زمزمهها درهم بود و ناخنها بر صورتش رد خون میانداخت. «بدون تو چهکنم؟ تن پارهپارهات را چهکنم؟» داغ عزیز سخت بود. چشمانش سیاهی رفت و دیگر هیچ. همهچیز دور سرش چرخید و فقط صدای آژیر آمبولانس بود که مثل پتک توی سرش کوبیده میشد.
زن، نگاه کرد. در دلش خندید به تنها خریدی که کرده بود؛ یک دست لباس کوچک و قشنگ. رفتن به مشهد! مرقد امام رضا؟ آخه حاجتروا شدیم. خدایا! بزرگیات رو بگردم. این را مرد هی تکرار میکرد. کمکم باید حاضر میشدند. زن، مانتویش را پوشید و روسری بلند را روی سرش کشید. دیگر بهزحمت بلند میشد. مرد، دست زنش را گرفت و بعد هر دو جلوی در ایستادند. درست مانند دوران کودکی، شادیکنان قدم برمیداشتند.
حرم، شلوغ بود. سریع خودش را جلوی پنجرهی مولا رساند و زمزمه کرد: «تو را به جوادت قسم! بچهام رو از تو میخوام. این یکی همنام جوادت، پس ناامیدم نکن...» و با صدای بلند شروع کرد به گریهکردن. ساعتی بعد زن دستهایش را ستون چانهاش کرد. گنبد زرد در زیر آفتاب درخشید و زن خوشحال بود. مرد نگاهش کرد: «حالت خوبه؟» زن سر تکان داد. مرد دوباره سرگرم شد. کمکم آمادهی رفتن شدند، زن تکرار میکرد. کاش میشد بمانیم! مگه نه؟ و مرد بود که مشتاق و منتظر روبهرویش ایستاده بود.
چادر مشکیاش را روی سر انداخت و مقابل آیینهی تمامقد راهرو ایستاد. بهتزده خودش را نگاه کرد؛ چهقدر پیر شده بود. در را که باز کرد جواد با لباس بسیجی و چفیهای که دور گردنش انداخته بود، جلوی در ظاهر شد. همان صورت ریزنقش و چشمان مشکیاش را مقابل چشمانش میدید. او را در آغوش کشید: «مادر! چه خوب کردی. دیگر دلم برایت پر میزد. خیلی هواییات شده بودم مادر...» جواد از شادمانی مادر، لبخند روی لبانش نشست و باز دلش گرفت که چهطور دوباره بعد از این شادی عمیق با رفتنش او را غمگین میکند؛ اما چارهای نبود باید میرفت... .
چشمانش را که باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید و نور مهتابیای که چشمانش را اذیت میکرد. در باز شد. مرد جلوی در ایستاد. زن تاب نیاورد: «چی شده؟ من کجا هستم؟» صدای اذان از پنجرهی باز اتاق، گوش زن را نوازش میداد و نسیم سرد شبانگاهی، سرمای عجیبی در تنش میریخت. مرد، حالا کنار تخت نشسته بود و سیلاب اشکش سرازیر بود. هرچه میکرد که آنها را از دید زن پنهان کند، نمیشد. آخر مدتها بود غم، خورهی جانش شده و وجودش را سست کرده بود؛ اما بهخاطر زن، همیشه صبر میکرد. اشک در چشمان زن حلقه زد. «با اینهمه غم چهکنیم؟ یعنی جواد هم رفت؟ مگر امام رضا(ع) را به جوادش قسم ندادهام که حامیاش باشد؟» مرد، دستان سرد و کشیدهی زن را میان دستان مردانهاش گرفت: «صبور باش، جواد امانت بود پیش من و تو.»
صدای دلنشین قرآن در گلزار شهدا طنینانداز شد و همهمهی مردمیکه بهسمت گلزار میآمدند، نزدیک و نزدیکتر میشد. زن ایستاده بود؛ اما دیگر اشک نمیریخت. جعبهی شیرینی در دستانش بود. آن را روی سنگ قبر پسرش گذاشت. اولین سالگرد جواد، مصادف بود با سالروز تولد امام جواد(ع). چهقدر چراغانی گلزار شهدا، آنجا را زیبا کرده بود. زن، تصویر جواد را در آسمان میدید که لبخند میزد. او هم لبخند روی لبانش نقش بست و آنوقت خدا را کنارش احساس کرد.
* برگرفتهی خاطرهای از شهید جواد حصاری.