سطح زمین، آهسته پرواز میکنند. پس از طی مسافتی کنار دو قبرکن که هر کدام درون قبری در حال خالی کردن خاکاند، متوقف میشوند. دو بیل یکی پس از دیگری بالا آمده، خاکها را بیرون ریخته و دوباره پایین میروند. صدای برخورد یک توپ به زمین شنیده میشود. توپ قل میخورد و کنار تل خاکی که قبرکنها درست کردهاند متوقف میشود. پسربچهای حدود شش ساله، شاد و خندان به سمت توپ میدود و شروع به بازی با آن میکند. پرها با وزش باد به حرکت در آمده و دور میشوند. نگاه پسربچه با اشتیاق به سمت در قبرستان جلب میشود.
پیرمردی عصا زنان به سمت قبرها پیش میآید. پسربچه میخندد و دوباره مشغول بازی میشود. پیرمرد کمی دورتر از قبرها میایستد و با افسوس به کار قبرکنها نگاه میکند. قبرکنها از قبرها بیرون آمده و در حالی که عرق پیشانیشان را پاک میکنند، بیل و کلنگ به دست، دور میشوند. با رفتن آنها پیرمرد قدمی به جلو برداشته و به قبرها نزدیک میشود. او نگاه نگرانی به درون قبرها میاندازد. روی زمین مینشیند و به درون یکی از قبرها خیره میشود. پسربچه که سرگرم بازی است، با دیدن پیرمرد و نگرانیاش، با شیطنت توپش را به سمت او شوت میکند. توپ درون یکی از قبرها میافتد. پیرمرد هراسان از جا میپرد. پسربچه با خنده جلو آمده و خم میشود تا داخل قبر برود اما پایش سر خورده و درون قبر میافتد. ضبط روشن شده و صدای تلاوت قرآن، در محوطهی قبرستان میپیچد. پیرمرد که ترسیده، جلو میرود و درون قبر را نگاه میکند. پسربچه که به زور چشمهایش را بسته نگه داشته، به حالت یک مرده درون قبر دراز کشیده و توپش را در بغل گرفته است. پیرمرد دستپاچه شده و نمیداند چه کند که پسربچه چشمهایش را باز کرده و توپ را به سمت او پرتاب میکند و میزند زیر خنده. پیرمرد نمیتواند توپ را بگیرد؛ با دلخوری نگاهی به پسربچه میاندازد و به دنبال توپ میرود. پسربچه از ته دل میخندد. پیرمرد توپ را برمیدارد. در همین هنگام نگاهش به در قبرستان میافتد. چند مرد سیاهپوش در حالی که دو جنازه بر دوش دارند، وارد میشوند. به دنبال آنها دستهای زن و مرد نیز با ذکر لاالهالاالله جنازهها را همراهی میکنند. پیرمرد به سمت پسربچه میچرخد و با نگرانی به او نگاه میکند. پسربچه که از درون قبر بیرون آمده، با اشارهی دست از پیرمرد میخواهد که همراه با توپ نزد او برود. گروه عزادار به سمت قبرها پیش میآیند.
پسربچه به سمت پیرمرد میآید، کنار او میایستد و هر دو به جمعیت نگاه میکنند. پیرمرد مضطرب و نگران است. پسربچه دست پیرمرد را در دست میگیرد. پیرمرد که انگار کمی آرامتر شده است به پسربچه نگاه میکند. پسربچه رو به او لبخند میزند. جمعیت به قبرها نزدیک میشوند. پیرمرد به سمت در نگاه میکند. مرد جوانی ویلچر پیرزنی را رو به جلو هل میدهد. هر دو سیاه پوشیدهاند. پیرزن غمزده و بی هیچ حرکتی روی ویلچر نشسته است. پیرمرد که از دیدن پیرزن در آن حالت جا خورده، پاهایش سست میشود و روی زمین مینشیند. پسربچه دست پیرمرد را میکشد که او را بلند کند اما پیرمرد دستش را از دست او بیرون میکشد. پسربچه نیز مینشیند. کمی به پیرمرد نگاه میکند. سپس توپش را به سمت او قل میدهد ولی پیرمرد تمام حواسش متوجه پیرزن است. پسربچه با دلخوری خودش را به سمت سنگ قبری میکشد، پشت به پیرمرد روی آن مینشیند. او مشتش را پر از خاک میکند و عبارات حک شده روی سنگ قبر را با خاک پر میکند. پیرمرد به عزاداران نگاه میکند. صدای ضبط بیشتر شده و زنان شیون میکنند. یکی از زنها که جوان است، بر سر و صورتش میکوبد و فریاد میزند و یکی دو نفر سعی در آرام کردنش دارند. پیرزن اما همچنان ساکت و بیحرکت روی ویلچر نشسته است. پیرمرد که با نگرانی او را زیر نظر دارد از جا بلند میشود و به سمت او میرود. پیرزن به صدای قرآن گوش سپرده است. پیرمرد کنار ویلچر او میایستد. ناگهان صدای قاری عوض میشود. پیرزن چشمهایش را میبندد.
روز / خارجی / یک باغ (فلاش بک)
پیرمرد در حالی که چند سالی جوانتر به نظر میرسد لباس سفیدی بر تن کرده و روی تختی نشسته و در حال خواندن همان آیات است. پیرمرد دکمهی ضبط را فشار میدهد. عبدالباسط شروع به خواندن آیهای میکند. آیه که تمام میشود پیرمرد دوباره ضبط را خاموش کرده و شروع به خواندن همان آیات میکند. پیرزن کنار جوی آبی نشسته و با اشتیاق به پیرمرد نگاه میکند. پیرمرد متوجه او شده و با محبت به وی لبخند میزند.
روز / خارجی / قبرستان (حال)
پیرزن که لبخند کمرنگی بر لب دارد، چشمهایش را باز میکند. قطره اشکی از گوشهی چشمش جاری میشود. در ذهن او همچنان صدای قرآن خواندن پیرمرد قبل از صدای عبدالباسط به گوش میرسد. گویی عبدالباسط از او سرمشق میگیرد. ناگهان بغض پیرزن میترکد. دو سه نفر از عزاداران که به نظر میرسد بچههای پیرزن هستند با دیدن گریهی پیرزن، با رضایت به یکدیگر نگاه میکنند. دو سه زن به سمت پیرزن میروند. پیرمرد با رضایت خاطر به سمت پسربچه میرود و دستی به سر او میکشد. پسربچه با دلخوری رویش را برمیگرداند. پیرمرد به سمت توپ رفته، آن را برداشته و به سمت پسربچه پرتاب میکند. پسربچه با شادی از جا بلند شده و به سمت توپ میدود.
روز / خارجی / قبرستان
پیرمرد و پسربچه مشغول توپ بازیاند. عزاداران در حال ترک قبرستان هستند. پیرمرد دست از بازی میکشد و به پیرزن نگاه میکند. مرد جوان میخواهد ویلچر پیرزن را هل دهد اما پیرزن مخالفت میکند و به او اجازه نمیدهد. پسربچه توپ را شوت میکند. مرد جوان با نگرانی به سمت همراهانش برگشته و با آنها حرف میزند. در همین حین پیرزن دست به چرخ ویلچرش برده و آن را حرکت میدهد. مرد جوان و همراهانش با رضایت به یکدیگر نگاه میکنند. همزمان با چرخش چرخ ویلچر، توپ پسربچه از کنار آن میگذرد. صدای خندهی پسربچه و سپس پیرمرد شنیده میشود.
غروب / خارجی / قبرستان
روی قبرها پارچهی مشکی کشیده شده است. یک ظرف خرما و حلوا و مقدار زیادی گلبرگ روی آنها به همراه یک توپ دیده میشود. قبرستان خلوت است. صدای خنده و توپ بازی پیرمرد و پسربچه شنیده میشود. دو پر سفید هر کدام روی قبری نشستهاند. باد آنها را به حرکت در میآورد و به آسمان میبرد. در پس زمینه پیرمرد و پسربچه با شادی در حال توپ بازیاند. تصویر فید سفید میشود.