نویسنده

دیگر طاقتم تمام شده است. هروقت که می‌بینمش فقط خس‌خس سینه‌اش در گوشم زنگ می‌زند و صورت رنگ‌پریده و ضعیفش را مدت‌هاست که پیش چشمانم مرور می‌کنم. روزی صدبار آرزوی مرگ می‌کنم تا او را با این وضعیت نبینم؛ اما افسوس...

پرستار، آن‌قدر دستان کشیده و رنجور مجید را فشار می‌دهد تا شاید رگی بیابد و سرم را به او وصل کند؛ اما تلاش بی‌فایده‌ی او باعث می‌شود فقط سرش را به‌علامت تأسف تکان دهد و برود. نمی‌دانم، شاید تقدیر این بود؛ اما هرچه ‌بود دیگر طاقت نداشتم فرزندم را، پاره‌ی تنم را با این حال ببینم. چه می‌شود کرد؟ فقط باید صبور باشم تا چند تکه استخوانی که روی تخت افتاده و به‌سختی نفس می کشد، غصه‌ی من را نبیند.

با صدای «مادر! مادر!» او به خودم می‌آیم. مدت‌هاست که هر روز و ساعتم با مجید می‌گذرد. خودم را به او می‌رسانم. لب‌های خشکیده‌اش، دلم را آتش می‌زند؛ اما آب... برایش خوب نیست. تنها با پنبه‌ای خیس، تشنگی‌اش را رفع می‌کنم. ا‌صلاً این هم شد رفع تشنگی، رفع عطش! با خودم زمزمه می‌کنم: «به فدای لب عطشان حسین...» و اشک‌هایم را دور از چشم‌های کنجکاوش پاک می‌کنم.

 صورتش را که خیس عرق است، خشک می‌کنم. نگاهم که می‌کند دلم برایش می‌سوزد. نمی‌توانم برایش کاری بکنم. دوباره از فرط ضعف و بی‌حالی بی‌هوش می‌شود. می‌نشینم روی صندلی، کنار تختش و کتاب دعا را باز می‌کنم. احساس خستگی می‌کنم. چشمانم را روی هم می‌گذارم. مجید را می‌بینم که روبه‌روی من ایستاده، با لباس‌های بسیجی و چفیه‌ای که دور گردنش انداخته است.

حالا او این‌جاست ‌درحالی که جسم بی‌جانش روی تخت رها شده است. گاه‌گاهی چشمانش را باز می‌کند. صدای اذان، ذهن مرا از آن حالت خواب و بیداری بیرون می‌‌آورد. مجید را می‌بینم که چشم باز کرده است. هوا تاریک شده و صدای بال زدن پرستوها از بیرون مرا نگران می‌کند. این صدا را هیچ‌وقت دوست نداشتم؛ به‌خصوص هنگام غروب که همیشه برایم دلتنگی به‌همراه دارد. صدایم می‌کند: «ما‌در! مادر!» لیوان آب را بر می‌دارم و او سرش را تکان می‌دهد. با تعجب می‌گویم: «مجید‌جان! تشنه‌ای؟» با صدای ضعیفش که به‌زحمت می‌شنوم، می‌گوید: «می‌خواهم وضو بگیرم.» می‌گویم: «نه مادر! نمی‌توانی بلند شوی، حالت خوب نیست باید تیمم...»

- فقط یک کاسه آب!

 کمکش می‌کنم. به‌سختی روی تخت می‌نشیند. کاسه‌ی آب را جلویش می‌گیرم. او وضو می‌گیرد و من فقط اشک می‌ریزم و در زلال سایه‌روشن آب، صورتی را می‌بینم که از شدت بیماری فقط گونه‌های برجسته‌اش مانده است. دلم می‌شکند و هق‌هق صدایم توی‌اتاق می‌پیچد. مجید وضو گرفته‌ و من سرم را میان دستانم گرفته‌ام.

 صدای الله‌اکبر اذانش را همیشه دوست داشتم. اشهد ان لااله الاالله را که می‌گوید تنم می‌لرزد. می‌دانم دلش هوایی شده است. مدت‌هاست که او را این‌طور ندیده‌ بودم. بی‌قرار یا خوش‌حال بود یا نه، نمی‌دانم؛ هرچه ‌بود حال دیگری بود. دلم می‌خواهد نمازش را ببینم. رکوعی که می‌رفت و سجده‌ای که بلند می‌خواند و تشهدی که... تشهدی که هرگز رنگ سلام نمازش را ندید.

 صدایش نیامد. نگاه کردم مجید چشمانش باز بود. نشسته‌ بود. صورتش نورانی شده ‌بود. من روی تخت کنارش نشستم و سرش را روی سینه‌ام چسباندم. موهای لختش را درست مثل کودکی‌اش نوازش کردم. مجید رفته ‌بود تا سلام نمازش را در صف اول نماز با شهدای دیگر ادا کند.