مثل پنجه‌ی آفتاب(7)

نویسنده


برای آن دسته از عزیزانی عرض می‌کنم که تازه به جمع خوانندگان آفتابی چون من پیوسته‌اند. من آفتاب هستم، 27 ساله، مجرد، ساکن شهری در همین حوالی، درست شبیه شهر شما. ریاضی تدریس می‌کنم، به دو گروه سنی جوان و نوجوان. صاحب سه خواهر متأهل به نام‌های مهرو، مهوش و مهپاره، و یک دوست پر دردسر مجرد هستم به نام هستی که ملقب است به ساحل آرامش. انسان‌های تأثیرگذار دیگری هم در زندگی‌ام به فعالیت مشغول‌اند که کم‌کم با آن‌ها نیز آشنا خواهید شد. در راستای بهینه‌سازی چالش‌های قبل و بعد از ازدواج و به دلیل مجرد بودنی ناخواسته، زندگی‌ام آذین شده به تشویش‌هایی در حد خرد و کلان که هر ماه چندی از آن‌ها را از لوح دل بر برگ کاغذ منتقل می‌کنم و پس از آن تا یکی‌، دو روز آفتابی نمی‌شوم. حالا دیگر چرایش بماند برای بعد.

تشویش هفت ‌ساله :

الان هفت سال است که این تشویش متوجه زندگی من شده و حتی اندکی نیز از توجهش کاسته نمی‌شود؛ انگار خودش را به نوعی مسئول همراهی کردن من می‌داند. به سبب حضور فعال چنین همراه بی‌نظیری یک هفته هم بیش‌تر است که شروع کرده‌ام به تقویت جسم و روان؛ جسم را با مولتی ویتامین و آب‌ برگه و انواع غذاهای گوشتی، و روان را هم با شعر و شور و شادی‌های کاذب، تا بلکه روز حادثه به این راحتی‌ها از پا در نیایم و جا نزنم و جا نخورم.

بد نیست توضیحات خواهرهایم را به ترتیب مرور ‌کنیم. مهرو دو هفته است که می‌گوید: «هدیه‌ی شوهر من برای روز زن حتماً دستبند طلا است؛ چون مرا خوب می‌شناسد.» مهوش مراعات مرا می‌کند؛ اما گاهی نیز سوز به دلم می‌گذارد که: «می‌بینی تنهایی چه‌قدر بد است؟ زندگی‌ات را داری می‌بازی آفتاب. شوهر من امسال مرا می‌برد دوبی؛ اما تو چی؟» مهپاره سر از پا نمی‌شناسد چون شوهرش قول یک پراید 111 آبی‌ نفتی را به او داده و حالا راحت می‌تواند فاصله‌ها را بی‌معطلی طی کند. مامان ‌اختر از همه بهتر است، مادر است دیگر. بغلم می‌کند و دست می‌کشد روی موهایم و می‌گوید: «دختر دارم شا نداره، تو خوشگلی تا نداره، به کس‌کسونش نمی‌دم، به همه کسونش نمی‌دم.» خبر دارم به بابا گفته لازم نیست برایم هدیه بخرد، مبادا دل آفتابش بلرزد. آفتاب دورش بچرخد الهی.

هفت سال انتظار کم نیست، آدم را از آدمیت می‌اندازد. با این حال آدم‌وار که نه؛ اما انسان‌گونه و بدون تقلب و دخل و تصرف با احراز نمره‌ی هجده و هفتاد و پنج صدم خیلی زود این تشویش را پشت سر می‌گذارم و خودم را می‌سپارم به تشویش بعدی که قرار است فردای همان روز سرم خراب شود. شایان ذکر است بی‌رابطه و باضابطه مصحح برگه‌ی امتحان خودم بودم. ناگفته نماند که هستی و ویژگی بارزش؛ یعنی همان عدم تأهل کمک بزرگی برای التیام زخم‌های عمیق روحم بود، آدم یک هم‌درد داشته باشد، خیلی خوب است.

تشویش خرِ ما از کُرگی دم نداشت :

این تشویش طیف گسترده‌ای از تشویش‌های مجردی چون مرا در برمی‌گیرد و اصلاً با اندکی اغماض می‌توان تمام تشویش‌های مرا ذیل همین عنوان مطرح کرد؛ اما فعلاً به علت سوختگی شدید دل و آسیب‌دیدگی قلب و عروق و از کار افتادگی موقت مغز و اعصاب ترجیح می‌دهم عنوان مذکور، تنها بر هدیه‌ی روز معلم تمرکز داشته باشد. در مدرسه جشن گرفته‌اند. خبر دارم که شاگردان جوانم نیز تصمیم دارند جشنی به‌پا کنند. پس خوش‌حالم که اگر روز زن از انواع هدیه‌های قرمز قلبی ‌شکل محروم شدم، حداقل امروز هدایایی به رنگ خردلی دریافت می‌کنم و به این طریق اندکی از ضایعه‌ی وارده بر روح و روانم جبران می‌گردد؛ باشد که آرام گیرم.

وارد مدرسه می‌شوم، روی یک پوستر بزرگ نصب‌ شده روی دیوار می‌خوانم: «نمره‌ی بیست شما بهترین هدیه برای معلم‌تان است.» با نشر چنین اکاذیبی به شدت مخالفم؛ اما خودم را از تک و تا نمی‌اندازم. با هزار امید روانه‌ی کلاس می‌شوم و لبخندزنان در را باز می‌کنم. به یک‌باره برای جامعه‌ی صداقت‌پیشگان متأسف می‌شوم وقتی می‌بینم دانش‌‌آموزان زودباور من گول اکاذیبی را خورده‌اند که تنها پوستری از آن برجاست. علی‌رغم این‌که می‌بایست هم‌زمان با  ورود من به کلاس تخم‌ مرغی شکم‌پر به سقف کوبیده شود و یک عالمه کاغذ رنگی براق بریزد روی سرم، هیچ اتفاق مهیجی به وقوع نمی‌پیوندد؛ حتی دریغ از برف شادی و فشفشه. جیغ که دیگر می‌توانستند بکشند، یا نکند این هم از سوی منتشرکنندگان اکاذیب از رتبه‌ی پایین‌تری نسبت به بیست برخوردار است؟

روی میزم هیچ هدیه‌ای نیست، بچه‌ها هم از قیافه‌شان پیداست که چیزی را پشت‌شان قایم نکرده‌اند، کف زدن هم هرگز، سوت که دیگر زبانم لال. شک می‌کنم، قضیه بو می‌دهد. از نازنین می‌پرسم: «غایب نداریم؟» می‌گوید: «نه خانم.» می‌گویم: «حاضر بودن‌تان هم که بی‌فایده است.» جیک‌شان درنمی‌آید انگار کسی نسق‌شان را گرفته باشد. نگاه‌شان می‌کنم: «امروز چه روزی است؟» می‌گویند: «پنج‌شنبه» می‌پرسم: «چندم چه ماهی؟» درست جواب می‌دهند. ستاره اضافه می‌کند: «تازه روز معلم هم هست خانم.» می‌گویم: «خب نتیجه؟» می‌گویند: «شغل انبیاء است دیگر.» عمداً پای انبیا را می‌کشند وسط که من به نفع آن‌ها بکشم کنار. می‌گویم: «آن چهار تا قاب را هم دریغ کردید امسال؟» منظورم را متوجه نمی‌شوند چون نسل جدید سر و ته قضیه را با یک شاخه غنچه‌ی رز مصنوعی هم می‌آورد؛ اما از شما چه پنهان که همان هم کلی در روحیه‌ی آدم تأثیر مثبت می‌گذارد.

از شاگردانم که آبی گرم نشد، دست از پا درازتر، ولی امیدوار می‌روم دفتر که با خنده‌های قاه‌قاه معلم‌های نیمکت‌نشین روبه‌رو می‌شوم. پی‌جو می‌شوم و کاشف به عمل می‌آید که خانم ناظم حواس پرت ما خیال کرده بچه‌های کلاس دوم ب امروز جغرافی دارند و از روز قبل رفته کلی با بچه‌ها حرف زده که مبادا تخم‌ مرغ بزنند به سقف چون خانم جغرافی باردار است و ممکن است هنگام ورود به کلاس بترسد و بلایی سر بچه‌اش بیاید؛ اما خانم ناظم محتاط در جریان نبوده که خانم جغرافی امروز نوبت سونوگرافی داشته و من به جایش قرار است بیایم کمی ریاضی و کمی جغرافی تدریس کنم. شاگردان نخبه‌ام نیز که احتمالاً از خبر بارداری خانم جغرافی که پسری یک ساله دارد، شوکه شده ‌بودند صدای‌شان در نیامده که فردا خانم ریاضی به جای خانم جغرافی می‌آید سر کلاس و هیچ منعی برای پرتاب تخم ‌مرغ وجود ندارد. من با هم‌چین نوابغی سر و کار دارم. بی‌خیال!

دلم را می‌سپارم به موج مثبت هدیه‌ی خانم مدیر، حکیم، عاقل فرزانه و پیر خرد. پس از صرف چای و شیرینی که بعداً از دماغم درمی‌آید به این نتیجه می‌رسم که به دلیل درجه‌بندی کردن هدایا اصل مساوات نادیده ‌گرفته‌ شده است؛ هزینه‌ی سفر رفت و برگشت مشهد مقدس برای معلم‌های متأهل تا آب و هوایی عوض کنند، هزینه‌ی سفر رفت به مشهد مقدس برای معلم‌های مجرد بالای سی سال؛ گویا آن‌ها برگشت در کارشان نیست، چون وقتی رفتند آن‌قدر باید یک لنگه پا بمانند و التجا برند تا بخت‌شان باز شود. سه قابلمه‌ی تفلون هم در سه سایز متفاوت برای جهیزیه‌ی معلم‌های مجرد زیر سی سال به اضافه‌ی آرزوی خوش‌بختی برای آن‌ها. قابلمه‌ها را می‌گذارم جلوی چشمم تا حساسیت‌زدایی کرده ‌باشم. شما بگویید دو تشویش هشتاد ریشتری را در دو روز متوالی با چند عدد قرص مولتی ویتامین می‌توان از سر پراند که من همین حالا بپرم از داروخانه‌ی سر کوچه بخرم و برگردم؟ شب دو عدد دیازپام را با یک لیوان آب می‌خورم، پتو را می‌کشم سرم و بی‌آن‌که رنگ جمعه را ببینم تا صبح شنبه تخت می‌گیرم می‌خوابم.

تشویش دل به کف غصه نباید سپرد، اول و آخر همه خواهیم مرد:

این‌جور شعرها خار می‌شوند می‌روند توی چشم من وقتی تشویش‌ها همین‌طور از سر و کولم بالا می‌روند؛ اما راستش را بگویم گاهی نیز مسکن هستند برای دل مشوشم؛ پس این به آن، در.

به منظور نسپردن دل به کف غصه، اردیبهشت را می‌گذاریم برای سفر هر چند که خود سفر آغازگر چندین تشویش پی‌درپی است برای مجردها؛ من جمله: با این سن و سال باید از والدین اجازه‌ی سفر گرفت و رضایت‌نامه را نشان رئیس راه‌آهن داد، به جای یک نفر باید به ساز همه رقصید، باید این جمله‌ی معروف را صد بار شنید که مگر دختر تنها جایی می‌رود؟ با خانواده هم که باشی حرف حرف متأهل‌ها است؛ دور، دور متأهل‌ها است، سفر برای خوشی متأهل‌ها است. آفتاب باید بچه‌های‌شان را نگه دارد تا آن‌ها به اتفاق همسر بروند گشت و گذار چون تمام سال دارند بچه‌داری می‌کنند و فقط همین یک فرصت را برای استراحت دارند و غیره.

می‌گویم: «شیراز» جواب می‌شنوم: «شیراز را بگذار بعداً با شوهرت برو.» میگویند: «شمال» می‌گویم: «حداقل جنوب» جواب می‌شنوم: «اگر نظر تو نظر بود که پسر آقای ملکی را رد نمی‌کردی.» به مامان ‌اختر می‌گویند: «این بچه را ول کن، بیا خودمان تصمیم بگیریم.» خدا قسمت کند یک روز این تشویش بچگی کردن‌هایم را نیز با شما در میان خواهم گذاشت تا بزرگواری کرده قضاوت کنید. شمال انتخاب می‌شود و مردان و زنان شاغل خانواده مرخصی می‌گیرند برای هفدهم تا بیستم اردیبهشت؛ اما از آن‌جا که همیشه تشویش از متأهل‌ها آغاز می‌شود و به همان‌ها هم ختم می‌گردد باز پای خانم جغرافی و ویار و سونوگرافی و این‌جور چیزها می‌آید وسط و هر چه‌قدر خانم مدیر برنامه‌ی هفتگی را بالا و پایین می‌کند مرخصی برای من جور نمی‌شود که نمی‌شود.  بختم بد جوری گره خورده با جغرافیا.

همگی راهی سفر می‌شوند و مرا می‌سپارند به هستی‌جان، ساحل آرامشم و مادرش. خب راستش هستی هم برای خودش یک پا شمال است چون هر دو از ساحل چیزی کم ندارند، و من نیز به اندک قانع. به هستی می‌گویم: «پاییدن کوچه از طریق دوربین مداربسته‌ی تو سرگرمی جالبی برای من نیست. باید یک سفر دست و پا کنیم.» می‌پرسد: «کجا؟» می‌گویم: «مشهد» می‌گوید: «آره دیگر وقتش شده ببندیم.» می‌پرسم: «چه چیز را؟» می‌گوید: «دخیل را به ضریح» می‌گویم: «باید یارکشی کنیم.» می‌پرسد: «مگر تو قبلاً بسته‌ای؟» می‌پرسم: «چه چیز را؟» می‌گوید: «دخیل را به ضریح.» می‌پرسم: «چه‌طور مگر؟» می‌گوید: «اسم یار را بردی.» اصلاً این پرسمان را رها کنید، بهتر است بروم سر اصل مطلب.

سهیلا و سمیرا، ملیندا و ملیکا انتخاب می‌شوند. دقت داشته باشید که من در انتخاب هم‌سفر همه‌ی جوانب را در نظر گرفته‌ام، حتی هم‌آوایی در نام آن‌ها را چون معتقدم هارمونی باعث کاهش تشویش می‌شود. مثل همه‌ی رفوزه‌ها عشق مدیریت دارم به همین خاطر مدیریت جریان و بحران‌های احتمالی را به دست می‌گیرم و تلفنی پیش‌نهاد را عنوان می‌کنم که همگی آن را سر ضرب روی هوا می‌زنند. می‌ماند یک سؤال که آن را پیامک می‌کنم: «راستی راه‌آهن را می‌پسندید یا راه شوسه را؟» ملیندا معنی‌اش را متوجه نمی‌شود، پس سریع این پیامک را ارسال می‌کند: «pardon? » این به زبان ما می‌شود: «بله؟» و اما سایرین که فارسی زبان مادری‌شان است، مخابره می‌کنند: «اول بگو راه شوسه چیست؟» برای سهیلا می‌فرستم: «نوعی راه میان‌بر است.» این جواب را برایم ارسال می‌کند: «مگر تو مطالعه نداری؟ نمی‌دانی راه میان‌بر پر است از راه‌زن؟» هستی برایش پیامک می‌زند: «تو را خارج از نوبت می‌بندیم به پنجره‌ی فولاد.» و من به رد پیامک هستی برای سهیلا این جمله را ارسال می‌دارم: «من فکر کنم از این به بعد مرتباً با تو بروم سفر.» این‌طور هم‌سفرها این فرصت را فراهم می‌کنند که آدم طعم آزاد بودن از هفت دولت را بچشد.

تشویش سوغاتی‌های بزک نمیر بهار می‌آد:

خانواده‌ی وفادارم از شمال برمی‌گردند. چشمم به چمدان‌های گرد و قلمبه‌شان است. هول هول می‌گویم: «مامان اختر، سوغاتی را بده.» یک دست پارچ و لیون کریستال آورده برای جهیزیه‌ام، می‌گوید: «الهی به زودی بروی خانه‌ی بخت.» با دل‌خوری می‌پرسم: «خانه‌ی بخت کدام طرف است؟» می‌گوید: «والا برای تو انگار بی‌طرف است.» و عجبا که برای سه خواهرم نفری یک کیف کرم‌ رنگ شیک آورده تا بنشینند و ذوقش را بکنند. مهرو یک دست فنجان و نعلبکی کریستال برایم آورده، مهوش یک جفت گلدان کریستال و مهپاره یک میوه‌خوری پایه‌دار کریستال تا اضافه‌شان کنم به سایر اجناس اضافی و به‌ درد نخور داخل انباری. من می‌مانم و داغ یک کیف کرمی شیک.