از پس پردهی محمل مینگرد. بهنظرش سرزمین آشنا میآید. کمی تأمل میکند. بهیاد میآورد که وعدهی حضور در این سرزمین را، مادرش به او داده بود. ملتهب میشود و جملهی برادر را بهخاطر میآورد که فرمود: «خواهرم اشکهایت را برای کربلا نگهدار.»
اینجا کربلاست، نه کرب و بلاست؛ سرزمین بیقراری، جدایی و فراق. اشک در چشمانش حلقه میزند و بر خاک سوزان چکه میکند؛ همان خاکی که روزگاری شفابخش مریضان خواهد شد.
-زینبجان! برای اشک ریختن زود است. اشکهایت را برای لحظهی وداع یاران نگاهدار؛ که از پشت پردهی اشک، دیدن بهخاکافتادن قامت سروگونهی عباس(ع)، بسیار سخت است. نگاه به صحنهی نشستن خبیثترین خبایث دنیا بر سینهی پاکترین پاکان عالم در گودال، غیرممکن است؛ مگر با صبری الهی که خدا نصیبت کند. از محملت پیاده شو. اینجا نینواست؛ اینجا همان کرب و بلاست. زینبجان! خدا صبرت دهد «ان الله مع الصابرین».
اولین رویارویی
سرداری از میان سپاه دشمن که ادب از سر و رویش میبارد و شبیه به دشمنان نیست، مقابل امام میایستد.
- یابنامیرالمؤمنین! به من دستور دادند مانع حرکتتان شوم و از شما بیعت گیرم.
امام میگوید: «مادرت بهعزایت بنشیند!» سردار نگاهی به حسین(ع) میکند؛ ولی جوابی همگون ندارد.
- چهکنم که مادرت، دردانه و پارهای از رسول خداست.
شوق امید به توبهی حر، از چشمان حسین(ع) هویداست. گویا میگوید: «تو با مایی، منتظریم تا واسطهی پذیرفتن توبهات شویم و آزادمرد تاریخت کنیم.»
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
سخنان امام، بر جانشان تأثیری ندارد. انسانهایی با چشمهای پرطمع، که بهگناه آلودهاند و شکمهایی که از حرام پر شده، چگونه میتوانند کلام نور را درک کنند؟ درک سخن آسمانی، برای فرشیان اجین با خاک، ممکن نیست! چه بیفکرند که میگویند با بستن آب، بهروی لشگر حسین(ع)، از او بیعت میگیریم. نمیدانند که او، تشنگی را وسیلهای برای تقرب به معبود مییابد؛ ولی فرات، شرم پیوستن به دریا را دارد. خود را سزاوار نامیدن فرات نمیداند. نه پای ماندن دارد و نه آبروی رسیدن به آغوش دریا. آب مهریه مادرش بود.
از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
یک غروب تا بهشت امروز، روز نهم است و آغاز فصل تشنگی و عطش. مشکها، خالی از آباند؛ و کودکان، نیمنگاهی به مشکهای خالی دارند و نیمنگاهی دیگر به عباس(ع)، سقای تشنگان. هنوز لبهایی از عطش، ترکترک نشده است. هنوز اسبها بیسوار برنگشتهاند. هنوز علم خیمهها پابرجاست. هنوز مهربانی عمو، جوابگوی عطش کودکان است. هنوز علیاکبر، قامت پیامبرگونهی خویش را با لباس رزم آذین نکرده است. هنوز صدای «هل من ناصر ینصرنی» حسین(ع)، بلند نشده و بیتابی علیاصغر را ندیده است. فرات، زانوی غم در بغل دارد و آرزو میکند که ایکاش، از اول جاری نمیشد تا شرمسار رخسار معصومانهی کودکان نباشد. زمین را غم گرفته و جاذبهای برای یاران ندارد. پرهای پرواز حسینیان، آمادهی حرکت است. بهدستور خداوند، آسمانها تزیین شدهاند و آمادهی پذیرایی از خون خدا. فردا، داستان قربانی کردن اسماعیل بهدست ابراهیم تکرار میشود؛ اما اینبار، تیزی خنجر از کار نمیافتد؛ چراکه خداوند عاشق حسین(ع) است و خودش فرموده است: «چون عاشق کسی شدم، خونش را میریزم و خود، خونبهای او میشوم.» کلامی به رنگ اختیار اضطراب، تمام وجودش را گرفته و نگاه غریبانهاش، بدرقهی راه برادر است. حسین(ع) در جمع لشکریانش میفرماید: «آگاه باشید که من پیمان خویش را از ذمهی شما برداشتم و اذن دادم که بروید و از این پس، مرا بر گردن شما حقی نیست. اینک این شب است که سر میرسد و شما را در حجاب خویش فرو میبرد. شب را شتر راهوار خویش برگیرید و پراکنده شوید که این جماعت مرا میجویند و اگر بر من دست یابند، بهغیر من نپردازند.» عباس(ع)، سر بهزیر انداخته و اشکریزان غربت برادر نه، مولایش را بهنظاره نشسته است. آیا میشود در محاصرهی دشمن بهخود فکر کرد و حسین(ع) و اهلبیت رسول خدا(ص) را تنها گذاشت. مولا بیعت را برداشت؛ ولی با رفتن، نعمت عظیم ماندن، در رکاب فرزند رسول خدا(ص) از ید خارج میشود؟ چراغ خیمه را خاموش میکند که نکند کسی ناخواسته بماند. اگر کسی دلکندن از دنیا را بهیاد نداشته باشد، به فوز عظیم شهادت و جان باختن در رکاب مولا نمیرسد. پردهی خیمه بالا میرود و آنانکه حر بودند و از قبیلهی احرار، ماندند و آنانکه دل سپرده بهدنیا بودند، رفتند. اضطراب زینب(س) دوچندان میشود «خدایا! برادرم و اهل بیتش را محفوظ بدار و بهمن طاقت و صبر عطا فرما.» آزموده را آزمودن خطاست شبهای تنهایی و بیقراری و جدایی از پدر، رو به پایان است. بهیاد میآورد لحظهی رفتن پدر، که دست حسین(ع) را در دستش گذاشت. اینک، وقت عمل بهوعده است. آرامآرام ولی با صلابت، خیمهها را از زیر چشم میگذراند. تا او هست اهلبیت حسین(ع)، دلهایشان قرص، قامتشان راست، روحشان آرام و قلبشان بیباک است. هر دستی بخواهد بهسمت خیمه دراز شود و یا تیری رها کند، از بدن جدا خواهد شد، شب، رو به پایان است که صدای شمر ملعون، عباس(ع) را بهخود میآورد: «تو از خویشان مایی، برایت اماننامه آوردم. اگر دست از حسین(ع) برداری، در امانی.» اشک در چشمانش حلقه میزند و در دل خویش میگوید: «من چه کردم که اینان به خود جرأت دادند تقاضای جدایی از حسین(ع) را از من کنند.» فریاد برمیآورد: «زود با لشکرت بازگرد که مبادا زینبم تو را ببیند.» عباس(ع)، مظهر غیرت و وفاست. اماننامه، برای کسیکه سایهی امن مهربانیاش، سایهبان بیپناهان است! چه بیمعناست. شام آخر حسین(ع) یک شب، وقت طلبکرده است. بعضیها متعجباند؛ اما حسینیان این شب را، شب عشقبازی با معبود میدانند. برای سالکان راه حق و حقیقت و رهپویان مسیر عشق، جاندادن و فداشدن در رکاب معشوق، منتهای زیبایی است. آنانی که بهعشق، معنایی واقعی بخشیدند تا طهارتش پاککنندهی سیهرویان و غبارگیرندهی دل چروکخوردهی چرکدلان باشد. چه نیکو میگوید قاسم، که لحظهی رویارویی با مرگ از عسل شیرینتر است. شب آخر، شب جشن، شادی و خضاب کردن محاسن است. گویا حجلهی عروسی برایشان مهیا شده است. سجدههای طولانی به پیشگاه معبود یگانه؛ یگانهای که رنج و درد را جز زیبایی و لطف و کرم او نمیبینند. عاشقانه یکدیگر را در آغوش میگیرند و مهربانانه وعدهی دیدار در عرش را بههم میدهند. عاشورا، حیات بشریت صبح بهسختی طلوع میکند؛ ولی با شفقی خونرنگ، زمینی بیرنگ، آسمانی دلگیر و هوای سنگین. مثل آنکه کائنات مأموریت یافتهاند که به شقییان بگویند حسین، محبوب خداست و موجب حیات بشریت. چه باید کرد؟ حرص و طمع و رسیدن بهدنیا، چشمها را کور، گوشها را کر و قلبها را تاریک میکند. دیگر آرامش اهل زمین از زمین برچیده میشود. صبح از طلوع غمناک خویش، شرمنده و سرافکنده است. - حسینجان! دیگر روزهای دلتنگی، شعلههای شوق، گریههای پنهانی و دردهای مذاب، رو به پایان است. امروز دعایت مستجاب میشود. حسینجان! از کجا و از چه بگویم. از لحظهی وداع یاران، عطش طفلان، نماز خونین یا لحظهی همگامی با علیاکبر، قاسم، عبدالله و شکستهشدن کمرت در کنار عباس(ع)؟ یا از لحظههای بیقراری زینب تا عطای صبر خداوند به او. همهاش درد است؛ ولی چهگونه شیرزنی، همهی اینان را جز زیبایی نمیبیند! همهی یاران، بهسوی عرش پرواز میکنند. نگاهی بهرنگ شوق، بهمیدان و نگاهی دلتنگ، به خیمهها، قصد میدان میکند؛ اما هنوز یکنفر عطش میدان و فداکاری دارد. او را بر روی دستانش میگیرد و میفرماید: «ای کوفیان! اگر از نظر شما من خطاکارم، علی شش ماههی من بیگناه است. سیرابش کنید» و چه نیکو سیرابش کردند. - خدایا! آخرین قربانی را از ما بپذیر. نمیدانم شاید جرمش این بود که نامش علی بود. با اهل خیمهها وداع میکند. - زینبجان! همه را بهتو سپردم در تاریکی شب، شمارش کن، رقیهام باز نماند. صدایی شبیه صدای علی(ع)، فضای غبار گرفتهی نینوا را پر میکند:«انا ابنعلیالمرتضی،انا ابنفاطمهالزهرا، انا ابنمحمدالمصطفی.»بعضیها دست از جنگ میکشند. این حسین که فرزند علی است! اما دیگر دیر شده است. او با صلابت شمشیر میزند و استوار گام برمیدارد. ناگهان تمام آسمان، بهزمین هجوم میآورد. حسین(ع) بهخاک میافتد تا از آنجا بهعرش پرواز کند. - زینبجان! حالا رسالت اصلیات آغاز میشود، «یا علی».