برای آن دسته از عزیزانی عرض میکنم که قبول زحمت فرموده و همین اواخر که آفتاب در حال غروب است به جمع ما ملحق شدهاند: اسم من آفتاب است، ده سال هم که بگذرد همچنان 27 سال دارم، هنوز معلم و هنوز مجرد. زندگیام مرتباً تحتالشعاع اعمال ناخواستهی عزیزانی قرار میگیرد که بردن نامشان از این تریبون خوبیت ندارد. تا نباشد از این تریبونها.
اگر اصل کفویت و برداشتی آزاد از قانون سوم نیوتن در پیامکها موجود نبود، به پیشنهاد غیرمستقیم آبدارچی جوان و خوشخیال دانشگاه بله میگفتم و چهارزانو مینشستم سر سفرهی عقد تا حداقل از گل بهخودی زدنهای هستیجان خلاص شوم؛ هرچند برای مدتی کوتاه که آن هم در ماه عسل.
میگویم «غیرمستقیم» تا خودم را تسلی داده باشم؛ وگرنه با همان روپوش سفید، صاف توی چشمهای من نگاه کرد و کاملاً مستقیم گفت: «من از شما خوشم میآید.» و تکیه را هم گذاشت روی کلمهی «من»، انگار نه انگار که در اینجا کلمهی «شما» است که سرنوشت تمام عروس و دامادها را میسازد. آبدارچی ادامه داد: «نه اینکه فکر کنید دختر برای من کم است یا از دیدن اینهمه دختر رنگارنگ سیر شدهام، نه. بدسلیقه هم نیستم که آنهمه رنگ را بدهم و به جایش چادر مشکی شما را جلوی چشمم تحمل کنم؛ فقط نمیدانم چرا بیخود و بیجهت از شما خوشم آمده است. گفتم زودتر برویم زیر یک سقف بهتر است که شما هم مجبور نباشید مرتباً به شهرستان رفت و آمد کنید.»
واقعاً حظ کردم از اینهمه گذشت و فداکاری و جوانمردیِ او که باعث شده بود چشمش را به روی ثروت پدری و شغل و موقعیت اجتماعی و مدرک تحصیلی و چهرهی زیبایش ببندد و بیاید پیشنهاد ازدواج بدهد به من که کارش چای ریختن است، آن هم در یک مکان منحصراً علمی!
هستی جدیداً پولکی شده، نه پولکی اصفهان، پولکی پولکی. درس را گذاشته کنار و وارد بازار کار شده. خودش که چیزی به من نگفته، اینها را هماخانم گفته بوده به ماماناختر. هستی زنگ آیفون را میزند و من جَلدی جواب میدهم: «جانم هستی.» میگوید: «از راه پشتبام بیا خانهی ما، کارِت دارم. دست چپت را هم نگاه نکن.» میپرسم: «مگر درِ حیاطتان را گِل گرفتهاید؟» میگوید: «نخیر! درِ پشتبام را اتومات کردهایم.»
از پشتبام و شبیه به آنها که جوراب را به جای پا، بهسر میکشند و متعهد هستند به قولی که دادهاند مِن باب نگاه نکردن بهسمت چپ، یکراست میروم کنار ساحل آرامش تا او آفتاب بگیرد در سایهی من. انصافاً کار سختی است. میبینمش که چهارزانو نشسته روی مبل و با صدای بلند گریه میکند و زار میزند: «آی آفتابجونم! کجا بودی ببینی چه بر سر هستی آمد؟ بیا رنگ زردم را ببین، حال دردم را مپرس...» میروم جلو و علت گریه را جویا میشوم، میگوید: «برای دوست عزیزت خواستگار آمده.» با خوشحالی میگویم: «بالأخره میخواهی مرا ترک کنی؟» محتویات بینیاش را با تلاشی مضاعف منتقل میکند به قلب دستمال کاغذی و میگوید: «تو که میدانی من مرد ترک کردن نیستم؛ چرا اصرار میکنی؟»
آخرش قسمت نشد هواپیمای حامل ملیندا و بابک را بر فراز آسمان ایران به مقصد سوئد ببینیم و دستی به نشانهی «آخیش! از دستتان راحت شدیم.» برایشان تکان دهیم. همزمان بابک، ملیندا و نوزاد خوشقدمشان نیز میرسند و همان سؤال مرا میپرسند. نوزاد را از بغل ملیندا میکشم بیرون. اسم کودک را در راستای فرهنگ اصیل ایرانی که تمایلی هم دارد به مناسک اشرافی و تهماندههایش را میشود بهزور چسباند به آیین اسلامی، گذاشتهاند ترمه. ترمهجان به تقلید از دخترخالهی پدریاش، هستی، با استقبالی گرم و بینظیر، شیر اضافی درون معدهاش را اِتچ میکند به لباسهای گلدرشت من. همگان یواشکی در کار اتچ هستند. خوبی کار بچهها این است که حداقل روراست هستند با آدم!
هستی بهحرف میآید: «اسلام همین یک ساعت پیش از من خواستگاری کرد در حالی که داشت ملاط آماده میکرد برای اوستای بنا.» بابک میپرسد: «اسلام کیست؟» من میگویم: «وجدان کاریاش که خوب است، حالا هر کی میخواهد باشد.» بابک خاطرنشان میشود: «خب چه فایده؟ این یعنی هیچوقت پولدار نمیشود.» ملیندا میگوید: «ولی کار، جوهر مرد است، تو از چی ناراحتی؟» بابک پاسخ میدهد: «از انقراض مردهای جوهردار.»
هستی هوارش بلند میشود: «من را نگاه کنید، آیا شباهتی دارم به اسلام؟» بابک، پسرخالهاش، میگوید: «به راستی که نه؛ صدایت را جلوی نامحرم بلند کردهای، به سنت حسنهی ازدواج پشت کردهای، نوزاد مردم را ترساندهای، اینها همگی مخالف موازین اسلام است.» هستی بلندتر گریه میکند. حق میدهم به او، آبدارچی جوان هم که پیشنهاد کریمانهاش را صادقانه با من در میان گذاشت، همینحال را داشتم. اگر با یک سماور آبجوش، دوش میگرفتم آخ نمیگفتم؛ اما از شنیدن حرفهای جوانک پرادعا آتش گرفتم. حالا چه رسد به مورد هستیجان که هموطن هم نیست. تنها خوبیاش این است که زیر سر هستی است، توی ساختمان نیمهساز همین بغل؛ هستی بعد از ازدواج سر در میآورد از کارش که با کی حرف میزند، با کی حرف نمیزند. تازه در کمال تواضع و خیرخواهی به هستی امید داده که آیندهی شغلی هم دارد؛ چون اوستاکارش قول کار بعدی را هم به او داده در ساختمان بعدی که دو تا خیابان بالاتر است و زودبهزود میتواند به دیدار هستی بشتابد و او را از دلتنگی برهاند. دیگر جایش بود که من هم برای هستیجانم گریه کنم. ترمه را به والدینش میسپارم و چون ابر بهار میگریم.
در هاگیر واگیر گریه میپرسم: «چرا گفتی از پشتبام بیایم؟» هستی میگوید: «به اسلام گفتم اجازه بدهد من چند روز دربارهی پیشنهادش فکر کنم. نمیخواستم تو را ببیند و بفهمد میخواهم با تو مشورت کنم.» اشک چشمم خشک میشود و چند سؤال بنیادی بر زبان میرانم: «اینهم فکر داشت؟ آنهم چند روز؟ چرا گفتی سمت چپم را نگاه نکنم؟»
دو تای اول را نشنیده میگیرد و جواب آخری را میدهد: «چادر زدهام بالای پشت بام خانهی شما؛ چون منظرهی بهتری دارد و جان میدهد برای یک دور همی یکنفره، وقتی که یک غیرهموطن عمله از آدم خواستگاری میکند.» حس ترحم باعث میشود هر سه سؤالم را پس بگیرم؛ اما مگر هستیجان پسبده است؟
بابک چشمکی میزند و قائله را ختم میکند: «آقایان زیاد با خانمها شوخی دارند.» هستی گریه را متوقف میکند: «راست میگویی؟» بابک با قاطعیت میگوید: «بله که راست میگویم، مگر من با تو شوخی دارم؟» هستی سریعاً موضعش را تغییر میدهد و بلند میشود و به اینترتیب، کنترل تلویزیون که خاک خانه را برای پیدا کردنش الک کردیم، روی همان مبلی ظاهر میگردد که جایگاه مرثیهخوانی هستی بود. این پیدایش ناگهانی و کاملاً منتظره را به فال نیک میگیریم و میرویم سراغ پروژهی بعدی.
هستیجان کوهی از کاغذ را پرپر میکند کف اتاق و میگوید: «نان توی مد است. ندیدهاید همه جانشان را میدهند برای مارک و مد؟» تصدیق میکنیم؛ اما باز چیزی سر در نمیآوریم. هستی میگوید: «بهسفارش رفیق شفیقی با شرکتی آشنا شده که کارشان طراحی لباس است و میخواهد بهاتکای نمرههای بیست نقاشیاش در دورهی ابتدایی دعوت به همکاری آنان را بپذیرد و هر شبجمعه برای منوّر کردن مجلس آن بزرگواران به صرف اسکناس حضور بههم رساند و طرحهای پیشنهادیاش را ارائه دهد و کشوری را از چنگال ابتذال خارجی نجات دهد. در ضمن برای عبارت «ابتذال در خارج» هم از ملیندا پوزش میطلبد.
طرحها را نگاه میکنیم. اکثراً شمایل پتویی را دارند که با هنرمندی خاصی گره خوردهاند دور بدن شخصی ناشناس. میپرسم: «اینها لباس است یا یادآور آقااسلام و آن پتویی که مرد افغان میپیچد دور خودش؟ از او الهام گرفتهای، نه؟» هستی دهانش را کج میکند و ژورنالی خارجی را هل میدهد طرفم و میگوید: «نخیر! از این.» ژورنال را ورق میزنم. مو نمیزند با طرحهای هستی. پیش هستی که باشی همش باید علت چیزی را جویا شوی. میپرسم: «چرا لنگهی طرحهای خارجی کشیدهای؟» میگوید: «دست خودت نیست، همش سرت توی کتاب است خبر نداری که طرح داخلی معنایش همین است؛ کپی یک طرح خارجی در داخل با اندکی تغییر در ظاهر و قیمت.» دوست فرزانهام توضیح میدهد: «این چیزها کم نیست در داخل؛ از صنعت خودروسازی گرفته تا ساخت فیلم سینمایی، همه کپی؛ اما داخلی.»
خیره میشوم به گلهای قالی و نقوشی نقش میبندد در خلاقیت ذهنم، میگویم: «برای من کاغذ بیاور؛ زیرا با الهام از نام نوزاد خانواده، یک عالم طرح داخلی به ذهنم رسیده است.» هستی میآورد و من تندتند میکشم و میریزم زمین؛ طرح ترمه، بتهجقه و منحنیهای اسلیمی روی لباسهای کوتاه و بلند ایرانی، دامنهای چینداری که شبیه شلیته است و دامنهای تنگی که هنوز خیلی مانده تا شبیه شلیته شوند. هیچکس فکر نمیکرد اینهمه طرح مانتو داشته باشم توی سرم؛ اما خودم میدانستم که درس خواندن ذهن آدم را باز میکند، و البته محاسن دیگری هم دارد؛ از جمله اینکه درصد خواستگارها را افزایش میدهد؛ حتی اگر شده آبدارچی یا پسر فَراش مدرسه.
ملیندا میگوید: «کاش ترمه بیدار بود حس کمک به دوست را یاد میگرفت از تو و هستی!» میگویم: «من بله؛ اما هستی چهوقت به من کمک کرده است؟ تا میتوانی ترمه را دور کن از دست و بال هستیجان؛ زیرا که هرچند او صاحب دِیر است و جمعی به گِردش پریشان، از ناف افغانستان گرفته تا خود ایران؛ اما ....» هستیجان حرفم را قطع میکند و نگاهی اندیشمندانه میگوید: «آفتاب! تو شاید امروز ضرر بکاری؛ اما فردا سود برداشت میکنی.» لحظهای ناباورانه همه در بهت فرو میرویم؛ حتی خود هستی، چه کنیم عاجزیم از ادراک سخنان حکیمانه؟
هستی میپرسد: «حالا چه رنگی باید باشد این لباسها؟» میگویم: «مدتهاست که دیگر کسی سر رنگ دعوا نمیکند.» میگوید: «اسم هم باید برایشان انتخاب کنیم.» میگویم: «اتفاقاً سر اسم هم دعوا نداریم.» میپرسد: «پس این دعوای ما سر چیست؟» میگویم: «سر جنس؛ نرم باشد یا نباشد، مخملی باشد یا نباشد، هستهدار باشد یا بیهسته.»