بچهها بازی میکنند، بچهها پشت مبل، پشت صندلی، پشت میز ناهارخوری بازی میکنند. تفنگهای پلاستیکیشان را سمت هم میگیرند و شلیک میکنند. شلیکهایی که هم صدا دارند و هم قدرت پرتاب. از روی مبل خودشان را پرت میکنند. بچهها شلیک میکنند با تفنگهایی که جان هیچ کس را نمیگیرد. بچهها میافتند زمین. آخ میگویند و بعد از چند دقیقه دوباره بلند میشوند و بازی دوباره شروع میشود.
موبایلها شلیک میکنند. موبایلها صدا ندارند، قدرت پرتاب هم ندارند؛ اما جدی جدی میکشند. موبایلها وقتی میکشند، صدا ندارند، خونریزی ندارند، هیچ کس آخ هم نمیگوید؛ اما جان بچهها را میگیرند، قلبهای مهربانشان را، غیرت ایرانیشان را، نوجوانی قشنگشان را، همه چیزشان را میگیرند. موبایلها بیصدا میکشند.
موبایلها با بلوتوثهایشان شلیک میکنند. موبایلها با پیامکهایشان، با دوربینهای هشت مگاپیکسل و ده مگاپیکسلشان شلیک میکنند. موبایلها با بیاخلاقیشان شلیک میکنند. موبایلها شلیک میکنند و بچهها شهید میشوند، بیصدا و خاموش؛ مثل شیمیایی که در حلپچه زدند. مثل سردشت و مریوان و خرمشهر. بچهها ماسک ندارند. اصلاً نمیدانند جنگ است. خیلی از بزرگترها هم نمیدانند جنگ است، فکر میکنند بازی است.
حرف از تفنگ و شلیک یک گلوله نیست. سلاح کشتار جمعی است. شیمیایی و بمب اتم است، هر ماهوارهای که به هر خانه پایش باز میشود؛ هر فیلم و آزادی غیر اخلاقی که مد میشود، مثل توپخانهی دشمن است که آمادهی شلیک میشود.
من دلم میگیرد برای بچههای دیروز که رفتند، برای شهدایمان. برای بچههای دیروز که شلیک کردند تا بچههای امروز بازی کنند و بخندند و جان بگیرند برای فرداهایمان. جنگ است، یک جنگ نابرابر! بچهها میجنگند، مبارزه میکنند، با قلمهایشان، چادرهایشان و نگاههای پاک کودکانهشان.