گفتوگو با زینب عبدالکریم، طراح برنامه صدای اسلام در آمریکا
داشتم بهسمت منزل رانندگی میکردم که با دریافت پیامک، تلفن همراهم بهصدا درآمد؛ پیغام از خواهر زینب عبدالکریم بود. او درخواست من را برای یک نشست دوستانه پاسخ داده و خواسته بود که روز شنبه به ملاقاتش بروم. قبلاً او را بارها و بارها در مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن دیده بودم؛ کسی که با ارادهی استوار و بسیار قاطع سخن میگفت. وی قبل از شناخت اسلام، شیفتهی پوشش اسلامی شده و آن را برای خود انتخاب کرده بود.
طبق قرار و بهوقت به منزل ایشان رفتم و او با آغوشی باز و خندان از من استقبال کرد و انرژی مثبت او آرامش خاصی به من داد. *خواهر زینب! اگر ممکن است در بارهی خودتان بگویید؛ کجا متولد شدید و کجا تحصیل کردید؟ در اکتبر 1955 در واشنگتندیسی بهدنیا آمدم. در مقطع کارشناسی در رشتهی ارتباطات و کارشناسی ارشد در رشتهی آموزش بزرگسالان تحصیل کردم. در دانشگاه هوارد درس انگلیسی تدریس میکردم، همینطور در دانشگاه عفت در جدهی عربستان سعودی نیز تدریس آموزش زبان انگلیسی داشتم. *از گذشتههای دور و جوانیتان تعریف کنید؛ شما قبل از اینکه مسلمان شوید چه دینی داشتید؟ من کاتولیک تربیت شدم و خواهرهای کاتولیک به من درس میدادند، بهخصوص در مسائل دینی نمرههایم عالی بود. دوست داشتم بزرگ که شدم، راهبهی کاتولیک بشوم. وقتی پانزدهساله بودم روزی در مدرسهی آکادمی سنپاتریک مقدس در کلاس نشسته بودم و به زمین و آسمان نگاه میکردم، به بهشت فکر میکردم که یکدفعه گریهام گرفت و گفتم: خدای عزیزم! لطفاً نگذار بمیرم قبل از اینکه بتوانم حقیقت را در موردت بفهمم. بهعنوان یک کاتولیک به من یاد داده بودند که خداوند سه گانه است؛ ولی من هیچوقت تثلیث را باور نداشتم. میدانستم او یکی است و هروقت به کلیسا میرفتم؛ مجسمههای دور و برم را میدیدم و میگفتم خدایا تو پوست من را دوست داشتی که من را اینطور خلق کردی؛ ولی چرا مقدسین که بر ما برگزیدی، سفید هستند؟ این سؤالها بهعنوان یک کاتولیک در ذهنم میآمد. پیش کشیش میرفتم و اعتراف میکردم تا او به خدا بگوید که من را ببخشد. پیش خودم میگفتم این کشیش کیست؟ او یک مرد معمولی است؟ پیامبر هم نیست! پس چرا من باید به او بگویم که برود به خدا بگوید که من را ببخشد! این مسئله هم برایم سخت بود و نمیتوانستم این دو مسئله را بپذیرم. همچنین قبول نکردم که خداوند قدیسین را از سفیدپوستان خلق کرده است و همینها بود که شروع کردم به زیر سؤال بردن باورهایم. *خوب، بعد چه کار کردید؟ به این روند ادامه دادید؟ بله. دیگر هفدهساله شده بودم، تا اینکه روزی روی نیمکت بیرون خانهیمان نشسته بودم و خانم بسیار زیبایی را دیدم که از جلوی خانهیمان رد شد. او لباس بسیار بلند پوشیده و یک روسری بلند سرکرده بود. هیچکس را در عمرم اینطوری ندیده بودم. میدانستم راهبهها چه شکلی هستند؛ چون میخواستم راهبه بشوم؛ ولی لباس این زن فرق میکرد. دوباره روز بعد که روی نیمکت نشسته بودم آن زن با همان لباسها رد شد. با خودم گفتم اگر یک بار دیگر بیاید از اینجا رد بشود، جلویش را میگیرم و از او میپرسم که چرا اینطوری لباس پوشیدهای؟ کی هستی؟ روز سوم آن خانم دوباره از خیابان رد شد، رفتم جلو و پرسیدم: شما کی هستید؟ چرا این لباسها را پوشیدید؟ ایشان لبخند زد و گفت: عزیزم! من مسلمان هستم. گفتم چی؟ موس س.. چی چی؟ او به من گفت: مسلمان یعنی اینکه من ارادهام را به الله تسلیم کردم. پرسیدم: الله دیگر کیست؟ او گفت: الله یعنی خدا. دین من اسلام است. میخواهی بیشتر یاد بگیری؟ گفتم: بله. علاقهمند هستم تا دربارهی دینت بیشتر بدانم. او مرا به خانهاش که نزدیک ما بود، دعوت کرد. آپارتمانش خیلی قشنگ بود و خطاطیهای قشنگی روی دیوار بود. فرشهای خیلی قشنگ هم روی زمین انداخته بود. او به من خرما تعارف کرد. در عمرم خرما نخورده بودم. همینکه رفت چای درست کند با خودم گفتم شاید میخواهد من را بکشد. فوری خرمایی را که برداشته بود در جیبم گذاشتم و چایی را که بهم تعارف کرد، نخوردم. ایشان برای من قرآن آورد. یک صفحهی عربی و صفحهی مقابلش انگلیسی بود. عربی نمیدانستم و شروع به خواندن صفحهی انگلیسی آن کردم. سورهی اول قرآن بود. (زینب در حالی که میخندد) سوره را که خواندم دیدم نه! مثل اینکه این خانم، زن خوبی است و نمیخواهد مرا اذیت کند؛ پس چای را نوشیدم. او گفت: من به مسجد میروم. پرسیدم: مسجد چیست؟ گفت: مسجد مثل کلیسا میماند. شما هم با من میآیید؟ گفتم: بگذار از مادرم اجازه بگیرم. رفتم به مادرم گفتم: میخواهم با یک خانم که مسلمان است به مسجد بروم. مادرم هم هرگز دربارهی اسلام چیزی نشنیده بود و گفت: اینها چیست که میگویی؟ گفتم: مادر بگذار با این خانم به مسجد بروم. مادرم بالأخره رضایت داد و من با آن خانم به مسجد رفتم و دیدم مجسمهای در مسجد نیست. همه شروع به نماز خواندن کردند، آنان خم میشدند و بلند میشدند. قبلاً این چیزها را ندیده بودم. مردها یک قسمت و زنها قسمتی دیگر بودند. پس از نماز هم نشستند روی زمین و سفرهای پهن کردند و غذا خوردند و گفتند: الحمدالله. پرسیدم: منظورتان چیست؟ آنها گفتند: الله اکبر. پرسیدم: یعنی چه؟ گفتند: یعنی خداوند بزرگ است. از آن حرفها و کارها خوشم آمد. به خانه برگشتم و همهی چیزهایی را که دیده بودم برای مادرم توضیح دادم. او گفت: نمیدانم اسلام و مسلم چیست؟ چون خانهی من هستی و غذای من را میخوری، کاری را که من میگویم، باید انجام بدهی. شروع کردم به گریستن. گفتم: مادر این هم راهی است که میخواهم خدا را عبادت کنم. مادرم گفت: نه. گفتم: وقتی هجدهساله شدم و توانستم از این خانه بروم، همینطوری عبادت میکنم که این مردم میکردند. وقتی هجدهساله شدم به مرکز اسلامی رفتم و شهادتین گفتم و اسلام را پذیرفتم؛ اول نوامبر سال 1973 میلادی بود و خداوند به من لطف کرد. من مسلمان شیعه نشدم، بلکه بهصورت طبیعی و ذاتی خودم برگشتم. ما برای عبادت و اطاعت خدا آفریده میشویم و برای عبادت کامل به اسلام برمیگردیم. وقتی شهادتین را میگوییم، میگوییم خداوند یکی است و به وحدانیت او شهادت میدهیم، نه مثل مسیحیت که به مسیح میگویند پسر خدا. خدا یکی است و او این عنایت را به من کرد تا مسلمان شدم. الحمدلله، الله اکبر. *واقعاً اتفاق جالبی بود که شما اینقدر راحت با اسلام آشنا شدید؟ بله؛ واقعاً خداوند صدای قلبی مرا شنید و پاسخم را داد و من همیشه سپاسگزارش هستم. سال 1980 هم خداوند لطف دیگری به من کرد و شیعه شدم. *خانم عبدالکریم! چرا اسم زینب را برای خود انتخاب کردید؟ فکرش را میکردم که این سؤال را از من بپرسید و بخواهید بدانید چرا اسمم را زینب گذاشتم. خانوادهی من سه اسم برای من گذاشته بودند؛ تریسا، مریم و جکسین. وقتی مسلمان شدم اسمم را از مریم به امیره تغییر دادم. زمانی که کتابی تاریخی به نام «اشکها» را در مورد پیامبر و اهلبیت(ع) ایشان و واقعهی کربلا خواندم، فهمیدم چه اتفاقهایی در کربلا افتاده است. در کتاب اشاره شده بود حضرت زینب نوهی پیغمبر h (ص) است و حقیقت کربلا را آشکار کرد، که چه اتفاقی بر اهلبیت پیغمبر(ص) در کربلا افتاده است. وقتی داستان قیام زینب را خواندم، نامم را زینب گذاشتم. دوست دارم مثل حضرت زینب(س) باشم که برای بیان عدالت قیام کرد. دعا میکنم مثل حضرت زینب(س) همیشه در مورد آزادی و عدالت صحبت کنم؛ همانطور که او در کربلا این کار را کرد. بهخاطر همین، این نام را برای خودم انتخاب کردم.
* شما با دیدن پوشش اسلامی جذب اسلام شدید؛ آیا خودتان با این پوشش در آمریکا مشکلی نداشتید؟ الآن بازنشسته هستم. قبلاً که دانشگاه درس میدادم با دانشجویانم بهخاطر حجاب مشکل داشتم؛ البته آنها مرا دوست داشتند و من در مورد حجابم به آنها توضیح میدادم و اینکه چرا خودمان را میپوشانیم. میگفتم زیبایی من فقط باید برای همسرم باشد نه هر کسی. آنها حرفهای من را میفهمیدند و احترام میگذاشتند. با بعضی از همکارانم هم در دانشگاه مشکل داشتم؛ یعنی بعضی وقتها آنها از دست من عصبانی میشدند، برای اینکه میدیدند باید زمانی را برای عبادتم در نظر بگیرم. آنها معتقد بودند که همهی وقت من باید در اختیار دانشگاه باشد و درس بدهم. کار، کار، تدریس، تدریس. میگفتم این امکانپذیر نیست، خدا اول است و بعد کار. آنها میگفتند کار، کار؛ ولی من کارم را زمان عبادت متوقف میکردم و نمازم را میخواندم. همین باعث شد بعضی از همکاران مجبور شوند این مسئله را بپذیرند و به آن احترام بگذارند؛ چراکه متوجه شدند من خدا را همیشه اول کارهایم قرار میدهم. در مورد عبادت، کارهایم و زندگیام به آنها توضیح دادم و آنها متوجه شدند چرا اینها برای من خیلی مهم است. *پس حجابتان را قبول میکردند و با آن مشکلی نداشتند؟ بعضی وقتها در بعضی جوامع، شما حجابت را حفظ میکنی و جامعه حجاب را قبول میکند و مشکلی نداری؛ ولی در آمریکا شما با مشکلهای زیادی روبهرو هستی، با مردمی که حجابت را به شوخی میگیرند. وقتی با مردم صحبت میکنیم و فلسفهی حجاب را بیان میکنیم که چرا خودمان را میپوشانیم، آنها دیگر ما را اذیت نمیکنند و گاهی احترام هم میگذارند. این خیلی مهم است که وقت بگذاریم و این توضیحها را به مردم بدهیم؛ اینکه چرا زنان مسلمان حجاب دارند و نماز میخوانند و مبنای زندگی آنان دوستی و راستی است. وقتی این آموزش را به مردم بدهیم که راه وروش زندگی ما این است، از آن استقبال خواهند کرد. * به غیر تدریس فعالیت دیگری هم داشتید؟ بله؛ فعالیت دیگر من این بود که طراح برنامهی صدای اسلام بودم و برای سرودهای اسلامی نت مینوشتم و سعی میکردم ملودیهای اسلامی دربارهی پیامبر h (ص) و دربارهی اسلام بسازم تا زیباییهای اسلام را نشان بدهد. متن شعر را هم خودم برای بچهها مینوشتم. نوجوانانی که تحت عنوان صدای اسلام همکاری میکردند، آهنگ را میخوانند؛ آهنگهایی در مورد پیامبر اسلام h (ص) و حقیقت اسلام. این برای تشویق جوانان بود تا جوانان راستگو باشند. ما به بچهها در مورد اسلام و ایدههای اسلام مطالبی آموزش میدادیم و آنها موزیک را مینواختند و بازی میکردند. الحمدلله تجربههای خوبی برای من بود.
*و بچههای مسلمان هم ا ستقبال میکردند؟ بله؛ با این واقعیت که این کودکان مسلمان، آهنگهای اسلام را در میان جوانان غیرمسلمان اجرا میکردند و این خیلیجالب بود. آنها نیز شروع کرده بودند به خواندن و این خیلیخوب بود. این یک نمونهای بود که ما بچههای غیرمسلمان را از این طریق دعوت به برنامههای اسلام کنیم. همین جوانان غیرمسلمان میرفتند خانه و اشعار را برای والدینشان میخوانند و آنها هم با اسلام آشنا میشدند. این بهترین وضع تدریس بود، بدون اینکه غیرمسلمانان بفهمند ما داریم آموزش میدهیم. گاهی این ملودیها برای بزرگسالان هم بود. صدای اسلام برنامهای بود که برای جوانان اجرا میشد و خیلی موفق بود. ما امیدوار بودیم چیزی متفاوت ارائه بدهیم، هم برای جوانان مسلمان و هم غیرمسلمانان. «وقتی محمد h (ص) کوچک بود او نمیتوانست بخواند و بنویسید. او نماز میخواند. خدا را شب و روز پرستش میکرد و خدا او را بهطرف خودش هدایت کرد. ما بهوسیلهی خدا خلق شدیم تا بشناسیمش و بپرستیمش و پیروی کنیم از راهی که درست است، تا دور باشیم از گناه. لاالهالالله، کلمهای است که همیشه باید در زبان جاری باشد و بعد از این کلمه، محمد h (ص) پیامبر خداست.» این شعری بود که در مورد پیغمبر سروده شده بود و من هم در مورد پیغمبر اسلام(ص) h و هم در مورد اهلبیت(ع) آهنگ نوشتم. این بهترین روش برای تدریس به بچههاست تا دربارهی اسلام یاد بگیرند. ما باید با گفتارمان و کردارمان خداوند را خشنود کنیم و در صراط مستقیم، پیغمبر خدا را و اهلبیتش را پیروی کنیم.
* واقعاً صحبتهایتان بینهایت دلنشین هستند و دوست دارم ساعتها با شما هم صحبت شوم. آیا خاطرهای دارید که برایتان جالب بوده و برای خوانندگان ما تعریف کنید؟ بله؛ خاطرهای که هیچوقت از ذهنم پاک نخواهد نشد. یک بعدازظهر داشتم با اتومبیلم از مسجد به خانه برمیگشتم. پسر کوچک سهسالهام در عقب ماشین نشسته بود. میخواستم از مسیر کوتاهتر و زودتر به خانه برسم. باید از مسیر راهآهن عبور میکردم. وقتی روی ریل رسیدم ناخداگاه ماشینم متوقف شد. شروع کردم ماشین را روشن کردن؛ ولی نمیشد. یکبار، دوبار، سهبار استارت زدم، در حالی که صدای آمدن قطار را میشنیدم. با خودم گفتم: یاالله! کمکم کن، من چهکار کنم. خدایا تو بزرگ هستی، عظیم هستی. قطار هرلحظه نزدیکتر میشد. گفتم: خدایا! کمکمان کن. برگشتم به چهرهی فرزندم نگریستم و با التماس گفتم: خدایا! کمکمان کن تا این ماشین روشن شود. دوباره شروع کردم به استارت زدن، باز هم روشن نشد. قطار هم نزدیک و نزدیکتر میشد. باز عاجزانه از خدا تقاضای کمک کردم. نمیدانستم از ماشین بیرون بیایم یا نه. شوکه شده بودم. در این موقع قطار آمد نزدیک، نزدیکتر و نزدیک در ماشین من توقف کرد؛ در حالیکه راننده، دستانش را روی سرش گذاشته بود و سرش را تکان میداد. باور نمیکرد که چهطور قطار را آنجا نگه داشته که به ما و ماشین صدمه نزده است. قطار درست بغل در ماشین متوقف شد و ماشین را له نکرد. فقط نگاه کردم به آسمان و از خدا تشکر کردم. در حالیکه پهنای صورتم اشک بود، دوباره سوئیچ را انداختم و ماشین روشن شد. تا مدتها فقط ذکر سبحانالله را زمزمه میکردم. این اتفاق چه درسی به من داد؟ که هیچ قدرتی نیست جز قدرت خدا! سبحانالله. ما باید به خدا اطمینان و اعتماد کنیم؛ حتی شما اگر مورد ظلم و تهدید واقع شدید و کسی آزادی و حق شما را از بین برد، هیچ نترسید. شما باید بفهمید که هیچ قدرتی، جز قدرت خداوند پاک و پاکیزه نیست. اگر به آن ایمان داشته باشی، هیچگاه نمیترسید که قطاری به سویت میآید تا نابودت کند. من آنجا به قدرت خدا اعتماد کردم؛ چراکه خداوند بزرگتر از آن است، قدرتی نیست جز قدرت الله. *خانم عبدالکریم! خسته نباشید. صحبتها و خاطرهی شیرین شما برای من جذاب بود. امیدوارم که همیشه در سایهی حق سلامت و تندرست باشید. من هم از این ملاقات خرسند شدم و امیدوارم که این خاطرهها برای خوانندگان شما در ایران جذابیت داشته باشد و از آن استفاده کند. من بیست سال پیش به ایران رفتهام و شهرهای تهران، قم، اصفهان و کرمان را دیدهام و دوست دارم دوباره به ایران بروم. شما هم در سایهی حق باشید، انشاءالله.