افسر خانوم رئیس می‌شود


فوت و فن فناوری(7)

بعدازظهر بود. تازه چشمانم گرم شده بود. خیلی خسته بودم. کمی دیرتر از دانشگاه برگشته بودم و حسابی از درس‌های صبح کلافه بودم. همه‌اش به این فکر می‌کردم که یکبار سراغ جزوه‌ها بروم و دوباره با آن‌ها کلنجار بروم، ببینم چیزی می‌فهمم یا نه. که اگر نمی‌فهمم فکر دیگری بکنم. در همین گیرودار، تلفنم زنگ خورد و تمام رشته‌های افکارم، پنبه شد. اصلاً متوجه نشدم که این‌ها را در بیداری فکر کرده‌ام یا خواب آن‌ها را دیده‌ام که در کل فرقی هم نمی‌کرد. گوشی را که جواب دادم، از آهسته صحبت‌کردن سارینا، بیش‌تر به‌هم ریختم.

ـ ریحانه! بیچاره شدیم. خاکی بر سرمان شده که بیا و ببین. هرکی می‌خواد وارد کافی‌نت بشه، جوری بهش نگاه می‌کنه، که طرف از اومدنش پشیمون می‌شه. به خودِ منم که از اول تا حالا کلی گیر داده. همش می‌گه قفسه‌ها رو چرا خاک گرفته، جنس‌ها و لوازم چرا به‌هم ریخته؟ چرا فاکتورها رو این‌جوری نوشتی و هزار بهونه‌ی دیگه.

من هم با گیجی گفتم: «مگه چه‌طور شده، چی شده که این‌قدر تو رو به‌هم ریخته.» گفت: «خودت بیا متوجه می‌شی. من دیگه زیاد نمی‌تونـم صحبت کنم.» سارینا، با صحبت‌هـایش واقعاً من را به دلهره انـداخت. هرچه فکـر می‌کردم که چه شده، عقلم به جایی قد نمی‌داد. با تمام خستگی و این‌که تصمیم گرفته بودم دیر به کافی‌نت بروم، راه افتادم تا ببینم موضوع از چه قرار است.

به کافی‌نت که رسیدم، سلام کردم. دیدم افسر خانم، به‌جای آقاچنگیز نشسته است. بدون این‌که جواب سلامم را بدهد، گفت: «بعد از این دیر اومدن‌تو از قبل اطلاع بده.» تازه شستم خبردار شد که سارینا چرا این‌قدر به‌هم ریخته بود. با هول جواب دادم: «قبلاً به آقاچنگیز اطلاع داده بودم که بعضی روزا که دانشگاه طول می‌کشه، دیرتر به کافی‌نت میام.» بدون این‌که زیاد به جوابم محلی بگذارد، گفت: «حالا زودتر کارتو شروع کن، انگار یکی از دستگاه‌ها مشکل اتصال داره.» بدون این‌که دیگر حرفی بزنم به سراغ دستگاهی که افسر خانم نشان داده بود، رفتم.

پای دستگاه که نشستم، یک اشاره‌ای به سارینا کردم که یعنی آقاچنگیز کجاست؟ سارینا که در قسمت فروش، می‌توانست راحت‌تر جابه‌جا شود به‌بهانه‌ای به سمت من آمد و یواش گفت: «خانوم رییس، می‌گن که دو روز پیش، اون‌قدر شدید دلش درد گرفته که با اورژانس ‌بردنش بیمارستان. خانوم می‌گن خیلی درد می‌کشه. دکترها هنوز هم نفهمیدن مشکل از کجاشه.» گفتم: «پس خدا به دادمون برسه. حالاحالاها جناب سرکار، خانوم رییس، این‌جا تشریف دارن.» سارینا با شکلک به من فهماند که بله.

بعد از مدتی که مشغول بودیم، سارینا، به یکی از دختر خانم‌هایی که پشت یکی از سیستم‌ها نشسته بود اشاره کرد و این دفعه با صدای بلند گفت: «ایشون از خانم‌های دانشجویی هستند که برای کارآموزی، کافی‌نت رو انتخاب کردن. من هم یه سری اطلاعات کلی راجع به مشخصات کلی محل کار و کارهایی که این‌جا انجام می‌شه، براشون توضیح دادم. البته به ایشون گفتم که خانم مهندس می‌یان و راجع به همه‌ی موارد بیش‌تر توضیح می‌دن.» قبل از هر چیزی، بهتر دیدم که بروم و حال و احوال آقاچنگیز را از افسرخانم بپرسم.

به‌طرف میز افسرخانم رفتم. با یک خسته نباشید سر صحبت را باز کردم و از احوال آقاچنگیز جویا شدم. افسر خانم با این‌که می‌خواست سنگین و رنگین باشد، آن‌قدر دلش از بیمارستان پر بود که شروع کرد به غر زدن: «ای بابا! این‌ها هم ما رو بیچاره کردن. سه روزه بنده‌ی خدا، چنگیزخان اون‌جا بستریه، هنوز نفهمیدن مشکل اصلیش چیه. روز اول که با اون حال خراب وارد اورژانس شدیم، قبل از این‌که از من بپرسن ایشون سابقه‌ی بیماری‌ای دارن یا برای چی به اورژانس اومدن؛ هر کی برای خودش یه کاری می‌کرد. یه پرستار سریع خون گرفته، برای آزمایش، یکی دیگه رفت دنبال وصل کردن سِرم، یکی دیگه رفت دنبال دکتر که بالأخره بالای سر مریض بیاد و ببینه اصلاً مریض چشه.» پیش خودم گفتم: «بازم خوبه شما رو کلی تحویل گرفتن. لااقل هرکی دنبال یه کاری بوده؛ اون‌بار که من و مادرم، پدر رو برده بودیم اورژانس، فقط تا چند دقیقه، راننده‌ی اورژانس منتظر بود که یه ‌نفر بیاد و فرم تحویل بیمار رو امضا کنه. خودِ ما هم بلاتکلیف که بالاخره یکی بیاد و مریض رو تحویل بگیره.»

افسرخانم، با همان جدیتش ادامه داد: «بعد از کلی وقت، دکتر اومده بالا سر چنگیزخان. حالا آقاچنگیز هم، همش از درد به خودش می‌پیچه و ناله می‌کنه. دکتر گفت که این به‌احتمال قوی از معده‌شه. من خودمو از میون پرستارا به دکتر رسوندم و گفتم آقای دکتر! ایشون قبلاً سابقه‌ی سنگ کلیه داشتن، چند ماه پیش هم، یک‌بار کیسه‌ی صفراشون درد گرفت که بعد از آزمایش و سونوگرافی مشخص شد که کلی سنگ توی کیسه‌ی صفراشون دارن. بعد دکتر از من پرسید که کلیه‌ی همسرتونم، سابقه‌ی سنگ‌سازی داره یا نه؟ و این‌که چرا هیچ اقدامی برا سنگ‌ها انجام ندادین. منم گفتم کیسه‌ی صفراشون رو برا این جراحی نکردیم که تحت درمان دارویی بود و دکتر ‌گفت با مصرف دارو، سنگ‌ها کوچک می‌شه و از بین می‌ره.»

افسر خانمی که ما بیش‌تر از چند جمله حرف‌زدن‌شان را ندیده بودیم، آن‌هم خیلی جدی و خشک، حسابی چانه‌شان گرم شده بود و با دل پُرش از بیمارستان و کادر آن، همین‌طور یک‌ریز حرف می‌زد. سارینا هم که دید صحبت ما گل انداخته، نزدیک شد و گوش ایستاد.

خانوم رئیس دوباره با هیجان خاصی ادامه داد: «بعد از کلی سؤال و جواب دکتر، یه ‌دفعه دیدم پرستارا، یکی‌یکی از کنار تخت دور شدن. بعدشم دکتر رفت. به‌قول معروف علی موند و حوضش. حالا آقاچنگیز هم یه‌ریز از درد، داد می‌زد و می‌نالید. بعد از چند دقیقه پرس‌وجو از دربان اورژانس، تازه متوجه شدم که ساعت تعویض کادره و تقریباً همه دارن عوض می‌شن. انگار نه انگار که یه مریض بدحال روی تخت اورژانس افتاده و داره ناله می‌کنه. بعد از ده دقیقه، یه‌ربعی تازه دیدم سر و کله‌ی پرستارای جدید داره پیدا می‌شه. اولین پرستار که به من رسید پرسید مریض‌تون چش هست. بعد پرستار دوم، بعد سرپرستار و بعد هم دکتر جدید. تازه فهمیدم این قائله، سرِ دراز داره. با عصبانیت داد زدم؛ بابا یه ساعته ما اومدیم این‌جا که مثلاً اسمش فوریت‌های پزشکیه؛ ولی انگار بیش‌تر همه فوریت دارن که آدمو سؤال‌پیچ کنن. همسر بیچاره‌ی من داره درد می‌کشه، شما اول یه‌کم درد ایشون رو ساکت کنین، بعد ما می‌شینیم تا صبح، همین‌طور گل می‌گیم و گل می‌شنفیم و فرم پُر می‌کنیم.»

من و سارینا، چون عصبانیت افسرخانم را قبلاً دیده بودیم، با خودمان گفتیم خدا می‌داند چه به حال و روز کادر اورژانس آمده، بعد ادامه داد: «بعد از داد و بیداد من، تازه یه‌کم اون‌جا رنگ اورژانس به خودش گرفت. سریع یه مسکن خیلی قوی به چنگیزخان زدن؛ پرونده، سریع به سرپرستاری فرستاده شد تا تصمیم جدید گرفته بشه؛ نوبت برا سونوگرافی گرفته شد و کلی کارای دیگه که اگه من داد نمی‌زدم، حالاحالاها باید فرم پر می‌کردم و سؤال، جواب می‌دادم. الآن آقاچنگیز بهترن. لااقل فهمیدیم که مشکل از کیسه‌ی صفراشونه.» من و سارینا هم با گفتن این‌که ان‌شاءالله هرچه زودتر حال‌شان خوب بشود و رفع کسالت شود، به سر کارمان برگشتیم.

دانشجوی کارآموز، چندین سؤال داشت که باید جواب می‌دادم. به سارینا اشاره کردم که اگر تو حوصله داری، خودت بیا و کمی توضیح بده؛ ولی با ایما و اشاره به من فهماند که قرارمان از اول این بوده که این‌طور کارها را تو انجام بدهی.

یکی از سؤال‌ها، در باره‌ی سوییچ بود که من برای او توضیح دادم: «از سوییچ برای اتصال دستگاه‌های مختلف از قبیل رایانه، مسیریاب، چاپ‌گرهای تحت شبکه، دوربین‌های مداربسته و... در شبکه‌های کابلی استفاده می‌شه. در ظاهر، سوییچ مثل جعبه‌ایه که شامـل چندین درگاه اترنته که از این لحاظ شبیه هابه؛ با وجود این‌که هر دوشون، وظیفه‌ی برقراری ارتباط بین دستگاه‌های مختلف را بر عهده دارن، فرق‌شون در اینه که هاب، بسته‌های ارسالی از طرف یک دستگاه رو به همه‌ی درگاه‌های خودش ارسال می‌کنه و همه‌ی دستگاه‌های دیگه، علاوه بر دستگاه مقصد، این بسته‌ها رو دریافت می‌کنن؛ در حالی که در سوییچ، ارتباط مستقیمی بین درگاه دستگاه مبدأ با درگاه دستگاه مقصد برقرار می‌شه و بسته‌ها مستقیماً فقط برای اون ارسال می‌شه.

سوییچ، با رجوع به جدول عملیات، آدرس‌دهی بسته‌ها در لایه‌ی دوم رو انجام می‌ده. به این معنی که، این جدول مشخص می‌کنه بسته‌ی ورودی، باید فقط برای کدوم درگاه ارسال بشه.»

این‌ها را که توضیح دادم دیدم خانم دانشجو طوری به من نگاه می‌کند که یا نفهمیده یا برایش خیلی سخت است، گفتم: «اگه می‌بینی مشکله می‌خوای ادامه ندم.» گفت: «سخت که هست ولی اگه بحث کامل نشده، ادامه بدین.»

من هم سعی کردم با زبان ساده‌تر ادامه بدهم: «در شبکه‌های بزرگ، سوییچ‌ها، جدول‌های خودشون رو به اشتراک می‌ذارن تا هر کدوم بدونن چه دستگاهی، به‌کدوم سوییچ متصله و با این‌کار، ترافیک کم‌تری تو شبکه درست می‌شه.

سوییچ، معمولاً در لایه‌ی دوم مدل OSI کار می‌کنه؛ ولی سوییچ‌هایی با قابلیت کارکرد در لایه‌های مختلف، حتی لایه‌ی هفتم هم وجود داره. پرکاربردترین سوییچ در بین لایه‌های مختلف، به‌جز لایه‌ی دوم،Switch layer3  است که خیلی وقت‌ها جایگزین مناسبی برای روتره. از سوییچ، می‌شه تو یه شبکه‌ی خونگی کوچک تا تو شبکه‌های بزرگ استفاده بشه.»

این‌ها را که توضیح دادم، دیدم خیلی سخت متوجه بحث می‌شود؛ گفتم: «حالا این موارد رو که توضیح دادم یه کم راجع بهشون تحقیق کن. هر توضیح دیگه‌ای خواستی، من خدمت هستم.» و خدا را شکر که خود ایشان هم رضایت دادند که بقیه‌ی بحث بماند برای بعد.