آسمان چرخید و چرخید، آسمان چرخید و مشک
آسمان لرزید و لرزید، آسمان لرزید و اشک
دست با فوارهی خون، همنفس شد با زمین
بازو اما، مثل باران، چکه چکه روی زین
خاک تشنه، جرعه جرعه تشنهتر از مشک شد
آسمان هم رفته رفته، قطره قطره اشک شد
*
آه ای عشق، ای همه خون ریز، این دست من است!
دستِ دست افشانترین عاشق، به گاه رفتن است
این که میبینی به مسلخ، همچو بسمل شوقناک
نبض افلاک است جاری، گشته در آغوش خاک
فاش گویم این که، وقتی رفت دستم سوی آب
شد فراموشم، تعهّد نامهام با بوتراب
عهد کرده بودم از جایی که رسم ساقی است
تشنه مانم، تشنه، تا جان در نگاهم باقی است!
لحظهای دستم برای امتحان آب رفت
همچو مروارید، در اندیشهی مهتاب رفت
یاد خورشید حقیقت، جان من از تاب برد
لحظهای چشم مرا، اسرار حق در خواب برد
روی نی میدیدمش، تابندهتر از آفتاب
ناگهان دستم خنک شد از نسیم سرد آب!
قهر عشق است این خدایا، یا قبولم کردهای؟
کین چنین بزم بلا، در مسلخم گستردهای!
خوش ببین ای چشم خون بنیاد، ای تمثیل عشق!
بازکرده واپسین آغوش را، هابیل عشق
**
آسمان چرخید و سر چرخید و آب مشک ریخت
آسمان لرزید و دل لرزید و در خون، اشک ریخت
یک نفر از دور آمد، بغض خود یک آن شکست
شانه در شانه، کنار آسمان از پا نشست