کارشناس ادبیات فارسی
مهاجرت از هر نوع که باشد، یکی از پدیدههای اجتماعی است که از دیرباز به علتهای مختلف زندگی مردم را تحت تأثیر قرار داده است. گروههایی که بهرغم مشکلها و سختیهای زیاد در غربت، ناچار به ترک وطن هستند و برای داشتن یک زندگی توأم با آرامش، تن به سختترین کارها میدهند.
سالهای زیادی از مهاجرت مردم افغانستان که همسایه و بهنوعی همنژاد ایرانیان هستند، نمیگذرد و همهی ما کموبیش با این مهاجرین ارتباط داشتهایم. بهترین و توانمندترین نیروهای کاری در کارخانههای صنعتی و یا ساختمانسازی و کارهای گوناگون از همین دوستان افغانی بوده و هستند که بهرغم مشکلهای متعدد، تقریباً زندگی مسالمتآمیزی را کنار ایرانیان همسایه میگذرانند؛ اما بسیاری از ما، واقعیت تلخ مهاجرت و اتفاقهای موجود در بطن آن را نمیشناسیم، پس با این مسئله، آنطور که دوست داریم برخورد میکنیم.
کتاب «خواستم بگویم خون را ببین» اولین اثر «رؤیا شکیبایی»، اشارههایی دارد به همین موضوع و ناگفتههایی که در این زمینه وجود دارد. این کتاب، توسط نشر چشمه، در سال 91 بهچاپ رسیده است.
داستان، با پوشیدن یک برقع -چادر مخصوص زنان افغان- توسط سیما، یک زن ایرانی، آغاز میشود. چادری که تمام وجود یک زن افغان را در خود میگیرد و او را با همهی احساسات، خواستهها و مطالباتش از اجتماع، در خود محدود و مسکوت میگذارد. او، یک زن است و وقتی برقع بهسر میکند؛ یعنی اجازه ندارد عاشق باشد، آزادانه حرف بزند و در فعالیتهای اجتماعی حضوری فعال داشته باشد. نه اینکه زن افغانی در صحنه حضور ندارد، بلکه حضور او آنطور که در کتاب خانم «شکیبایی» آمده در اجتماع با محدودیتهای خاصی مواجه است.
سیما، شخصیت اصلی داستان که اتفاقها از زبان او به گوش خواننده میرسد، توسط یک سازمان بینالمللی به افغانستان میرود و در آنجا با واقعیتهایی روبهرو میشود. واقعیتهایی که بیشتر ما با اینکه در کنار افغانها زندگی کردهایم، از آن بیخبریم. تبعیضهای قومی و قبیلهای، جنگ بین دولت افغانستان و طالبان و هرجومرج که باعث عقبماندگی و فقر شده است و حملهی ابرقدرتها به بهانهی پایان بخشیدن به جنگهای داخلی هم که مزید علت شده، همه و همه دست بهدست هم دادهاند تا مردم این کشور هرگز روی آرامش را نبینند و ما هم بهعنوان نزدیکترین دوست فرهنگی از درک آنها عاجز باشیم.
سیما، بعد از سر کردن برقع دنیا را طور دیگری میبیند؛ تکهتکه و منسجم! گویا این تعبیری از کشور محل مأموریت اوست. خاطرههای او از اول ورود به افغانستان مرور میشود. زمانی که هواپیما از روی کوههای افغانستان دور میزند تا میان کوهها جایی در شهر سرد و خشن کابل برای فرود بیاید. همان ابتدا با زن و مردی که در هواپیما نشستهاند، آشنا میشود و تصویرها از کشور پشتونها، هزارهها، ازبکها و...یکییکی جان میگیرند.
فعالیت او در سازمانی بینالمللی در کنار چند همکار خارجی که هیچکدام هم اهل افغانستان نیستند، آغاز میشود. او در حین رفتوآمد به محل کار با مسائل متفاوتی روبهرو میشود. نفرت، خرابکاری، دروغ، مرگ، نفرت، خشونت، تنهایی و عشق! که نویسنده بهخوبی توانسته از عهدهی بازگو کردن آن در جای خود بربیاید و خواننده را با خود همراه کند.
کتاب «خواستم بگویم خون را ببین»، مملو از عشق و شور جوانی نیست، بلکه از عواملی صحبت میکند که دستاندرکارند تا شوق زندگی را آنطور که میخواهند معنا کنند؛ حتی طبیعت خشک و بیروح افغانستان که با کوههای خشنش هر قبیلهای را در خود نگاه داشته تا خبری از اتحاد و یکدلی در میان این مردم خسته از خشونت نباشد.
«شکیبایی» با نشان دادن این واقعیتها، بهطور نامحسوس و غیرمستقیم، ایران و افغانستان را که دارای پیشینهای یکسان هستند و اشتراکهای زیادی هم باهم دارند، مقایسه میکند و حس پشیمانی، دلسوزی و ترحم را در خواننده برمیانگیزد؛ چراکه خیلی از ما تا بهحال، با دیدی منفی که در رفتارهایمان هم مشهود و مشخص است، با این کشور و آوارگانش رفتار میکردیم. همان رفتاری که اکثراً در کشورهای اروپایی با مهاجرین ایرانی میشود و دلمان را بهدرد میآورد.
سیما با آرامش به کارش میرسد و در کنار وظیفهاش، از هیچ چیز غافل نمیشود. خیابانهای کابل را با بچههای ضعیف و لاغر میبیند، ناامنی را حس میکند، حتی برخورد خشونتآمیز با زنان را میبیند و میخواهد به همه کمک کند؛ اما گاهی کارهایش را دخالتی بیش نمیبینند و راه را برای کمکش میبندند. تصویری که در کتاب از سیما بهعنوان یک زن ایرانی فعال ارائه شده، بههیچوجه یک زن آرمانگرا و تافتهی جدا بافته نیست، بلکه او یک زن کاملاً معمولی است که مثل خیلیهای دیگر احساس دارد، ضعفهایی دارد، اشتباه میکند، دلگیر میشود و خیلی چیزهای دیگر!
شاید نویسنده با بیان احساسها و حرکتهای سیما میخواهد او را یک فرد عادی جلوه دهد و این مسئله، باعث شده عیبهای شخصیت اصلی بهچشم نیاید، چراکه «شکیبایی» شخصیت سیما را خوب پرداخته و این تصویر، بهتر به دل خواننده مینشیند و مخاطب را به همذات پنداری وادار میکند.
سیما یک زن مؤمن نیست؛ اما باحیاست و خیلی از چارچوبها را رعایت میکند. چارچوبهایی که از دلایل آن، همانطور که در داستان آمده خبر ندارد. حتی وقتی محبت و علاقهای بین خود و راس که او هم فعال حقوق بشر است، حس میکند آن را بهدلایلی مسکوت میگذارد و ملاحظهی محیط زندگی و وجههی کاری خود و همکارش را میکند، در واقع، در این رابطه عجولانه برخورد نمیکند. شخصیت سیما با اینکه یک زن معتقد به تمام معنا نیست، دلنشین است و با خواندن کتاب، حس غرور به خواننده دست میدهد که در ایران، علیرغم تبلیغهای منفی بیشمار، زنان فعال و خودکفا کم نیستند که برای دیگر کشورها هم مفید و لازماند.
در بین داستان که از زبان سیما روایت میشود، چند صفحهای را با لهجهی دَری یا همان افغانی و از زبان روبینا کارمند افغانی میخوانیم. اگرچه خواندن زبانی که پیشینهی فارسی امروز ماست، شیرین است، دقت میخواهد؛ چراکه کلماتش بسیار سخت و پیچیده است. این نوآوری، کمی خواننده را سردرگم میکند؛ ولی به روند داستان و درک یک دختر افغان که دچار عشق شده و در یک ظلم آشکار دست و پا میزند، کمک میکند.
روبینا، علیرغم اینکه توانسته رضایت پدر و برادرانش را برای کار در بیرون از خانه دریافت کند؛ اما هنوز از فرهنگ پایین و بستهی اجتماع رنج میکشد و نمیتواند به پدرش بگوید که خواستگارش را دوست دارد. همین ترس از گفتن واقعیت و غیرت نابهجای برادران روبینا، باعث سوءاستفادهی خواستگار میشود. روبینا ناچار است به خواستگارش باجهای کلان بدهد تا او پرینت ایمیلهای عاشقانهاش را به خانوادهاش نشان ندهد. حتی او را جلوی همکارانش کتک میزند و میخواهد طلاها را بهزور از دست روبینا بگیرد و کسی اعتراض نمیکند. این قانونی نانوشته برای زن افغانی است تا روی دلش پا بگذارد و در هر صورت مطیع مردان باشد.
قضیهی روبینا، اگرچه کمی پیچیده میشود، در نهایت با پا درمیانی سیما و همکارانش، روبینا بهنزد خواهرش در آلمان فرستاده میشود تا از خشم برادران در امان بماند. در این ماجرا که یکی از حلقههای تشکیلدهندهی داستان است و به جذابیت آن اضافه کرده، این نکته قابل لمس است که محدودیت و سختگیری نامعقول، بیشتر باعث مشکل میشود تا کمک به حفظ پاکیها. البته روبینا تنها زن افغانی موجود در داستان نیست، بلکه زیبانسا که شخصیتی محترم، دوستانه و پرشور است در کنار سیما کار میکند و چهرهای دیگر از زنان برقعپوش افغان را ارائه میکند.
قسمتهای دیگری هم در داستان هست که باز افسار یکه تازی در تعریف ماجرا از دست سیما درمیآید و بهدست راس میافتد. در این قسمت، اگرچه ماجرای هیجانآوری روایت نمیشود، بیشتر بهنظر میرسد برای تأیید علاقهی راس به سیما آمده است، که جمعاً میشود گفت این قسمتها، گرچه وصلهی ناجور نیستند و برای بار عشقی داستان مناسباند، چون برای تأیید سیما آمده، کمی خواننده را دلزده میکند.
داستان با رفتن سیما از افغانستان و پایان اجباری مأموریتش به پایان میرسد. سیما که با جدیت کار کرده و توانسته بعضی از تخلفهای اداری را برملا کند، اخراج میشود. او با دنیایی از خاطرهها و سؤالهایی که در ذهنش مانده راهی ایران میشود تا نفسی تازه کند و در انتظار راس باشد. شاید برای دیدنش به ایران بیاید!
نام کتاب، برگرفته از کوههای افغانستان است. کوههایی خشن و ترسناک که با رنگ قرمزشان، انگار فورانی از خون داشتهاند. شاید اشارهای تمثیلی باشد به وضع این کشور که هر بار با جنگهای داخلی و خارجی، گویی خون مردم مظلوم را در خود به غلیان وامیدارد!
باید گفت، شروع داستان چندان جذاب و زیبا نیست تا خواننده را در همان وهلهی اول بهسمت خود بکشاند، همچنین وجود شخصیتهای متعدد، داستان را شلوغ کرده است و خواننده مجبور است برای اینکه شخصیتها با هم اشتباه نشوند، مدام بهعقب برگردد و آنها را بهخاطر بسپارد. اگرچه قابل درک است که نویسنده میخواسته تا به وسیلهی شخصیتها، تصویر کاملی از همهی افراد جامعهی افغانستان را ارائه کند. همینطور گاهی توضیحهای سیما از وقایع، آنقدر طولانی میشود که مخاطب خسته میشود.
با این توضیحات، «خواستم بگویم خون را ببین» بهعنوان اولین کار رؤیا شکیبایی از شرایط خوبی برخوردار است و بهوسیلهی شخصیتها و اتفاقهای تقریباً واقعی توانسته خود را از میان داستانها و رمانهای دیگر، بهوسیلهی بیان شیوا، موضوعی بکر و شخصیتهایی تازه متمایز کند. شاید بتوان گفت اگر چه با ضعفهایی در داستان روبهرو هستیم، وقایع ما را بهشدت به دنبال خود میکشاند.
از دیگر محاسن نوشتهی «رؤیا شکیبایی»، نبود بیبندوباری، تبلیغ سادهاندیشی و دوری از اشرافیگری و برتریجویی است. در داستان، خطوطی که پر باشد از فخرفروشی و عشقهای آبکی و پوچ، وجود ندارد. چیزی که نویسندگان جوان، کمتر بهآن توجه میکنند.