مثل پنجه آفتاب (13)

نویسنده


عید سعید غدیرخم که افتاد پنج ‌شنبه و کمکی نکرد به تعطیلی قشر زحمت‌کش دانشجو. من و هستی دل‌مان را خوش کردیم به بقیه‌ی تعطیلات آبان ماه، که تهران و دانشگاه، تعطیل است. هر چه‌قدر دیگر هم تقویم را بالا و پایین می‌کنیم خبری از تعطیلی نیست که نیست. چه کنیم از دوره‌ی ابتدایی تا همین حالا که مشغول تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد هستم و پس از آن، به همت مسئولین وقت، رهسپار اخذ مدرک دکتری می‌گردم، اول هر سال و هر ماه باید تعطیلی‌ها را بشمرم. این را گفتم که خدایی نکرده یکوقت فکر نکنید ما از سینه‌چاکان درس و مدرسه‌ایم؛ نه بابا ما هم بچه‌ی اونور خطیم.

چی می‌گفتم؟ آهان؛ ما در کل طرفدار این حقیقت تلخیم که «ضرر بکار و سود برداشت کن» این جمله‌ای که بر زبان راندم حرف زیاد تویش است؛ اما بهموجب اصل «وقت ما اندک، آسمان هم بارانی‌ست» باید رفت سر اصل مطلب و از حواشی صرف‌نظر کرد.

ضرر جدید من این‌که، باید از کار و زندگی بزنم، بههوای درس و مشق راهی دیار غربت شوم هرچند که تهران باشد و همین بغل. سودی که در انتظارش هستم کلاسی است که همگی می‌گذاریم با مدرک تحصیلی، و بعد از آن سطح بی‌سوادی پس از اخذ مدرک است که من نیز از این قاعده مستثنا نیستم. آفتاب هم می‌تواند کژتابی‌هایی داشته باشد، البته پنهانی!

علاوه بر این، ادامه‌ی تحصیل چندهزار تومانی اضافه می‌کند بر درآمد ماهیانه و فرد را در این مرحله از رؤیا متوقف می‌سازد که تو به‌زودی دکتر خواهی شد و این چند هزار تومان شاید بشود چند میلیون تومان! پس بمان و در برابر ناملایمات مقاوم باش. من به‌شخصه عاشق این مرحله‌ام وگرنه هیچ قصد سوئی مِن‌باب افزایش سطح علمی و طی کردن پله‌های علم و معرفت و آگاهی نداشتم و ندارم از درس خواندن و پرداخت شهریه.

شوهر خاله‌پروین که از دور دستی بر آتش کتاب و مدرسه دارد با ژستی تحسین برانگیز می‌پرسد: «آفتاب‌جان! سطح علمی دانشگاه شما در چه‌وضعی است؟» این سؤال را درست پس از پایان اولین ماه حضور من در مقطع کارشناسی ارشد می‌پرسد. جدیداً اخبار داخلی و خارجی را زیاد پی‌گیری می‌کنم و ترفندهایی آموخته‌ام از این دیپلمات‌ها. پیروزمندانه در جوابش می‌گویم: «ای نور دو دیده! فکر می‌کنم اکنون قدری زود باشد برای تصمیم‌گیری.»

با این جواب هم سنگ‌قلابش کرده‌ام و هم به‌طور غیرمستقیم بیان فرموده‌ام که شما با این همه کمالات، چه‌طور نمی‌دانید چه سؤالی را در چه زمانی باید بپرسید؟ بروید از خودتان و سابقه‌ی علمی‌تان خجالت بکشید. پس فرد مذکور تا من زنده هستم، عمراً سؤالش را تکرار کند. بعد هم عبارت «سطح علمی» را یادداشت می‌کنم در قسمت نوت گوشی موبایلم، تا سر فرصت ته و توی آن را درآورم در روزهایی که حسابی در مهد علم و حساب به‌سر می‌برم.

بعد از نماز صبح، کتانی به پا می‌کنم تا در مواقع نیاز جهت دویدن پشت سر اساتید و مسئولین فراری برای پی‌گیری تخلفات و رسیدن به مدارج بالای علمی. می‌خواهم جسم نوک تیز پر سر و صدایی به نام پاشنه که در زندگی برخی از خانم‌ها حضور فعال دارد، جلوی پیش‌رفتم را نگیرد. اگر راه می‌داد کفش اسکیت می‌پوشیدم؛ اما چه‌کنم که حفظ وقار در این گونه قضایا، بازدارنده است.

شنیده‌ام چادر محدودیت می‌آورد؛ برهمین‌اساس، جهت فراغ بال و این‌طور مسایل با روی‌کردی جدی به نهادینه‌سازی چالش‌های پس از ورود به دانشگاه می‌پردازم و شستم خبردار می‌شود که جز برای گاز زدن به ساندویچ بی‌قواره‌ی همبرگر دانشگاه و وَرجه‌وُرجه کردن در استخر دانشجویان تربیت بدنی، در هیچ کجای دیگر، چادر دست و پای آدم را نمی‌گیرد.

از خیس شدن و کارهای آبکی بی‌زارم پس با حفظ چادر به‌حل بحران می‌پردازم، با روی خوش و لبخندی به لب. خانم‌های رنگین‌کمانی از مقابلم رد می‌شوند و بدون در نظر گرفتن هدف افراد از حضور در این مکان علمی، نگاه چپی می‌اندازند به سر تا پایم که هیچ جای اضافی از آن به معرض نمایش گذاشته نشده است. حُسن خلق، بهترین ابزار است برای تسخیر دل‌ها. در جواب هر نگاه بد، یک لبخند زیبا تحویل می‌دهم و در نهایت با افزایش شمار نگاه‌های چپ، کار لبخندهای من نیز، آن‌قدر بالا می‌گیرد که هنوز یک ساعت نگذشته جوان برومندی می‌آید و کمی آن طرف‌تر می‌نشیند و جواب لبخندم را می‌دهد به مهر و چشمک.

تا مهر و چشمک منتهی نشده به جیغ، دست و هورا، پشت می‌کنم به او و مثلاً یواشکی سوت می‌زنم؛ یعنی تو را ندیدم آقاجان، برو دنبال رنگین‌کمانی چیزی، نه چادرِ سیاه‌پوشی چون منِ در انتظار پیش‌رفتی شگرف. او هم سوت می‌زند. با خودم فکر می‌کنم نکند سوت یک رمز باشد در این وادی؛ پس مسیر بی‌اعتنایی را کج می‌کنم به سمت سرفه، عطسه و سایر علایم حساسیت. می‌گویم: «آقا من به عطر حساسیت دارم بروید روی آن یکی نیمکت به کسب علوم بپردازید.» مزاحم محترم گویا کوهنورد است چون کوله‌ای دارد اندازه‌ی ماهواره‌ی امید که به هوا پرتاب شد و پای آرزوها را کشید وسط. عطری درمی‌آورد از داخل کوله و می‌گوید این یکی بهتر نیست؟ و در هوا عطرافشانی راه می‌اندازد و من برمی‌آشوبم که: «ای آقا! چرا از من نظر می‌خواهید؟» می‌گوید: «ای‌جان! خوشم می‌آید که خوشت نمی‌آید.»

به‌منظور خلاصی از برزخِ جوان برومند، شماره‌ی هستی‌جان را می‌گیرم تا راهکاری دانشجوپسند ارایه دهد. لحظه‌ای گوش می‌سپارد به صداهای اطراف من و گوشی می‌آید دستش که گیر کرده‌ام در یک هچل واقعی؛ که اگر مکان را ترک گفته، جلای نیمکت کنم؛ من و سایر خانم‌های محجبه محکوم می‌شویم به تحجر. اگر هم لحظه‌ای لفتش دهم توقف در این نیمکت را، جرمی دیگر آویزه‌ی نامم می‌شود؛ این‌که هرچی هست زیر سر این‌طور دخترهای باحجاب است.

هستی می‌گوید بی‌جهت به سرفه‌هایت ادامه بده اگر حوصله‌اش سر نرفت و هم‌چنان در معیتت ماند، در حالتی شبیه به احتضار بگو برود برایت آب معدنی بیاورد. این‌گونه جوانان یکی دو روز اول، جان‌شان را هم حاضرند فدای هدف‌شان کنند. جوان که جهت جان‌فشانی خودش را به بوفه می‌رساند، زرنگی کرده مکان را برای همیشه ترک کن.

بینی‌ام را می‌گیرم دو دستی و با نفسم فشار می‌آورم به سمت بیرون تا رنگ صورتم سرخ شود، و بعد هم سرفه پشت سرفه تا حدی که اشک از چشم‌هایم سرازیر شود و نقشه را به‌اجرا درآورم. وا اسفا که جوان برومند در یک عمل غافل‌گیرکننده‌تر، خودش پیش‌نهاد می‌دهد برود برایم آب معدنی بیاورد؛ اما از بداقبالی من کوله‌ی عظیم‌الجثه‌اش را می‌سپارد به من و می‌گوید: «همین‌جور که الکی سرفه می‌کنی چشم ازش برندار تا برگردم.» می‌فهمم ورژن این ترفند خیلی پایین‌تر از این حرف‌ها بوده که بتواند مرا رهایی بخشد از چنگال استعمار!

سرفه‌ام ناگهانی قطع می‌شود و می‌گویم: «لازم نیست، از همین شلنگ آب بیاور چشم خودت را هم بدوز به کوله‌‌ات. چشم من ساخته شده برای مطالعه.» اما او می‌رود و من می‌مانم درگیر با حس وظیفه‌شناسی و امانت‌داری؛ که سرم اگر برود، قولم نمی‌رود.

باز شماره هستی را می‌گیرم و از آن روی که در یک مکان علمی- فرهنگی نشسته‌ام، به جای فحش، داد و بی‌داد را می‌کشم به جانش که آدم عاقل چرا نقشه‌ی لورفته ارایه می‌دهی؟ هستی‌جان در کمال اطمینان نفس، پیش‌نهاد می‌دهد با جدیت پا بگذارم روی اخلاقیات و در افق محو شوم، زیرا برای رسیدن به چنین هدفی می‌شود اخلاق را به‌حساب نیاورد.

پیش‌نهاد خاص‌المنفعه‌اش را نمی‌پذیرم و او توصیه می‌کند: «حداقل جزوه مزوه بهش نده.» داد می‌زنم: «مگه توی کلاس ماست؟» می‌گوید : «تو هنوز شگرد جزوه را نشناخته‌ای.»

اطراف را می‌پایم و خیره می‌شوم به راهی که جوان در امتداد آن رفت و از دیدگان پنهان گشت. تا کاکل نوک تیز سیخ‌سیخی‌اش را از دور می‌بینم و بعد هم خودش پدیدار می‌گردد، دست بلند می‌کنم که کوله‌ات را بردار من رفتم. به‌عبارتی جا می‌زنم و سپس خودم را گم می‌کنم لابه‌لای جمعیت عاشق علم و با خیال راحت از پله‌های دانشکده می‌روم بالا تا خودم را برسانم برای جواب یس، هنگام صدا کردن نامم از سوی استاد محترم فرنگ رفته.

ناگهان صدای «بفرمایید آب!» توجهم را جلب می‌کند به پشت سر. جوان برومند است که بطری را گرفته طرفم و تا جان گرامی را فدای هر قدمم نکند گویا دست بردار نیست؛ و سعی دارد مرا با سرعت نور از اهداف آموزشی‌ام دور سازد. با غیظ می‌پرسم: «مرا چگونه پیدا کردید در این وانفسای شلوغ؟» می‌گوید: «شما با این چادرتان تک هستید این‌جا.» نگاهی بدون حُسن خلق می‌اندازم به سر تا پایش و برایم اثبات می‌شود که انگار چادر در این دانشگاه با دانشجویان سمجش محدودیت است، نه مصونیت.