با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم


گفت‌وگو با ربیعه علی از تانزانیا

در طول راه که سعی می‌کردیم به قرار ملاقات برسیم به دردسرهایی که برای گرفتن مجوز مصاحبه کشیده بودیم، می‌اندیشیدیم که وارد مدرسه‌ی بنت‌الهدی شدیم. خودمان را به سالن کنفرانس رساندیم و وقتی پای حرف‌های سوژه مورد نظر نشستیم و از ماجرای مسلمان شدنش باخبر شدیم؛ بی‌اختیار فیلم محمد رسول‌الله(ص) و شکنجه‌های اولین شهیده‌ی تاریخ اسلام برای‌مان تداعی ‌شد. در عصر به ظاهر مدرن که آگاهی و بینش مردم بالا رفته؛ گویا همان عصر جاهلیت و دوران خفقان صدر اسلام دوباره تکرار می‌شود.

نمی‌توانست تنها سعی و کوشش، صبوری و اراده‌ی خودش او را به این‌جا سوق داده باشد. بی‌شک، نیرویی، نوری و انرژی ماورایی او را به این‌جا کشانده بود. او انتخاب شده بود و حتماً شایستگی این انتخاب را داشت. کسی که به معنای واقعی مسلمان بود و باور قلبی عجیبی داشت. فضا آن‌قدر روحانی بود که تمام هیجان‌های‌مان به آرامشی عجیب بدل شد.

*لطفاً خودتان را برای مخاطبان نشریه‌ی پیام زن معرفی کنید.

ربیعه علی از کشور تانزانیا هستم و 27 سال سن دارم. در کشور خودم تا پایان مقطع دبیرستان درس خواندم و در ایران کارشناسی کلام و فلسفه را گذراندم و هم‌چنان مشغول ادامه‌ی تحصیل هستم.

*در مورد نحوه‌ی مسلمان شدن و دین قبلی‌تان برای ما بگویید.

دین اجدادم و خانواده‌ام مسیحی بود. من هم تا سیزده سالگی مسیحی بودم و همیشه سؤالاتی در ذهنم داشتم که هیچ پاسخی برای‌شان پیدا نمی‌کردم. عده‌ای از مسیحیان معتقد بودند که عیسی(ع) خداست و عده‌ای می‌گفتند پسر خداست. یا می‌دیدم عده‌ای خانم‌های مسیحی با پوشش نامناسب وارد کلیسا می‌شوند و عده‌ای با پوشش بهتر. این رفتارها و گفته‌های متناقص برایم خیلی عجیب و غیرقابل تحمل بود. مسیحیت را دوست داشتم؛ اما ضعف‌ها و نقایصی داشت که هیچ‌کس جواب درستی برای سؤالاتم نداشت و به نظر می‌رسید باید دینی کامل‌تر و جامع‌تر از مسیحیت وجود داشته باشد. مطالعات زیادی کردم و پای مناظره‌ی مسیحیان و مسلمانان که در کشور ما انجام می‌شد، نشستم. چون حرف‌های مسلمانان برایم منطقی و جالب بود، تصمیم گرفتم مسلمان شوم.

*از روزی که مسلمان شدید، بیش‌تر برای ما توضیح دهید.

یک روز رفتم به خانمی که اهل تسنن بود گفتم می‌خواهم مسلمان شوم؛ از پوشش زنان مسلمان خوشم می‌آید. او مرا به مسجد برد و با امام جماعت آن‌جا صحبت کرد. امام جماعت وقتی فهمید سیزده ساله هستم، گفت: اجازه‌ی پدر و مادرت لازم است و من هم گفتم پدر و مادرم از هم جدا شدند و مادرم شدیداً مخالف اسلام است. امام جماعت کمی فکر کرد و با یکی از دوستانش مشورت کرد و ‌گفت او تشنه‌ی اسلام است، اگر کمک‌اش نکنیم و از دنیا برود؛ مرتکب گناه بزرگی می‌شویم. سپس با کمک آن‌ها شهادتین را گفتم و به دین عزیز اسلام مشرف شدم.

*از سختی‌ها و مخالفت‌های این انتخاب بزرگ صحبت کنید.

من در خانواده‌ای بودم که تعصب شدیدی روی مسیحیت داشتند. وقتی مادرم مرا در لباس‌های بلند و گشاد و پوشیده ‌دید؛ وقتی ‌دید نماز می‌خوانم؛ مرا به باد کتک و ناسزا ‌گرفت. یک روز مادرم آن‌قدر با عصا کتکم زد که عصا خرد شد و بعد با کمربند برادرم تا توان داشت کتکم زد. باور کنید هیچ دردی را حس نمی‌کردم. چون مادرم مشروب می‌خورد، فضای خانه نجس بود و مجبور بودم برای هر نمازم به مسجد بروم. مادرم به برادرم گفته بود هر بار که ربیعه را در مسیر مسجد دیدی، هر طور دوست داری کتکش بزن و با خفت و خواری او را راهی خانه کن؛ و من از ترس برادرم از مسیری طولانی‌تر که او مرا نبیند، به مسجد می‌رفتم.

مادرم در مورد لباس‌هایم به من توهین می‌کرد و برایم لباس نو نمی‌خرید تا مجبور شوم همان لباس‌های قبلی را بپوشم. من سعی می‌کردم لباس‌هایم را شب‌ها بشویم و یا اگر پاره می‌شد، بدوزم و همان را استفاده کنم. روزه هم می‌گرفتم، مادرم به همسایه‌ها و خواهر و برادرم می‌گفت هر کس به ربیعه برای افطاری غذا بدهد، با من طرف است. از پول توجیبی‌هایم که مادرم برای مدرسه می‌داد، برای افطاری شیرینی و شربت می‌گرفتم و با همان یک وعده فردا هم روزه می‌گرفتم.

*از پدرتان بگویید؛ اگر به او پناه می‌بردید بیش‌تر حمایت نمی‌شدید؟

وقتی مادرم دید مستأصل شده و نمی‌تواند به قول خودش تربیت‌ام کند از من خواست پیش پدرم بروم. اولین روزی که به خانه‌ی پدرم رفتم، همه گریه کردند و گفتند مگر دیوانه شدی؟ چرا مسلمان شدی؟

پدرم هنوز باورش نمی‌شد که مسلمان شدم و زیاد جدی نگرفت. یک روز کتاب دعا دستم بود، پدرم دید و پرسید، چه نوشته؟ گفتم: دعا. گفت: من کی‌ام؟ گفتم: پدرم و با عصبانیت گفت: من پدرت نیستم، چون بچه مسلمان نمی‌خواهم. می‌خواست با کابل برق کتکم بزند که برادر ناتنی‌ام مانع شد. پدرم برای تنبیه من دو خدمت‌کار خانه‌اش را رد کرد و از من خواست که تمام کارهای خانه را به جای آن دو  انجام بدهم. روزهای خیلی سختی را آن‌جا داشتم. نامادری‌ام هیچ کاری انجام نمی‌داد؛ هم باید درس می‌خواندم و هم کار می‌کردم.

*با حجاب زنان مسلمان در کشور شما چه برخوردی می‌شد؟

قبلاً که رئیس جمهور کشور ما مسلمان نبود، دختران مسلمان هر چه‌قدر هم که درس‌خوان و فعال بودند؛ پایان سال به راحتی آن‌ها را رد می‌کردند و نمره‌ی قبولی نمی‌دادند. با رفتارهای تحقیرآمیز سعی می‌کردند ما را از اسلام متنفر کنند و خوش‌بختانه وقتی رئیس جمهور کشورمان تغییر کرد، وضعیت خیلی بهتر شد. البته در بعضی موارد مثل نیرو‌های پلیس، زنان پلیس مسلمان هم مجبورند لباس‌های فرم که کلاه و دامن کوتاه دارد، بپوشند. در گذشته اگر خانمی با لباس خیلی زننده به خیابان می‌آمد و مورد آزار و اذیت واقع می‌شد؛ حق هیچ‌ شکایتی نداشت؛ چون می‌گفتند خودش مقصر است.

*دیدگاه مردم در کشور تانزانیا نسبت به مسلمانان چگونه است؟

از وقتی کلیسایی در شهر «کی گوما» آتش گرفت و یک کشیش را در اتومبیلش به ضرب گلوله کشتند؛ در اذهان عمومی جا انداختند که آتش‌سوزی و ترور کار مسلمانان بوده، مردم نسبت به مسلمانان حس بدی پیدا کردند. مسیحیان هم برای تلافی این اتفاق، یک امام جماعت را کشتند. پس از این وقایع، رئیس جمهور در رسانه‌های جمعی اعلام کرد عده‌ای با این کار می‌خواهند بین دو دین مسیحیت و اسلام تفرقه و اختلاف ایجاد کنند؛ شما باید هوشیار باشید وآن‌ها را به هدف‌شان نرسانید. اما ذهنیت مردم مسموم شده و ترس و انزجار در بین مردم به‌وجود آمده است.

*هنگام مسافرت به کشورتان، به تبلیغ دین اسلام هم می‌پردازید؟

تا جایی که بتوانم سعی می‌کنم همیشه از شیرینی‌ها و مزایای دین اسلام بگویم. مادرم الان اخلاقش عوض شده است. دیگر به کلیسا نمی‌رود و لباس‌های مناسب می‌پوشد. وقتی برای مادرم و دیگر مسیحیان از انجیل قدیم که هنوز تحریف نشده بود؛ مثال می‌زنم و از پیام‌هایش که مثل قرآن است؛ احساس می‌کنم بیش‌تر و بهتر تأثیر می‌گیرند. خواهرم و یکی از خاله‌هایم هم‌اکنون مسلمان هستند. دختر خواهرم که چهارده ساله است، قرار است برای تحصیل در رشته‌ی علوم اسلامی به ایران بیاید.

*با توجه به این‌که در ایران زندگی می‌کنید، صحبت خاصی ندارید که بخواهید به گوش مردم برسانید؟

مردم ایران باید قدر این آرامش را بدانند. زمانی که به ایران آمدم در مدارس علمیه‌ی قم پذیرفته نشده بودم و در مشهد درس می‌خواندم. همیشه از آقا امام رضا(ع) عاجزانه می‌خواستم کمکم کند و بتوانم در قم تحصیل کنم؛ و این اتفاق خوب، با عنایت خداوند و کرم امام رضا(ع) افتاد و من خوش‌حالم که در قم درس می‌خوانم.

مهریه‌های بالایی که دختران ایران برای ازدواج در نظر می‌گیرند، برایم تعجب‌آور است؛ و این‌که مردم باید برای خودشان قبر خریداری کنند؛ چون در کشور ما هیچ هزینه‌ای برای قبرها پرداخته نمی‌شود. چه در کشور خودم و چه در ایران؛ آدم‌هایی را دیده‌ام که اسم اسلام را به یدک می‌کشند؛ تنها برای پیش‌برد اهداف‌شان؛ در واقع از این دین شریف و پربرکت سوء استفاده می‌کنند. اسلام آن‌گونه که باید و شاید درست و حسابی به کودکان ما آموخته نمی‌شود؛ کاش وقت بگذاریم و بیش‌تر و بهتر با این دین کامل آشنا شویم و عمل کنیم.

*از ربیعه که حرف‌هایش بوی بهار و طراوت می‌دهد خداحافظی می‌کنم. لحظه‌ی خداحافظی نمی‌دانیم چه بگوییم، بغض عجیبی داریم. تنها به دختر سیزده ساله‌ای می‌اندیشیدیم که می‌توانست فریاد بکشد توسط کسی حمایت نشده است. نه تنها حمایت نشده، که کتک ‌خورده و زجر ‌کشیده و تحقیر شده است. واقعاً او چه شیرینی و لذتی در دین یافته است؟ به آغوش چه نیروی بزرگی پناهنده شده که حاضر نیست به هیچ قیمتی آن حلاوت را از دست بدهد.

ربیعه! تو از سیزده سالگی، هر لحظه تولد و تبلوری تازه داشتی. تولدت مبارک. روزت مبارک.