دقت کردهاید که جدیداً خیلی از مفاهیم تبدیل شدهاند به لبنیات؟ بهطور خاص، کشک را عرض میکنم. باور بفرمایید پدرم دامدار نیست؛ اما دام دارد اینگونه تغییرها! مثلاً چندی است مفهوم مسافت تبدیل شده به کشک، به همت برنامههای پدرآمرزیدهی واتسآپ، وایبِر، اسکایپ و غیره. دارم از پل هوایی جلوی دانشگاه بهدو میگذرم که لرزهای بیجان میافتد بهجان گوشیام؛ یک پیام از واتسآپ دارم و یکی هم از وایبِر. بادی بر گلو میاندازم و بستهی ارسالی پند +1 را میگشایم. نه اشتباه کردهام، پندهای مهوش نیست که افتاده در مسیر امواج خط موبایلم، بلکه دو زلزلهاش هستند، هراسهای مجسم. خاله! خاله! وی چت دانلود کن که تصویری باهم حرف بزنیم، مبادا مهد علمتان خوشمنظره نباشد و خودت نفهمی. باعجلهای که دارم خودم را میزنم به آن راه و پلهها را درمینوردم.
وارد سالن فشن میشوم، همان که بهزور میخواهند به ما بقبولانند دانشگاه است! ساده گیرمان آوردهاند. هنوز نرسیده به کلاس، برای اینکه کانون گرم خانواده را سرد نکرده باشم، پیامی میفرستم برای هراسهای مجسم: مزاحم نشوید لطفاً.
هنوز چیزی از ساعت کلاس نگذشته که دختر گیسو بلندی مشت میکوبد به در و وارد میشود: «ببخشید شما مانلی دارید در کلاستان؟» میگویم: «شکرخدا... ترسیدم آمده باشی دنبال تختهپاککن.» و پشتبندش یکی میگوید: «بله خوبش را هم داریم؛ اما دستودل باز نیستیم.» میگوید: «آنقدر حرف اضافه بزنید تا دوستتان که پایین پلهوایی غش کرده، خواببهخواب برود.» بیآنکه منتظر اجازهی استاد شویم میدویم بیرون و یکی از دانشجوها هم تختهپاککن را میآورد با خودش. نزدیک به خط پایان، از اقدامش تشکر میکنم و میرسیم و سوت پایان.
مانلی افتاده است روی زمین. نغمه میگوید: «پس چرا پارچهی سفید نکشیدهاند رویش؟» سارا میگوید: «هنوز مانده تا جانش را کامل بگیرند.» علت مرگ را جویا میشویم، کسی پاسخگو نیست فقط برادری از برادران واحد تخریب در حراست میگوید: «نمرده، غش کرده.» فهیمه میگوید: «ببخشید شما مدرک پزشکیتان را از کدام دانشگاه گرفتهاید؟» مانلی فرقش با مرده فقط در یک پارچهی سفید است. برادر میگوید: «خانم! زبان مبارکتان را گاز بگیرید و در همان اثنا زلف آتشینتان را بپوشانید.» پرستو میزند به پهلوی سارا که هیس بالای سر مرده خوب نیست از این حرفها بزنید. برادران همچنان اعتقاد دارند مانلی هنوز کمی جان برایش مانده تا مزاحمی دیگر بیاید و آن را سر کشد.
تاب نمیآورم، نیازی هم نیست به تاب در آن هاگیر واگیر. بهطور خودجوش و کاملاً محرمانه تماس میگیرم با 110، به من ربطی ندارد، تقصیر خود مسئولین است که میخواهند از مرگ دختری بیزبان سرسری بگذرند. مأموران 110 جَلدی میرسند و ناگهان پای کلهگندههای دانشگاه هم باز میشود به ماجرا و خودشان را میزنند بهناراحتی و میگویند: «این مگر چه فرقی دارد با ناموس خودمان؟»
نغمه در تلاش است به زور آب معدنی، مانلی را بههوش آورد که برای تنبیه فیلمبازان حاضر در جلسه، تماس دوم را برقرار میکنم با 115. اورژانس میرسد و با یک چمدان آهنین میدود سمت مانلی و جناب مسئول صیدش میکند: «اگر دستت به دختر مردم بخورد از حلق آویزانت میکنم.» طرف بیواهمه میگوید: «منظورتان از سقف است دیگر؟» و فوری مدرک رو میکند: «من دکترم آقا، مگر نمیبینید؟ میتوانم به مرده و زنده دست بزنم.»
حس میکنم جای کسی خالی است، به سایرین چشمکی میزنم و تماس سوم را محرمانهتر برقرار میکنم با واحد مرکزی خبر و تأکید میکنم خبرنگار، دوربینی را هم سر راهش بردارد که طفلک نخواهد تنها بیاید برای تشییع جنازه و سرسلامتی بعد از خاکسپاری. تماس چهارم با دوست خبرنگارم است در روزنامهی جام جم. هنوز گوشی را قطع نکردهام که یک وانت خبرنگار دوربین بهدست میریزند جلوی دانشگاه. میروم جلو: «آقا انصافاً عکس دختر مردم را قشنگ بیندازیدها! قراره براش خواستگار بیاد.»
مسئولین کلافه میشوند و میگویند: «یک غش که این همه شلوغکاری ندارد. مگر پیدا نکنیم فرد خاطی را.» دانشجویان ساکت نمیمانند. من با مشتی گرهکرده میگویم: «خاطی مردی است که روی پلهوایی بهدور از چشمان بیدار برادران حراست، مزاحم این خانم شده، آنهم با این فضاحت.» نغمه میگوید: «فکر کنید خواهر خودتان است.» سارا میگوید: «آقا بگیر، از من هم عکس بگیر، من شاکی پروندهی تمام دختران زخمخوردهام، این هم نشانش.» و رد بخیهای را نشان میدهد روی رگ هر دو دستش. خبرنگاران رد بخیهها را شکار میکنند. با پا میزنم به نوشآفرین تا او هم دِینش را ادا کند. بلند میگوید: «مرگ بر مزاحم بیصفت!» و پشت سرش سودابه، لیلا، صدف، فهیمه، شادی، مهری، ماندانا و دختران کلاسهای بغل و رهگذران هم همین را میگویند.
جناب مسئول میگوید: «نگیر آقا، چی را میگیری؟ آبرو نماند برای ما.» شیر میشوم: «هرکس به کار خودش برسد، شما هم به بیخیالی همیشگی. روح دختری به ملکوت پیوسته. حتماً تن باید برود زیر خاک، شما بیایید تشییع جنازه؟»
خبرنگاری تندتند یادداشت برمیدارد از حرفهایمان. ادامه میدهم: «جلوی روی شما یک مرد دست به این عمل شنیع میزند و شما میخواهید سکوت اختیار کنید؟ آنقدر دختران را از آبرو ترسانیده و مجرم را آزاد گذاشتهاید که عنوان فیلمها هم شده هیس! دخترها فریاد نمیزنند؛ اما دانشجویان دانشکدهی ریاضی امروز میخواهند یکصدا جیغ بکشند.» آخر جملهام را شمردهشمرده برای خبرنگار تکرار میکنم: امروز... میخواهند... یکصدا... جیغ... بکشند. نوشتی؟» و اضافه میکنم: «نقطه نگذار، هنوز حرفم تمام نشده.»
چشمکی میزنم و همه جیغی میکشند جگرسوز. با صدای جیغ، مانلی از الگوهای بصری سود میبرد و انگشتهایش را در حضور چشم بینندهها، خرامان تکانی میدهد. همه هورا میکشیم حتی 110 و 115 و کسبهی محل. هستی میگوید: «برادران دقت داشته باشند که مجرم نباید فرار کند.» باتعجب برمیگردم عقب و میگویم: «تو از کجا پیدایت شد؟» هستی با جسارت تمام، در حضور برادران حراست میگوید: «هر جای دنیایی، دلم اونجاست.» دست میگیرم جلوی دهانش، برادری سر میرسد و از هستی میپرسد: «خانم کسی دارد مزاحم شما میشود؟» شکلم را تا ته میکشم توی هم: «نخیر آقا! مگر من مرد هستم؟»
مانلی را خِرکش به گوشهای منتقل میکنیم و یواشکی حرفش را گوش میکنم. بعد تحصن میکنیم بالای پلهوایی و تعدادی هم جلوی در اتاق ریاست. چرا آنجا؟ تا همگی با انگشت اشاره کنند اینوری. ریاست هم بیاید بپرسد چرا انگشتهایتان را اینوری گرفتهاید، ما بگوییم مراجعه شود به پلهوایی.
تا ریاست مراجعه میکند به پلهوایی، هستیجان پرصلابت میگوید: «این پلههای برقی را گذاشتهاید که هر بچهای خوشش میآید پلهسواری کند و بیاید بالا و دختر مردم را زهرهترک کند.» ریاست میپرسد: «هیس! دوست مانلی کیست؟ تمام دستها میرود بالا.» میگوید: «باز هم حسودی؟» هر دو دستمان میرود بالا. میگوید: «نشد، یکبار مفصل برای من تعریف کنید ببینم دقیقاً چه آمده بر سر مانلی؟ اگر حرف تنها یک متلک است که بروید کشکتان را بسابید.»
این حیا برای خانمها معضلی شده است. از آن سوءاستفاده میشود. ریاست که سکوت ما را میبیند، به جناب سردار میگوید: «عرض نکردم. الکی شلوغش کردهاند.» حیا را برای لحظهای دیلیت میکنم (دقت کنید: نگفتم شیفت دیلیت اینتر)، از صف خارج میشوم و شروع میکنم به تعریف. سرها میرود زیر... زیرتر... تا میافتد. من سرم بالاست برای هرگونه توضیح. سردار میپرسد: «تا این حد شدید بوده؟» میگویم: «شدیدهایش را قیچی کردم.» رو میکند به ریاست و میگوید: «شما مگر خوابید؟»
هستی به نمایندگی از طرف بقیه میگوید: «نه دیگر سردارجان! شما بگویید ما چهگونه در گرمای کانون خانواده بکوشیم وقتی که شهر و دانشگاه اینقدر سرد است؟ این مانلی دیگر درستشدنی است آخر؟ شما اگر به دادش نرسید، کی برسد؟ ما که را داریم جز شما؟» سارا اضافه میکند: «اول خدا، بعد هم شما، ریاست که خواب است.» فهیمه تصریح میکند: «شما همهی جاهای گل و گشاد را تفکیک جنسیت کردهاید، بهجز این دخمهی پل عابر پیاده را! که دو طرفش، سرتاسر بنرهای تبلیغاتی است و معلوم نیست پشت آن، چه خبر است.»
هستی میگوید: «خودی به ناموس نمیزند، اگر بزند به کاهدان زده... بگردید دنبال بیخودی.» ریاست اوف بلندی میکشد و میگوید: «ببین چطور بیخودی از کار و زندگی افتادیم.» هستیجان میگوید: «آقایون ساکت لطفاً.» دخترها فریاد میزنند. کار دارد به توپ، تانک، مسلسل کشیده میشود که خبر میرسد هیئتی تشکیل شده متشکل از ریاستها برای حل بحران. پس میفهمیم ناهار میدهند. خبر تشریح میشود: «باید روی زیرساختها کار کرد.» پس میفهمیم هدیه هم میدهند به مدعوین خدمتگزار. خبر بسط داده میشود: «این تحصنها خوب است؛ اما باید در مراکز استانها کارگروهی تشکیل داد که فرهنگسازی کند برای ملت فهیم.» پس میفهمیم بلیط رفت و برگشت سیاحتی- زیارتی هم داده میشود. فرد دهانلقی میگوید: «تازه گفته شده باید دکترین تعریف کرد برای ترمینالوژی مفاهیمی که ظاهرش چیزی است و اصلش چیزی دیگر.» پس میفهمیم تحصن ما هم کشک است.
ریاست دست سردار را میکشد که آقا برویم حضور فعال داشته باشیم، اینها هم انگار ناموس خودمان. جیغ بعدی را کشکیتر از بقیه، نذر آش پشتپای مزاحم همیشهآزاد باآبرو میکنیم. میگویم: «انگار باید با روابط عمومی اخبار جوانهها تماس بگیریم!» فقط متحصنین، متمسکین و متقلبین همگی میخندند.