نویسنده

روزگار قدیم و سال‌های دور که شاید برخی حسرتش را بخورند و در تب بازگشت روزهای بی‌دغدغه‌اش باشند، روزگاری بود که هرکس به اندک داشته‌ای قانع بود و با  دل‌خوشی کوچکی شاد و خوش‌حال می‌شد. به کتابی از سعدی، حافظ، خواندن شاهنامه، سینی پر از کشمش و تنقلات خانگی راضی بود و بیش‌ترین لذت را می‌برد. امروز با وجود این همه امکانات و تسهیلات، زندگی‌ با ناامیدی‌ها و سختی‌های زیادی روبه‌روست.

شاید منطقی باشد اگر بگوییم هرچه امکانات به‌روزتر می‌شود، دردها هم مدرن‌تر می‌شوند. اگرچه هنوز هم اندک کسانی هستند که برای داشتن سرگرمی و تفریح به سراغ بهترین دوست، یعنی کتاب می‌روند، هر چند پیدا کردن کتاب خوب هم در نوع خودش دردسری دارد. مدت زمانی را که می‌شود به بهترین  لحظه‌های تبدیل کرد، با خواندن کتابی نامناسب چنان کسالت‌بار می‌شود که فضای فکر و روح را اندوه‌بار می‌کند. بازار کتاب هم پر است از کتاب نویسندگانی که جز برای مصائب و تلخی‌ها، قلم‌فرسایی نمی‌کنند. گرچه نوشتن از این‌گونه مسائل محاسنی هم دارد، نوع گرداندن قلم روی کاغذ‌های بی‌جان در برداشت و رضایت‌خاطر مخاطب است نقش مهمی دارد.

«مرا هم با کبوتر‌ها پر بده!» اثر «ماهرخ غلامحسین‌پور» داستان زنانی است که هرکدام به‌نوعی گرفتار مشکل‌ها و تلخی‌های روزگار شده‌اند. این کتاب به همت نشر «بوتیمار» در سال جاری وارد بازار کتاب شده است.  این مجموعه داستان شامل شش داستان کوتاه به نام‌های «گل می‌دهد پیراهن پروانگی مادرم»، «ژیلت‌هایی که مرگ ندارند»، «مرا با کبوترها پر بده»، «سایه‌ها»، «کمی از جنوبم زیر دندان اتوبان همت» و «زنگار گور و استخوان...» است.

هر شش داستان کوتاه مدرن این مجموعه، که هرکدام با تکنیک، نثر، زبان خاص و مربوط به حال و هوای آن داستان، نوشته شده است، اولین کتاب کارنامه‌ی ادبی «ماهرخ غلامحسین‌پور» (روزنامه‌نگار مهاجر) را رقم زده‌اند.

«گل می‌دهد پیراهن پروانگی مادرم» قصه‌ی روز تکراری زنی غریب و خانه‌‌دار است در کنار مادرش که از رؤیای او آمده و حضورش خیالی بیش نیست. از شیوه‌ی نگارش این داستان پیداست که زن در عالمی جدا از اجتماع زندگی می‌کند و سعی می‌کند به‌خاطر تنهایی بیش از حدش، این رؤیا را بپروراند و از بودن روح مادر در کنارش لذت ببرد. عاقبت داستان بی‌این‌که نتیجه‌ای به خواننده بدهد، به پایان می‌رسد. گویی خاطره‌ای عجیب از یک زن تنها را می‌خوانی تا برای تنهایی و خیالاتی بودنش، دل بسوزانی.

«ژیلت‌هایی که مرگ ندارند» روایت مردی است از خودش و همسرش، پس از آن‌که فرزندشان را از دست می‌دهند. مرد می‌خواهد به همسرش بفهماند که ماجرای بارداری ناموفقش را فراموش کند؛ اما نمی‌تواند، پس او را به‌حال خود رها می‌کند تا زن جوان راهی برای مقابله با این درد پیدا کند. نام این داستان از تکرار کلام زنی خرده‌فروش در مترو اقتباس شده که به نظر هیچ ربطی به موضوع داستان ندارد، شاید هم ارتباطی ماورایی دارد که هر خواننده‌ای متوجه این ارتباط نمی‌شود!

«مرا هم با کبوتر‌ها پر بده» که شاید بهترین داستان کوتاه این مجموعه باشد، قصه‌ی حسادت بتول است به کفترهای شوهر کفتربازش. زبان روایت این قصه از شیوایی و استحکام بسیار خوبی برخوردار است که نظیرش را در رمان‌های جان‌دار و زیبای نویسندگان باتجربه خوانده‌ایم. داستان موضوعی بسیار زیبا و قابل پرداخت دارد که نویسنده سعی کرده از عهده‌ی آن به‌خوبی بربیاید و خواننده را از عمق دل بتول و ناگفته‌هایش باخبر کند. پیچ و خم‌های این داستان منطقی، زیبا و شنیدنی است، اگرچه به‌واسطه‌ی کوتاه بودنش  آن‌طور که باید پر و بال نگرفته است. «راضی بود بتول. گرچه علی کم‌تر دست مهری به سرش می‌کشید ولی صفای آن خانه‌ی خشتی و آن گذر تنگ و باریک مهربان، گل گیرایی داشت برای بتول. مادرش که مرد دیگر دلش به خیال مادری خودش خوش بود و صدای بچه‌هایی که قرار بود توی هشتی بپیچد و بتول بدود به دنبال‌شان دور تا دور حوض آبی رنگ کاشی‌کاری شده‌ای که شمعدانی‌ها را به بالش آن حوض دوخته بودند انگار از روز ازل تا قیام قیامت.» (ص33)

«سایه‌ها» نگرانی‌های مردی است که در تنهایی از سرطان ریه رنج می‌برد و آماده‌ی رفتن نیست. او دوست دارد به‌نوعی هم‌دردی همسر خارجی‌اش را، برانگیخته کند؛ اما نمی‌تواند چون فکر می‌کند زنش حال و هوای دیگری دارد و سرش جای دیگری بند شده است، به‌خصوص که تمام اموالش هم به نام «پترا» است. مرد در این صفحه‌های روزهای آخر عمرش را صرف مرور خاطرات و رؤیاهای از دست رفته‌اش می‌کند و برای مرگ آماده نیست. او آرزو دارد که برای آخرین بار ایران را ببیند و در کنار مادرش باشد.

«کمی از جنوبم زیر دندان اتوبان همت» روایت بگومگوهای زن و مردی است برای خریدن ماشین قسطی و تمرین رانندگی و...! در این داستان زن است که به‌تنهایی برای دست یافتن به آرزوهایی پیش‌پا افتاده با تمام وجود می‌جنگد و سعی می‌کند علی‌رغم مخالفت‌های تحقیرانه‌ی شوهرش یک ماشین بخرد تا با آن پدر پیرش را برای گشت و گذار در حومه‌ی شهر ببرد. بالأخره هم موفق می‌شود. با این‌همه، هرروز هم در مقابل توهین‌های مردش لال می‌شود و حتی رانندگی هم یادش می‌دهد. این داستان به ناکامی‌های برخی زنان در زندگی زناشویی می‌پردازد و به‌خوبی آن را به تصویر می‌کشد. حس هم‌دردی و هم‌ذات‌پنداری خواننده در این ‌داستان‌واره، بسیار برانگیخته می‌شود و زنی پاک و مظلوم حس ترحم مخاطب را به‌غلیان وامی‌دارد.

اشکال‌هایی که در این داستان هست به شیوه‌ی نوشتاری این بخش برمی‌گردد. «کمی از جنوبم...» حالت داستان ندارد و گویی فقط گزارشی عجولانه از این سوژه را می‌خوانیم یا شاید دست‌نوشته‌ای از زن داستان که نمی‌خواهد حقیقت زندگی‌اش را از زبان خودش تعریف کند. تکه‌تکه شدن موضوع خواننده را سردرگم می‌کند و تلخی رفتار مرد بیش‌تر در جانش نفوذ می‌کند. این داستان شاید تلخ‌ترین قسمت کتاب باشد.

راوی داستان آخر یعنی «زنگار گور و استخوان» مرده‌ای است که دور از خانه‌ی پدری، در قبرستانی، دور‌تر از کافکا، دفن شده است. این داستان به‌نوعی یک نوآوری است، چراکه از زبان مرده‌ای گفته می‌شود که زیر خروارها خاک در انتظار آمدن خواهر و همسرش نشسته تا بلکه کمی از لحظات پوچی بعد از مرگ را پشت سر بگذارد. داستان از لحظه‌ی مرگ زن آغاز می‌شود. او خاطرات  سرد و بی‌روحش را با افسردگی بیان می‌کند. این‌که چه‌طور  با یک تصادف نقش بر زمین شد و اتفاق‌های مرسوم بعدی! اما آن‌چه حس ترس و خوف را به مخاطب وارد می‌کند، این است که زن پس از دل‌سوزی‌های بی‌شماری که برای المیرا خواهرش می‌کند و مثل یک مادر از او مراقبت می‌کند و حتی بعد از مرگش نگران تنهایی اوست، در یک بگو مگو بالای سر قبرش، دلیل آن همه سردی شوهرش را می‌فهمد. او درمی‌یابد که شوهرش آلبرت با المیرا ارتباط داشته و به‌دور از چشمش با هم لحظه‌های خوشی داشته‌اند. لحظه‌هایی که در آن تلخ‌ترین روزهای زن مرده شکل گرفته است. نوع گفتار و شیوه‌ی بیان این داستان اگرچه نوعی فانتزی است؛ اما همه‌ی اعتقادهای بعد از مرگ را باطل می‌شمارد و تصویری دیگر از آن ارائه می‌دهد.

می‌توان گفت کتاب «مرا هم با کبوترها پر بده» یک کتاب خاکستری و سرد است. چیزی که در این کتاب به‌خوبی یافت می‌شود مشکل‌ها و مصائب تلخی است که به راه‌حل‌های قانع‌کننده یا مثبت نمی‌رسد تا شاید کمی از بار منفی داستان کم شود. حتی تصویر روی کتاب صندلی چوبی‌ای است که پایه‌هایش تراشیده شده و هرلحظه امکان خورد شدن دارد.

سبک نوشتاری با موضوع‌های این‌چنینی اگرچه گاهی لازمه‌ی چاپ و انتشارند و جزء موضوع‌های جالب به‌شمار می‌روند، اما تبعاتی هم به‌دنبال دارند. وظیفه‌ی یک نویسنده ایجاب می‌کند تا با نوشتن داستانی، خاطره‌ای، شعری، علاوه بر واقعیت، لذت و شور را هم به‌مخاطب ارزانی کند، نه این‌که فضای خشن و بی‌روح زمستانی را در ذهن خواننده حاکم کند.

می‌توان گفت از رسالت‌های نویسنده‌ای که دست به‌قلم می‌برد این ‌است که جوانان را در داشتن اعتقاد و ایمان محکم کند و لااقل اخلاق را ارج بنهد، میل به زندگی و اعتمادبه‌نفس را در او تقویت کند، اگرچه در دنیای واقعی حقیقت‌های دردناکی هم وجود داشته باشد. 

«مرا هم با کبوترها پر بده» کتابی خوش‌خوان و جذاب می‌شد اگر نویسنده در پرداخت شخصیت‌ها، تعریف ماجراها و به‌تصویر کشیدن فضای داستان، دقت و تلاش بیش‌تری می‌کرد تا همه‌ی عناصر موجود در نوشته به یک اندازه و مناسب با موضوع خود را به رخ خواننده بکشند.

این مجموعه داستان را نویسنده به رؤیاهایی تقدیم کرده است که باد با خود برد و شاید این هم نشانه‌ای از یأس و ناامیدی در وجود اهالی فرهنگ باشد. البته مشت نمونه‌ی خروار نیست و امید می‌رود تا در بازار فرهنگ و هنر متاع باارزش امید در داستان‌ها و نوشته‌ها رونق بیش‌تری پیدا کند.