مسعود، پسر یکییکدانهی تیمسار یغمایی، دوست صمیمی پدر بود. پدر میگفت: نمیدانم بهدرد ایران میخورد یا نه، ایران یک شیرمرد میخواهد، نه کسی که تو پر قو بزرگ شده باشد! مادر میگفت: مگر مسعود چه عیبی دارد؟ کارخانهاش را به کمک پدرش دارد راه میاندازد، قشنگی و مهربانی هم که تا دلت بخواهد!
پدر میگفت: قشنگی را میخواهم بگذارم سر قبرم؟ ایران یک دختر معمولی نیست که چشمش پی ناز و نوازش شوهرش باشد. او کسی را میخواهد که دنیا را با هم فتح کنند! مادر میگفت: مگر اسکندر مقدونی است بخواهد دنیا را فتح کند؟ چرا با این حرفها او را از همهی دنیا سوا میکنی؟ پدر میگفت: اختیار ایران با من است. اختیار هستی و شهناز را به تو دادم بس نبود؟ اصلاً اگر تو عرضه داشتی و یک پسر برای من میآوردی، حالا این مکافاتها را نداشتیم!
*
پدر گردن اسبش را نوازش کرد و گفت: «اگر بهخاطر تیمسار نبود، هیچوقت نمیتونستم تو کار عتیقهها موفق شم.» آرام کنار هم رفتیم تا رسیدیم به آبنمای وسط باغ. میدانستم به چه فکر میکند، گفتم: «مسابقه میدی؟» سرش را تکان داد و من با شلاق به گردهی اسب زدم. باید تا ته محوطهی چمنکاری میرفتیم، بعد ساختمان را دور میزدیم و لب استخر میایستادیم.
از اسب که پیاده شدم، پدر رسید. خندید: «پدرسوخته! خیلی ماهر شدی.» نشستیم لب استخر. پدر پیپش را روشن کرد و گذاشت گوشهی لبش، بعد دستش را محکم زد به شانهام و زل زد به چشمهایم و گفت: «گاهی مردها تو زندگی تصمیمهایی میگیرند که خلاف احساسشونه، میفهمی که؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «میفهمم.»
*
اولین بار بعد از برگشتن مسعود از فرانسه که همدیگر را دیدیم حسابی جا خوردم. یادم بود مسعود، قدِ بلند و شانههای ستبری داشت؛ اما حالا خیلی رنجور شده بود! در باغ که تنها شدیم ساکت بود، من دو تا سیگار روشن کردم و یکی را به طرفش گرفتم. عروسی من و مسعود خیلی زود سرگرفت. مادر، هستی و شهناز مدام دنبال خیاط، بزاز، پیراهن دنبالهدار و قر و فرشان بودند؛ اما پدر میخواست بیشتر کنار او باشم. میگفت: «تو نباید مثل مادرت بشی!» خیلی ساکت و عبوس شده بود. به بهانههای مختلف صدایم میکرد توی اتاقش و از هر دری حرف میزد. یک هفته قبل از عروسی، روزی که مادر مسعود، آرایشگر و خیاط فرستاده بود، من و پدر داشتیم از آینده حرف میزدیم. مادر آمد توی اتاق، دستش را کوبید به صورتش و گفت: «نشستید با هم ورقبازی میکنید؟ پاشو بیا پایین!» پدر دستش را در هوا تکان داد، انگار داشت مگسی را میپراند، گفت: «از دست شما خاله خانباجیها!»
مادر آمد جلو و گفت: «ایران با توأم، میدونی اینها رو از کجا پیدا کرده آورده؟» میخواستم بلند شوم؛ اما نگاه کردم به پدر و گفتم: «هرکی میخواهند باشند، حوصلهشون رو ندارم. فقط لباس ساده باشد، وگرنه وسط عروسی درش میآورم و کت و شلوار میپوشم.»
لباس عروس را که پوشیدم مادر رویم را بوسید. در گوشش گفتم: «اینکه تجملیه! بیستکیلو وزن داره!» مادر چپچپ نگاهم کرد. کلافه به موهایم اشاره کردم: «انگار یک کوه روی کلهام گذاشتن! هرچه به این آرایشگر نکبت گفتم موهام رو باز بذار، باز کلی موی مصنوعی چسبوند به کلهام! آخرش هوس میکنم برم زیر دوش آب!» مادر لبش را گاز گرفت. لباس را بهخاطر مادر تحمل کردم؛ اما کفش را که قول نداده بودم. کنار مسعود ایستاده بودم که پچپچ زنها را شنیدم: «از داماد بلندتره!»با حرص کفشهای پاشنه بلند را درآوردم و به هستی و شهناز گفتم: «حالا اینها رو نمیپوشیدم، چی میشد گیس بریدهها!» و با اینکه مسعود دستم را رها نمیکرد، رفتم و تا آخر مجلس سر جایم نشستم.
*
حالا که عکسهای عروسی را یکییکی نگاه میکنم و در آتش شومینه میسوزانم. بهنظرم من و مسعود کنار هم عین دو وصلهی ناجور بودیم. مثلاً اگر هستی کنار مسعود بود، خیلی بهتر بود. یک دختر قلمی و کمرباریک که قدش تا سرشانههای او میرسید.
من همیشه با هستی و شهناز فرق داشتم. آن دو لنگهی مادر بودند و من لنگهی پدر؛ قدبلند، استخوان درشت، گندمی و به قول مادر چشمهای وحشی و سرکش. پدر همیشه دلش پسر میخواست. او یک سرهنگ اسم و رسمدار و تاجری ثروتمند بود. همیشه دلش میخواست کسی راهش را ادامه دهد و بعد از او عنان کارها را بهدست بگیرد.
مادر میگفت وقت بهدنیا آمدنم، پدر روی پاهایش بند نبود؛ بهترین دکترها را بالای سر مادر آورده بود و به دکترها دوبرابر انعام داده بود تا به خیالش پسرش را سالم تحویلش دهند. وقتی بچه را در بغلش گذاشته و گفته بودند دختر است، بابا وا رفته و تا دهروز با هیچکس حرف نزده بود. سهسال بعد، مادر، هستی را بهدنیا آورده بود و بابا دهروز تمام از خانه رفته بود و هیچکس نفهمیده بود کجا. هنوز هستی دو سالش نشده بود که شهناز بهدنیا آمد و بعد از او وقتی فهمیدند که مادر دیگر نمیتواند بچهای بیاورد همهی امیدهای بابا نابود شد و او تصمیمش را گرفت.
باد در باغ پیچیده بود و برگهای زرد یکییکی از درختها کنده میشدند و در باد میرقصیدند. پدر، آرایشگر آورده بود. مادر التماس کرد، پدر سرش فریاد زد. من جیغ زدم و گریه کردم؛ اما دیگر دیر شده بود؛ موهای مشکیام کپهکپه روی زمین ریخته بود و دیگر هیچگاه موهایم به آن بلندی نشد. پدر هر روز از خواب بیدارم میکرد و سوتزنان ورزش میکردیم. اوایل بهزور از خواب بیدار میشدم و آنقدر سکندری میخوردم که تمام دست و پایم زخم میشد. پدر فریاد میزد: «ایران! اینقدر بیخاصیت و بیعرضه نباش!»
پدر هرکجا که میرفت من را هم میبرد. وقتی از پسرهای همکارهایش کتک میخوردم، میگفت: «انگار خون من تو رگهات نیست! عین تنهلشها کتک میخوری!» من دیگر پیراهن چینچینی تنم نکردم، با شمشیرم همیشه شکم عروسکهای خواهرانم را پاره کردم و در مدرسه، همیشه با یکی دست بهیقه بودم تا آنجا که دورهی راهنمایی را با معلم سرخانه ادامه دادم. مادر بارها دعوا کرد، گریه کرد، قهر کرد؛ اما فایدهای نداشت و او از ترس هوو با پدر کنار آمد.
*
مسعود مرد بدی نبود. او از من توقع ناز و ادا و رفتارهای زنانه را داشت و من از او توقع مثل پدر بودن را. همیشه به من میگفت: «من ایران را آرام دوست دارم، آرام و بیهیاهو.» به خانهی پدر که میرفتم، بیشتر وقتم را با پدر میگذراندم. مسعود هم خودش را با هستی و شهناز مشغول میکرد. مادر دلخور میشد و گله میکرد؛ اما من نمیتوانستم پدر را تنها بگذارم.
اولین سالگرد ازدواجمان قرار بود با پدر برویم ماهیگیری. پدر که وسایلش را حاضر میکرد، مادر مرا به آشپزخانه کشید و گفت: «خسته نشدی اینقدر با پدرت از سیاست و کار حرف زدی؟ مسعود و بچهها دارند تو باغ شعر میخونند، نمیخوای بری پیششون؟» رفتم جلوی در، مسعود که مرا دید برایم دست تکان داد و داد زد: «میبینی مادر چه کیکی برامون پخته، عطرش همهی خانه رو برداشته!» میخواستم بروم کنارش که پدر آمد. قلاب را داد دستم و گفت: «آمادهای؟» مسعود صدا زد: «مادر میخواد کیک رو بیاره!» با ذوق به پدر گفتم: «بخوریم بعد بریم؟» پدر راه افتاد و گفت: «وقتی برگشتیم میخوریم.» آرام بهدنبال پدر رفتم. آخر قول داده بودم و مرد بود و قولش.
مسعود مرا شناخته بود و خودش را با کار و دوستهای جدیدش سرگرم کرده بود. نمیشناختمشان. فقط میدانستم مسعود مهمانیهای شبانهاش را با آنها میرود و همانجا بود که آن دخترک سهساله را وبال گردنش کرده بودند.
چند روزی بود که دخترک را میآورد خانه، بهش محبت میکرد. برایش خوراکی و لباس میخرید، غذا دهانش میگذاشت و صدایش میکرد: «دخترم.» از بچهها خوشم نمیآمد، گفتم دختره را به خانه نیاورد. ازش پرسیدم: «مگر این صاحاب ندارد؟» گفت: «پدرش رو کشتند.» حتی نشان مادر و هستی هم داده بودش. من هم یکروز یک دعوای مفصل راه انداختم و دخترک را انداختم بیرون.
*
سال چهارم ازدواجمان بود که مسعود ورشکست شد. بهش اخطار داده بودم که اینقدر دست و دلبازی نکند و گول دل رئوفش را نخورد؛ اما او میگفت: «من دنیا رو بدون تبعیض دوست دارم!»
خبرهای کارخانه، پنهانی بهگوشم میرسید که زیادی با کارگرها دمخور است. هر روز برای یک کدامشان یخچال، فرش، پول و... میفرستد. او عوض شده بود، دیگر آن پسربچهای نبود که از فرانسه برگشته بود. پدر میگفت به او و دوستانش مشکوک است. بالأخره یکی از دوستانش همهی دار و ندارش را بالا کشید و به انگلیس فرار کرد.
من و پدر بهخاطر تیمسار یغمایی دندان روی جگر گذاشتیم. مسعود با حمایت تیمسار و کمک ما دوباره کارش را راه انداخت؛ اما او هر روز بدتر و عجیبتر از قبل میشد. کتابهای عجیب میخواند و منزویتر و ساکتتر شده بود. با این کارها بیشتر ازش زده میشدم و او هم اصراری به نزدیک شدنمان نداشت.
مادر، آخرین بار برای مسعود فسنجان پخته بود که گفت: «مگر تو برای مسعود غذا نمیپزی که هر روز میره خونهی مادرش؟» گفتم: «هرچه میخواد بگه، مستخدمه براش میپزه.» و زل زدم به تابلوی شکار عقاب که بچهآهو در چنگالهایش اسیر شده بود و فکرم رفت پیش آن دختره که لابد کدبانو هم بود. مادر تکانم داد و داد کشید: «چرا زل زدی به این تابلوی کوفتی که پدرت برات آورده؟ بهجای این باید عکس عروسیت رو میزدی روی دیوار!» و گریه کرد و گفت: «ایران! چرا مثل سنگ شدی؟ مسعود داره آب میشه.» گفتم: «بهجهنم، مرد باید قوی باشه!» مادر بلند شد و گفت: «حرفهام توی گوشِت نمیره، چون عین پدرت مغرور و یکدندهای!» و رفت. زیر لب تکرار کردم: «مسعود داره آب میشه!» و فریاد زدم: «بهجهنم... خیلی ازش دل خوشی دارم؟ خبرش بهم رسیده که با اون دخترهی چادری دیدنش. لابد برای همینه که از من دوری میکنه!»
*
اولین پچپچههای انقلاب که بهگوش رسید، تیمسار یغمایی و خانوادهاش رفتند فرانسه. چهقدر تیمسار مسعود را تهدید کرد و مادرش التماس که همراهشان برویم؛ اما مسعود زیر بار نرفت. او یک آدم دیگر شده بود؛ سرسخت و غیرقابل درک! پدر با رفتن تیمسار خیلی عصبانی بود، دیگر بدون نفوذ او نمیتوانست محمولههای عتیقه را رد کند. یک روز تو همان روزها آمد خانهیمان. رفت تو اتاق کار مسعود و همهجا را زیر و رو کرد. میدانستم دنبال چی میگردد. صدای پدر را شنیدم که با تلفن حرف میزد: «هیچی پیدا نکردم، این پسره زرنگتر از این حرفهاست! باید خودمون دستبهکار شیم!»
قهوه که میخوردیم پدر ساکت بود و مثل وقتهایی که عصبانی بود سبیلهایش را تاب میداد. تو چشمهایم زل زد و گفت: «امروز محمولهی زیرخاکیها لو رفت.» من هم به چشمهایش زل زدم؛ مثل وقتهایی که میخواستیم مثل دوتا مرد با هم حرف بزنیم، مثل همانوقتی که پدر اجازهی ازدواج من و مسعود را داده بود.
پدر ادامه داد: «کار مسعود بوده!» از غیض بلند شدم. پدر فندکش را روشن کرد و شعلهاش را مقابل چشمان سرخش تاب داد. گفت: «تازه فهمیدم ورشکستگی کارخانه هم الکی بوده، همهی پولها رو خرج سیاستهای ضدبورژوازی کرده.» فنجان قهوه را پرت کردم به عکس مسعود که در قاب کوچک میخندید و داد زدم: «احمق!»
پدر بلند شد و رفت عکس مسعود را گرفت دستش. قهوه، تمام صورت مسعود را سیاه کرده بود جز چشمهایش. پدر گفت: «او قاطی خرابکارها شده، حالا تیمسار هم نیست. همیشه میگفتم مسعود به درد ایران من نمیخوره، میفهمی که؟» سرم را تکان دادم، یاد آن دخترهی چادری افتادم که با چشمهای خودم کنار مسعود دیده بودم، گفتم: «میفهمم!»
*
تو اتاق کار پدر، برنامهی رد آخرین محمولهی زیرخاکیها را میریختیم. یکی از آشناهای تیمسار یغمایی در عوض یک سهم خوب، قول همکاری داده بود. بابا سیگارش را روشن کرد و گفت: «کار این محموله که تمام شود، دیگر تو ایران کاری نداریم. مردم بیدار شدند، اینجا دیگر جای زندگی نیست!» سرم را تکان دادم و گفتم: «دیروز رفته بودم بیرون، اگر خودم صدای تیراندازی و شعارهای مردم رو نمیشنیدم، باور نمیکردم! من هم دیگه خسته شدم از این خفقان!»
غروب بود که تلفن زنگ زد. صدای موزیک گرامافون قطع شد. پدر که خبر را داد صدای جیغهای مادر بلند شد. سرم درد میکرد و فریادهای مادر، اعصابم را بیشتر خرد میکرد. هستی و شهناز گریه میکردند. پدر جام خودش و من را پر کرد و گفت: « بیا، آرومت میکنه.» جام را یکباره سرکشیدم و روی صندلی نشستم. سعی کردم صدایم نلرزد و رو به مادر که مدام میپرسید: آخر چرا؟ گفتم: «مسعود مرد بدی نبود؛ اما آدم ضعیفی بود. حتماً لیاقت زندگی رو نداشت که با معشوقهاش خودکشی کرد!»