نگاه متعجبش گفت: «اینجا کاری داشتی؟» ولی نگفت. از بالای عینک ذرهبینیاش نگاهش را سُر داد. در قاب صورت استخوانیاش یکجفت چشمهای میشی فرو رفته، بینی کشیده، گالهی بزرگ و گونههای بیرون زده خودنمایی میکرد. سهبار آب دهانش را قورت داد. توانست صدای خودش را بشنود: «بله!»
همین یک کلمه از میان لبهایش بیرون پرید. تقریباً روی نوکپا بلند شده بود. زن آرنجهایش را روی میز گذاشت، کمی خم شد و تا لبهی صندلی خودش را جلوتر کشاند. دختر ریزنقشی بود با چهرهی کودکانه. موهای سیاهش را زیر روسریاش فرو برد. احساس کرد مقابل معلمش ایستاده، با همان حالتی که بچههای ناآماده بههنگام درس پس دادن از خود نشان میدهند. دستپاچه، روی دو پا ایستاده بود. زن آرنجهایش را ذرهای به جلوتر لغزاند و ابروهایش را بههم نزدیک کرد. دختر این تغییر حالت را متوجه شد. زن، ولی، بدون قصد قبلی به کمکش شتافت و پرسید: «برای کتاب اومدی؟» دختر مژههای بلندش را به هم کشید. دوست داشت بگوید آره برای همان آمدهام. بهجایش نفسی از میان قفسهی سینهاش بالا آمد و از میان لبهایش رها شد.
زن روی صندلیاش قرار گرفت و یکبار دیگر سر تا پای دختر را کاویید. بهنظرش یک کوچولوی دوست داشتنی میآمد. یک برهی مطیع و خجالتی! نگاهش سریع اطرافش را پایید. کسی آنجا نبود. صدایش تیز و تند بود: «میخواهی عضو بشی؟» دختر همانطور با سر پایین جواب داد: «بله!»
زن خواست بپرسد بیشتر یادش ندادهاند حرف بزند. بهجایش گفت: «یک قطعه عکس!» و ادامه داد: «همراهت داری؟» دختر سرش را تکان داد و یواشکی لبخند زد. از ته جیب پیراهنش دو انگشتی عکسی بیرون کشید و روی میز گذاشت. عکس از چند جا شکسته بود و مربوط به زمان قبل از مدرسهاش میشد. زن دو طرف لبهایش را پایین کشید و با بیمیلی قبولش کرد. اگر او اولین مشتریاش نبود؛ شاید به آن رضایت نمیداد.
دستش را پیش برد و از کشوی میزش برگهای بیرون کشید. با صدای تقی که از برخورد خودکارش با شیشه میز برخاست، برگه و خودکار را پیش سُراند: «تقاضانامه رو پرکن.» دختر نتوانست خوشحالیاش را پنهان کند. زیرلبی لبخند زد. فوری خودکار را برداشت. زن پرسید: «گفتی کلاس چندی؟»
- اول راهنمایی!
و شروع کرد به نوشتن. نگاه زن به کاغذ زیر دستش قفل شد. خط دختر نپخته و درشت بود. گذاشت تا آخر صفحه را برود. آنوقت با صدای بُرندهاش تقریباً جیغ کشید: «پولی تو جیبهات پیدا میشه؟» دختر سرش را بالا آورد و مات نگاهش کرد. حالتش معصومیت چهرهاش را دوچندان میکرد. زن ادامه داد: «حق عضویت اینجا هزار تومنه.» و نگاه سریع و دوبارهای به سر و وضعش انداخت. دختر همهی جیبهایش را گشت. آنگاه دستش با یک سکه بالا آمد.
زن اخم کرد: «خیلی کم است.» دختر احساس ناامیدی کرد. نفسش بهسختی بالا میآمد. زن گوشهی لبش را عقب کشید: «بقیهش بمونه برای بعد.» دختر نفس بلندی کشید: «باشه.»
- زیر قولت نمیزنی؟
دختر سرخ شد. آهسته گفت: «نمیزنم.» لحنش طوری بود که زن حس کرد دوست دارد دختر خودش باشد. زن گفت: «کتابی که به سن تو بخورد.....» و چرخید و از قفسهی پشت سرش چند کتاب زوار دررفته و دستدوم برداشت و روی میز جدا کرد. دوتایش جلد خشتی داشتند و سومی رقعی. چشمهای دختر برق زدند. کتابها را بادقت روی هم جمع کرد، به بغل زد و بهطرف یکی از میزها به راه افتاد. یک صندلی چوبی جلو کشید و نشست. پشتی صندلی اذیتش میکرد؛ اما اهمیتی نداد و بلافاصله غرق خواندن شد.
کمی بعد زن بالای سرش آمد. کارت عضویتش را صادر کرده بود. صدای دختر را شنید: «خواندم!» و کتابها را بالا گرفت. زن تعجب کرد، با چشمهای گشادشده پرسید: «واقعاً؟» دختر لبخند زد.
زن بااکراه کتابها را پس گرفت: «خب، حالا چارهای نداری جز اینکه منتظر بمانی تا کتابهای مناسب سنت از راه برسند.» دختر محجوبانه پرسید: «طول میکشد؟» زن سرش را تکان داد: «اوهوم!» دختر خواست برود. آشکارا چهرهاش گرفته بود. زن متوجه شد. گفت: «شاید بتوانی از کتابهای دیگری هم استفاده کنی؛ کتابهایی که به زبان سادهتر نوشته شدهاند.» و شتابان بهطرف قفسهای به راه افتاد. دوست داشت دخترک بیشتر بماند. وقتی برگشت یک کتاب علمی قطع رقعی در دستش چشمک میزد. دختر روی صندلیاش جابهجا شد و کتاب را دو دستی گرفت. طولی نکشید که زن دوباره بالای سرش ظاهر شد: «کتابش رو دوست داری؟ خوندنش برات مشکل نیست؟» و خودش جواب داد: «حتماً هست. از اصطلاحاتش سر در نمی یاری.»
دختر به آخرهای کتاب رسیده بود. باحجب گفت: «من برای کتاب داستان اینجا هستم.» و چشم در چشمش انداخت. زن شگفتزده گفت: «اوه!» و آرامآرام پشت میزش برگشت. وقتی دختر خواست برود، کتاب رمانی دستش داد: «کتابش برای سن بچهها مناسب نیست؛ ولی تو میتوانی اون رو ببری و مدتی باهاش سرگرم باشی. شاید تا تمومش میکنی کتابهای مناسبی تو قفسهها داشته باشیم.» دختر کتاب را قاپید و بهسرعت ناپدید شد.
تا یک هفته، هر روز، یک کتاب امانت میگرفت و یکی- دو روز بعد پس میآورد. زن فکر میکرد آنها را نمیخواند. یک بازی بامزه بچهگانه! و گذاشت سربهسرش بگذارد. تنهایی، با خودش ذوق میکرد: «کاش دختر خودم بود. اجازه میدادم حقههایش را به من سوار کند... فسقلی فکر میکند میتواند سرم را شیره بمالد، شبانه کتابش را تمام میکند... آنهم چه رمانهایی!» و با خودش نخودی میخندید. اما دختر بهزودی کار رمانها را ساخت و تا زن بجنبد قفسهی رمانهای بزرگسال را خالی کرده بود. «سر وکلهاش این طرفها پیدا نخواهد شد!» از این فکر به خودش لرزید. حالا به او عادت کرده بود. بعد از کلی کلنجار رفتن، فکری به خاطرش رسید. کتاب «سپید دندان» جک لندن را در خانه داشت. با چه مصیبتی آن را تمام کرده بود! کتاب را با خیال اینکه تا مدتی سرگرمش کند، به کتابخانه آورد و به دختر گفت: «بخوانش و بعداً بهم برگردان.» دختر متعجب گفت: «تو قفسه نبود.»
- از خانهی خودم آوردم.
دختر با مهربانی نگاهش کرد: «پس فردا برمیگردونمش.» زن خیلی سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد: «بادقت بخونش؛ چون میخوام، از اول تا آخرش رو برام تعریف کنی.» دختر به گونهاش دست کشید: «مگر خودتون نخوندین؟» زن غافلگیر شد و گفت: «چرا... چرا؛ ولی قسمتهایی از داستان فراموشم شده... من که مثل تو حافظهی قوی ندارم.»
- خیلی زود کتاب رو برمیگردانم. سریع میخونمش.
زن در دلش گفت: «ای شیطان کوچولو!» و زیر چشمی نگاهش کرد و در دلش گفت: «این کتاب کلفت را یکشبه تمام میکنی و ماجرایش را از اول تا آخر برایم شرح میدهی، همینطور است؟» دختر صاف و ساده گفت: «اگر بخواهی.» زن عاشق آن لحنش بود: «ببینیم و تعریف کنیم.» و دختر روی قولش ایستاد.
دو روز بعد، کتاب را آورد و داستان جویندگان طلا را تعریف کرد. طوری سپید دندان را با آبوتاب شرح داد که زن باشگفتی خیال کرد ماجراهای کتاب را از یکی دیگر شنیده و اصلاً آن را نخوانده است. باشتاب کتاب را باز کرد و هیجانزده از او خواست تمام آن یک فصل را برایش موبهمو تعریف کند. دختر نفس عمیقی کشید و با اعتماد بهنفس فوقالعاده شروع کرد. شروع کرد و حتی یک کلمهاش را هم جا نینداخت.