نویسنده

سردی هوا، صورت سرمازده‌اش را سوزن‌سوزن کرد. انگار گوش‌هایش را باد گرفته بود که هیچ صدایی جز وزوز موتور گازی‌اش را نمی‌شنید. تند و تیز، از کنار آدم‌ها، مغازه‌ها و ماشین‌ها گذشت. چهره‌ی درهم و عرق کرده‌ی معصومه را به‌خاطر آورد که دست به کمر گرفته بود و می‌نالید. مادرزنش با دستپاچگی، معصومه را روی پتوی خاکستری‌رنگ خواباند و به او گفت: «هنوز وقتش نبود که درد بی‌هوا اومد سراغش؛ برو پی قابله، حسین‌آقا!»

آن‌وقت، کاغذ کاهی‌رنگ را از زیر فرش برداشت و به‌دستش داد. با نگرانی دوباره گفت: «از فلکه‌ی حرم که رد شی، بعدِ اولین چارراه، یه کوچه‌ی باریکی هس. از هر کی بپرسی عصمت بندزن، خونه‌شو نشونت می‌دن...» سراسیمه کاغذ آدرس را از دستان مادرزنش گرفته بود. با همان پیراهن چهارخانه‌ی نازک از خانه بیرون زده بود. آن‌قدر باعجله که نه شالی بر گردن انداخت و نه کتی پوشید. برف، نرم و آهسته می‌بارید. سنگ‌فرش حیاط کوچک خانه را لایه‌ی نازکی از برف پوشانده بود؛ حتی بیل و کلنگی که به دیوار تکیه زده و شیر زنگ‌زده‌ی آب، سفیدپوش شده بود.

با دست، لایه‌ی نازک برف را از روی ترک موتورش کنار زد. چند مرتبه هندل زد؛ اما انگار موتور گازی هم سرمای هوا را احساس کرده بود که روشن نمی‌شد!

دوباره و محکم‌تر از قبل هندل زد. سه‌باره، چهار‌باره، تا این‌که وزوز موتورش در کوچه‌ی باریک پیچید.

زنِ همسایه که برفِ لبه‌ی دیوار خانه‌اش را با جاروی دسته‌بلندی پایین می‌ریخت، او را دید و متعجب از این‌که با پیراهنی نازک و آن‌قدر باعجله از خانه بیرون زده است، جارو را گوشه‌ای انداخت و دوید تا ببیند چه اتفاقی برای معصومه خانم افتاده. سردی هوا که زیر پوستش دوید، لرزه‌ای خفیف بر جانش افتاد. از کوچه پس‌کوچه‌های باریک محله به خیابان اصلی رسیده بود.

تند و تیز از کنار مغازه‌ها، آدم‌ها و ماشین‌ها می‌گذشت. دست روی جیب پیراهن چهارخانه‌اش گذاشت. کاغذ آدرس را زیر دستش لمس کرد و خیالش راحت شد. باید از فلکه می‌گذشت تا به اولین چهارراه بعد از حرم برسد. چشمش که به گنبد طلایی افتاد، حسی آشنا وجودش را دربرگرفت.

دلش پر می‌زد برای زیارت. دوست داشت برود کنار ضریح، زیارت‌نامه‌ای بخواند و پیشانی بر مهر بگذارد و حاجتش را از طبیب دل‌ها طلب کند. در دل نجوا کرد: «چند دقیقه بیش‌تر طول نمی‌کشه، دو رکعت نماز حاجت می‌خونم و از خدا می‌خوام که معصومه، راحت فارغ بشه و بچه، سالم به دنیا بیاد، بعدش می‌رم پیِ قابله... چند دقیقه بیش‌تر طول نمی‌کشه...»

و راهش را به طرف حرم کج کرد.

***

بوی گلاب به مشامش خورد؛ صدای صلوات می‌آمد. پیرمردی که شال سبزی بر گردن داشت، زیارت‌نامه را بلندبلند می‌خواند. چند زنِ چادرمشکی دور تا دورش نشسته بودند و زیارت‌نامه خط می‌بردند.

زنی که چادر سفید بر سر کرده بود، سر پسر معلولش را روی زانو نوازش می‌کرد. پارچه‌ای سبز به مچ باریک و استخوانی پسر گره خورده بود. اشک، گونه‌های دختر نابینایی را که چشم‌هایش به سقف آیینه‌کاری حرم خیره مانده بود، خیس‌ِ‌خیس کرده بود. هوای داخل حرم گرمای مطبوعی داشت.

زیارت‌نامه‌ی کوچکی را برداشت و رو به ضریح نشست. نگاهش که به دست‌های مشتاق زیارت افتاد، گویی همه‌چیز را از یاد برد. دلش تمنای راز دل با مولایش را داشت و به‌دور از دنیا، به‌دور از تمام دل‌بستگی‌هایش، زیر لب زمزمه کرد: «السلام علیک یا علی بن موسی‌الرضا المرتضی...» بعد از زیارت امام رضا(ع)، دعای توسل را هم خواند. برای تمام هم‌رزمانش که التماس دعا گفته بودند، دعا کرد. برای آن‌ها که شهید شده بودند و آن‌ها که شفاعت خواسته بودند هم دعا کرد. یادش آمد که شب عملیات سر در گریبان کمیل گریسته بود: «حاجی! هر کی زودتر رفت دیگری رو شفاعت کنه، تو رو خدا!...»

در همین حال و هوا بود که هق‌هق گریه‌های مردانه‌ی کمیل، شبیه صدای گریه‌های نوزادی در وجودش طنین انداخت! برای لحظه‌ای به‌خود آمد. سر که برگرداند زنی را دید که قنداقه‌ی نوزادش را روی دست گرفته و بلند می‌گفت: «آقا پسرمو شفا داد، آقا کمیلم رو شفا داد...»

گریه‌های نوزاد بلند و بلندتر شد؛ مردم یکی‌یکی اطراف زن جمع شدند. گریه‌های نوزاد چون پتکی لرزه بر اندام حسین انداخت. دست بر سینه‌اش گذاشت، قلبش تاپ‌تاپ، تند و تند می‌تپید و کاغذ آدرس خانه‌ی قابله هنوز در جیب پیراهنش بود! چهره‌ی درهم و عرق کرده‌ی زنش معصومه، در نظرش نقش بست. تازه یادش آمد که برای چه از خانه بیرون رفته بود. یک‌باره از جا برخاست و بعد از سلامی دوباره به طرف ضریح، از حرم بیرون رفت. هنوز نمی‌دانست چند ساعت در حرم مانده بود! شاید دو ساعت و شاید هم چهار ساعت! با خودش فکر کرد: «خیلی دیر شده ... حتماً تا حالا بچه به‌دنیا اومده...؛ اما چه جوری...!»

***

دیگر نه سوز سرما را بر گونه‌اش حس می‌کرد و نه وزوز موتور گازی‌اش را می‌شنید. عرق سردی بر صورتِ گُرگرفته و تمام تنش نشست. زیر لب گفت: «جواب مادر معصومه رو چی بدم؟» چهره‌ی عصبانی مادرزنش در نظرش مجسم شد که با تحکم می‌گفت: «چرا این‌قد دیرکردی حسین‌آقا، چه کاری مهم‌تر از دنیا آمدن بچه‌ت؟ تا وقتی جبهه‌ای، مسئولیت بچه‌های قد و نیم‌قدت رو دوش دخترمه و حالا هم... .» با این خیال، موتورش را بیش‌تر گاز داد. از خیابان اصلی به فرعی که پیچید، پاهایش سست شد: «اگه اتفاقی برا معصومه و بچه افتاده باشه چی؟»؛ اما گویی کسی درونش نهیب می زد: «مگر سلامتی هر دو را از امام رضا(ع) نخواسته‌ای؟» با این فکر، نفس عمیقی کشید و به کوچه‌ی باریک خانه‌ی‌شان رسید. اولش کمی مکث کرد؛ اما وقتی چراغ اتاق را روشن دید و متوجه شد که دیگر صدای ناله‌های معصومه نمی‌آید، از موتور پیاده شد و به طرف در رفت. دست بالا برد تا ضربه‌ای به در بزند که در باز شد و مادرزنش با خوش‌حالی گفت: «چقد دیر اومدی حسین‌آقا....»

دهان باز کرد تا بگوید حرم رفته بودم که زن بلافاصله ادامه داد: «هر دو خوب و سلامتن، هم معصوم و هم دخترت... راستی این قابله‌ی جدید رو از کجا پیدا کرده بودی ها؟» حسین مِن و مِنی کرد، خواست بگوید کدوم قابله؟

که زن خندید: «چه خانم متدین و باوقاری بود. بلافاصله وقتی که رفتی اومد و گفت منو آقای برونسی فرستاده. چه‌قد هم کاربلد بود... معصومه بی‌هیچ دردی، خیلی راحت فارغ شد. وقتی کار قابله تموم شد رفت و...»

زن گفت و گفت و گفت؛ و عبدالحسین دیگر حرف‌هایش را نمی‌شنید! تنها به این فکر می‌کرد که چه‌قدر پیش امام رضا(ع) شرمنده است که این‌قدر زود دعایش مستجاب شده و باورش نمی‌شد که آقا این‌گونه هوای دل دردمندش را داشته باشد. احساس می‌کرد حریم خانه‌اش در گرم‌ترین شب زمستانی زندگی‌اش، با آمدن نوزاد گرم‌تر شده است. پا به‌پای مادرزنش به خانه قدم گذاشت. دلش برای بوسیدن روی نوزادِ تازه رسیده می‌تپید. زیرلب زمزمه کرد: «اسمشو فاطمه می‌ذارم... فاطمه‌ی برونسی.» و روشنی اشک شوق در نگاهش حلقه بست.

*با الهام از خاطره‌ی همسر شهید عبدالحسین برونسی