باز هم قافله‌ای در راه بود؛ قافله‌‌ای که مرکبش غم غربت و افقش حکمت ولایت بود؛ افقی که برای تماشای چشمان خورشید می‌کوچید. خورشیدی که اندیشه‌های خاموش را میهمان بهار نور ولایت و عقلانیت می‌کرد. این‌بار نیز زینبی دیگر، بار ولایت بر دوش می‌کشید. صحراهای سوزان، شوره‌زارهای تفتیده، عطش زارهای کویری، خارستانی از نیرنگ دشمنان، پیشانی‌های ترک‌خورده، کینه‌های چین‌خورده، همه و همه در چشم بسته‌ی تاریخ، تصویری گشوده از قافله‌ی عشق می‌نشاند. عشق خواهر به برادر! عشق بانوی عصمت و عفاف به ولایت!

اینک خواهری راهی است؛ راهی مقصدی که از ازل، جاده‌ای به‌سمت بهشت ساخته است. مقصدی که بنای پناهگاهی برای دل‌های خسته می‌شود. مقصدی که در سرزمین ترک‌خورده‌ی کویر، میوه بهشت می‌رویاند. گویی این‌بار خواهری دیگر از پشت تل‌زینبیه‌ای در کویر، چشم به دیدار برادر می‌دوزد.

**

دوباره برگ زرد قصه‌ی جدایی خواهر از برادر ورق می خورد و این دفعه برادر است که باید سوگ‌نشین غریبانگی‌های خواهر شود. خواهری که غم غربت، رنج راه، داغ برادران و هم‌سفران، زهر خصمانه‌ی دشمنان را بر دوش کشیده و هجوم این‌همه مصیبت، تاب از دل و جانش ربوده است. بی‌گمان یاران مأمون از «رسالت زینبی»، خاتون فضلیت و تقوا می‌ترسیدند؛ خاتونی که نه‌تنها خیل ملائک، بلکه تک‌تک مردمان به نام مبارکش التجا می‌برند.

اندک‌زمانی نگذشت که آرزوهای شهر در عبور حجم غم، پژمرده شد؛ غمی که بر شانه‌های مردمان، اندوه و داغی به‌وسعت کهکشان‌ها فرومی ریزد. آه که چقدر «فصل خوشبختی» کویر کوتاه بود! هفده صبح سرشار از نور؛ سرشار از عطر نماز و دعا؛ سرشار از باران رحمت؛ سرشار از عصمت و عفاف؛ سرشار از حکمت و فضیلت؛ سرشار از کرامت و سخاوت!

چه‌قدر جان‌فرساست داغ فراق؛ آن‌سو برای برادر و این‌سو برای شهر؛ شهری که آکنده از مردمانی است که تازه شکوفه‌زار خوش‌بختی، روزهاشان را عطرآگین کرده است. چه‌قدر هوای قم و توس به‌رنگ عزاست، حتی نسیم هم، لباس ماتم بر تن کرده است. اینک خاک و خاکیان‌اند که غربت‌نشین «وداعی» بانویی از نسل آب و آیینه می‌شوند و افلاک است که پلکانی برای عروج آسمانی «فاطمه»ای دیگر می‌شود.

**

ستون‌های آسمان‌ها چونان شانه‌های زائران می‌لرزند و خورشید، اندوه‌واره‌ای از ابر بر تن کرده است. دسته‌های عزاداری را به‌پا کنید؛ پیراهن‌های سیاه را بر تن! کشکول دردمندی در دست بگیرید. اوست که التیام‌بخش غم‌هاست.

این‌جاست که حاجت‌روا خواهی شد. با تک‌تک سلول‌های وجودت فریاد کن، تمام دردهایت را و در گوش مصیبت‌هایت با قاصدک چشمانت آرام زمزمه کن: این‌جاست که دلم آرام خواهد گرفت!