چنگیز نت


فوت و فن فناوری(2)

سارینا با شور و شوق مخصوص به خودش داشت مراسم هفت‌سین‌ عجیب و غریب و البته رایانه‌ای‌مان را برای همکلاسی‌‌هایمان تعریف می‌کرد و تا می‌توانست به آن آب و تاب می‌داد. کلاس که تمام شد در راه برگشتن به خانه، من و سارینا به این فکر می‌کردیم که چقدر خوب شد یک کافی‌نت نزدیک خانه‌‌مان راه می‌افتد. من دلم خوش بود که کارم راحت‌تر می‌شود.  سارینا هم قند در دلش آب می‌کرد که می‌تواند کنار من بنشیند و حسابی به فوت و فن اینترنت آشنا شود.

به خانه که رسیدیم طبق معمول با کلی سر و صدا و چند بار خداحافظی از هم جدا شدیم. مادرم که با یک لیوان شربت خنک به استقبالم آمده بود، گفت: «چه خبرتونه، توی راه‌پله چرا اینقدر شلوغ می‌کنید. خب بیایید تو حرفاتونو بزنید.» گفتم: «آخه مامان یه چیز جالب اتفاق افتاده. آقا چنگیز، همون قصاب میدون بهار، بالاخره تصمیم گرفت که کارشو عوض کنه.»

این آقاچنگیز هم داستان دارد. او از ابتدای راه افتادن شهرک یکی از مغازه‌های بزرگ بر فلکه اصلی را خرید تا شغل پدرش را ادامه دهد. البته خیلی دلِ خوشی از قصابی نداشت و از بچگی هم از شغل پدرش خوشش نمی‌آمد. دخترش هم از گفتن شغل پدرش طفره می‌رفت و یا با گفتن اینکه «سوپر گوشت داره» خودش را کمی راضی می‌کرد. همه شنیده بودیم مادر و دختر آنقدر در گوش این آقا چنگیز خوانده‌اند این کار کلاس ندارد که بالاخره آقا چنگیز تصمیمش بر این قرار گرفته، مغازه‌ی کناری را هم با سهم ارث خانمش بخرد و به سوپر گوشتش اضافه کند و یک کافی‌نت حسابی راه بیاندازد. مادرم گفت: «خب معلومه حرف خانومش کارساز شده. همیشه می‌گفت شوهرش بوی گوشت و دنبه می‌ده، فامیلش هم انتظار داشتن بهترین گوشتا رو براشون ببره. اینجوری دیگه خیالش راحت شد. حالا از این حرفا بگذریم، زود برو و اتاقتو جمع و جور کن. تقریباً شبیه جزیره‌ی گنج شده، باید با نقشه توش حرکت کنی تا به چیزی نخوری.»

وای! تازه یادم افتاد که اتاقم کلی کار دارد و هیچ کدامش هم انجام نشده است. دیدم بهترین کار این است که سارینا را خبر کنم تا کمکم کند. من هم برای این‌که زرنگی کنم یک میس‌کال برایش انداختم. دیدم صدایش دارد می‌آید. با عجله به روی تراس دویدم تا کم‌تر داد و بی‌داد کند.

- چه خبرته دختر؟ خب خسیس زنگ می‌زدی.

- فیس تو فیس خیلی بهتره. از چشات می‌فهمم که چکار داری. مث الان که معلومه می‌خوای ازم کار بکشی.

- عجب بدجنسی هستی تو. می‌خواستم بگم بیا اتاقم رو با هم تمیز کنیم. اون‌وقت من هم تلافی می‌کنم.

بعد از آن همه کار سخت که در جزیره گنج انجام داده بودم، خودم را به میز شام رساندم. همه مشغول غذا خوردن بودیم و هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. مادرم که طفلی از صبح یک‌دم بشور و بساب داشت و مثل من خسته شده بود. بشقاب‌ها را که جمع می‌کردم، پدرم گفت: «خانوم مهندس! از درسا چه خبر، خوب پیش می‌ره؟» گفتم: «ممنون بابا، بد نیست. درسا خیلی سخت شده و باید بیش‌تر وقت بذارم.» پدر سری تکان داد و گفت: «پس نمی‌تونی با چنگیزنت همکاری کنی؟» این را که از پدرم شنیدم، کاملاً بی‌حرکت شدم و همان‌طور وسط هال، بشقاب به دست خشکم زد. مادرم گفت: «چی شد دختر! خشکت زد.» فقط فهمیدم که گفتم: «چی گفتی بابا؟ حتماً می‌رم...» آن‌قدر قند در دلم آب شده بود که هول شده بودم و همین‌طور یک نفس داشتم حرف می‌زدم که پدرم به دادم رسید و گفت: «حالا اختیار با خودته. اگه می‌دونی که لطمه به درسات نمی‌خوره، من و مادرت هم حرفی نداریم. آقا چنگیز خیلی اصرار داشت که تو بری و مسئول فنی کافی‌نت بشی. می‌گفت تو هم درس‌خونده‌ی این کاری و هم به خانواده‌ی ما اطمینان داره.» از خوشحالی اصلاً نفهمیدم چه برای سارینا پیامک کردم؛ ولی چند ثانیه بعد صدای جیغ و داد سارینا از تراس، نشانه‌ی دریافت پیامک و ابراز ذوقش بود.

دو سه روزی از موضوع گذشته بود که دیدم سارینا با همان سبک و سیاق معمول، یعنی چند بار زنگ در را زدن و دویدن، وارد اتاقم شد و داد و هوار کنان به من فهماند که آقا چنگیز تابلوی کافت نت را هم نصب کرده و تقریباً وسایل لازم را هم خریده و در حال نصب و راه‌اندازی آن‌هاست. چند دقیقه‌ای آماده شدم و با سارینا راه افتادیم طرف چنگیز نت.

آقا چنگیز حسابی تحویلم گرفت و راجع به قرارهای کاری صحبت کردیم و به توافق رسیدیم. مهم‌ترین قسمتش هم، یعنی قسمت دستمزدش بد نبود. حداقل برای شروع خوب بود. مرا به مهندسین فنی‌ای که برای نصب آمده بودند، معرفی کرد و رسماً کار من شروع شد. البته قرار شد بعضی مواقع از حضور با ارزش سارینا خانم هم استفاده کنیم.

آقا چنگیز برای اینکه کافی‌نتش حسابی صدا کند و اول کاری با توپ پر وارد میدان شود؛ کلی وام گرفته و سعی کرده بود همه چیز را از نوع خوبش انتخاب کند. از میز و صندلی گرفته تا رایانه‌ها و نمایشگرها و ... تا سر و لباس خودش که سعی کرده بود، امروزی‌تر باشد. سالن کافی‌نت هم بزرگ به نظر می‌رسید. در قسمت عقب سالن یک راه‌پله بود که به بالکن منتهی می‌شد. در زیر پله هم اتاقکی ساخته شده بود تا تجهیزات شبکه آن‌جا نصب شود. دیوارها با کاغذ دیوار‌ی‌های رنگارنگ پوشانده شده بود. کف سالن هم با سنگ‌های گرانیت صورتی، و انعکاس نورهای رنگی سقف، آرامش خاصی به آدم می‌داد. خلاصه این‌که همه چیز عالی بود. آقا چنگیز خیلی دقیق و حساس مراقب همه چیز بود و سعی می‌کرد از کارها سر درآورد. از همه جالب‌تر، استفاده‌‌اش از اصطلاحات فنی و اظهار نظر در باره‌ی آن‌ها بود که بعد از تعجب و بهت ما با جمله‌ی«البته خودتون بیشتر ملتفتیت!» سر و ته قضیه را جمع می‌کرد.

نصاب‌ها سخت مشغول بودند. من و سارینا هم آن‌چنان با حساسیت خاص و موشکافانه‌ای مراحل کارشان را نگاه می‌کردیم که خود آن‌ها هم تعجب می‌کردند. البته ما در درس‌های کارگاهی دانشگاه، کمی از این کارها کرده بودیم؛ ولی این کجا و آن کجا. با این حال سعی می‌کردیم که خیلی جلوی آن‌ها کم نیاوریم. حسابی سرمان به کارها گرم بود که یک‌دفعه چشمم به آن طرف سالن افتاد. دیدم یک بچه روی یکی از میزهاست. از تعجب شاخ درآوردم. احسان بود، خواهرزاده‌ی شر و سرتق من. نفهمیدم چطور وارد شده و رفته بود بالای میز. خواهرم را که جلوی در دیدم با آقاچنگیز احوال‌پرسی می‌کند؛ با هول به طرفش رفتم.

- سلام! این‌جا چه‌کار می‌کنی؟

- از مامان شنیدم اینجایی، گفتم بیام بگم مبارکه... بعدشم یه چند دقیقه احسان رو نگه‌دار تا من یه سر برم مرکز خرید؛ خیلی زود برمی‌گردم.

خواهرم بدون اینکه منتظر جواب باشد، رفت و من را با یک آتش‌پاره‌ی غیرقابل پیش‌بینی تنها گذاشت. سارینا که متوجه کلافگی من شده بود، حسابی می‌خندید. همه‌ی حواسم به احسان بود که دسته گل به آب ندهد. به سارینا هم همش غر می‌زدم که او هم یک لحظه از آن بمب انرژی چشم برندارد؛ اما احسان خستگی‌ناپذیر بود. هر بار که نگاهش می‌کردیم یک طرف بود. یک بار که نگاهم به او افتاد، دیدم رفته بالای نردبان. از هول اینکه نیفتد با عجله به سمتش رفتم. از بخت بد کمی لیز خوردم و پایم به سیم‌ها گرفت و جعبه‌ابزار نصاب‌ها پرت شد کف سالن. تمام ابزارها، پیچ و مهره‌ها و ... با صداهای اعصاب خردکن پخش شد کف زمین و خودم هم به زمین افتادم. سارینا هم که معمولاً از این حرکات عجیب و غریب من خیلی لذت می‌برد، حسابی به حال و روزم ‌خندید. بعد هم به دادم رسید و از زمین بلندم کرد. آقا چنگیز همین‌طور مات و مبهوت ناظر وقایع بود و کمی هم شاکی شده بود؛ ولی به روی خودش نمی‌آورد.

وقتی به خودم آمدم تازه یادم آمد که اصلاً برای چه هول شده بودم. بالا رفتن احسان از نردبان؛ اما خبری از احسان نبود. یک لحظه قلبم از کار افتاد. کمی بیشتر دقت کردم و تمام اطراف سالن را چشم گرداندم، ولی احسان نبود. تمام سالن و بالکن و زیر میزها را نگاه کردم و با فریاد از سالن بیرون دویدم و به چپ و راست خیابان نگاه ‌کردم. سارینا و آقا چنگیز هم که متوجه موضوع شدند، دنبال احسان به همه طرف سرک می‌‌کشیدند. تمام حوادثی که می‌توانست برای بچه‌‌ای به سن احسان پیش بیاید، یک‌به‌یک در ذهنم رژه می‌رفتند. دیگر نفسم به شماره افتاده بود. از دور خواهرم را دیدم که دارد برمی‌گردد. وای! اگر می‌فهمید احسان نیست، کل میدان بهار را روی سرش می‌گذاشت. به ما که رسید از حال و روزمان فهمید چه خبر شده و حسابی از خجالت صدایش درآمد و تا می‌توانست، حرص خورد. در این ثانیه‌های بد که همه چیز داشت به تلخی می‌گذشت، نگاه‌مان به ته کافی‌نت افتاد و خشکم زد. آقا احسان، سُر و مُر و گنده ایستاده بود و در یک دستش انبردست و در دست دیگرش، چند سیم رنگی داشت و با آن‌ها ور می‌رفت. انگار آب سردی روی سرم ریختند. از حرصم دلم می‌خواست چندتا ویشگون حسابی از او بگیرم؛ حیف که خواهرم او را بغل کرد و قربان و صدقه‌اش ‌رفت. بعد از رفتن خواهرم و فریاد یکی از نصاب‌ها تازه فهمیدیم وروجکی که ما فکر می‌کردیم چنین و چنان شده؛ به اتاقک شبکه در زیرپله‌ها رفته و مشغول مهندسی به سبک خودش شده است. احسان چندتا از سیم‌هایی که رنگ و شکلش را دوست داشته، برای خودش قیچی کرده بود! نصاب‌ها فقط با عصبانیت به من و آقاچنگیز نگاه می‌کردند. از خجالت نای ایستادن هم نداشتم. چند لحظه چشمانم را بستم. داشتم به این فکر می‌کردم که عجب شروع دل‌انگیزی در چنگیزنت داشتم!