ازدواج بدون فناوری


فوت و فن فناوری(11)

چراغ‌های رنگارنگ با نوارهای رنگارنگ طلایی، نقره‌ای و قرمز نور زیبایی به فضای باغ داده بود. باغ را درخت‌های چنار بلند احاطه کرده بود و پر بود از گل‌های شب‌بو و گل‌های لاله‌عباسی و رز‌های قرمز مخملی. باغ پر بود از میز و صندلی‌های زیبا با کاورهای سرمه‌ای براق و پاپیون‌های گنده در پشت صندلی‌ها. صدای ملایم موسیقی به هر گوشی سرک می‌کشید و روح شنونده‌اش را نوازش می‌کرد. جایی که قرار بود این عروس و داماد خوش‌بخت کنار هم بنشینند و زندگی آینده‌ی‌شان را از این جشن رمانتیک شروع کنند، بسیار زیبا تزئین شده بود. مبلی زیبا با روکش مخمل سرمه‌ای، چادر توری بالای سر آن که لابه‌لای همه‌اش پر بود از گل‌های زیبای رنگارنگ، روبه‌روی آن حوض کوچک مرمری با آب‌نمایی دوار و زیر مبل‌ فرشی خوش‌رنگ پهن شده بود. همه چیز در حد اعلا بود و هیچ‌چیزی کم نگذاشته شده بود.

این جشن مجلل برای چه کسی بود؟ انگار همه از این موضوع خبر داشتند و فقط من بی‌خبر بودم! مادر، پدر و برادرم کجا بودند. با خودم گفتم، آن‌ها را پیدا کنم و از آن‌ها بپرسم که این جشن باشکوه برای چیست؟ هر چه گشتم آن‌ها را پیدا نکردم. از هر کسی می‌پرسیدم، چیزی نمی‌گفت یا نمی‌دانست. حسابی گیج و مبهوت بودم در آن فضای پر از نور و رنگ و صدا.

ناگهان تمام نگاه‌ها به‌سمت در باغ چرخید. خیلی دوست داشتم ببینم این زوج خوش‌بخت کیست؟ از دور کالسکه‌ی سفیدرنگی دیده می‌شد که دو اسب سفید و زیبا آن را می‌کشید. اطراف کالسکه‌ی زیبا با گل‌ها و  چراغ‌های صورتی پوشیده شده بود. همه‌ی حواسم به این بود که داخل آن را ببینم. کالسکه آرام به‌سمت جایگاه عروس و داماد آمد و ایستاد. در باز شد. همه دست می‌زدند، جیغ می‌کشیدند و سروصدا می‌کردند؛ اما انگار هیچ صدایی را نمی‌شنیدم! صدای قلبم را می‌شنیدم که هیجان، تپشش را  دوبرابر کرده بود. داماد از آن‌طرف پیاده شد و به این‌طرف کالسکه آمد و در را باز کرد تا عروس پیاده شود. داماد را که اصلاً نمی‌شناختم، پس حتماً باید عروس را بشناسم که در این مراسم دعوت شده‌ام. عروس با جلال و وقار خاصی از کالسکه پیاده شد. دو دختر کوچولوی زیبا با لباس عروس، انتهای دامن عروس را گرفتند و عروس به همراه داماد به‌سمت مبل جایگاه رفتند. وقتی آن‌جا نشستند من خودم را از لابه‌لای جمعیت به آن‌ها نزدیک‌تر کردم تا بالأخره چهره‌ی عروس را از لابه‌لای تور روی صورتش ببینم؛ اما هرچه دقت می‌کردم، نمی‌توانستم تشخیص بدهم.

صداهایی ترقه‌مانند من را به خود آورد. صداها تکرار شد. برگشتم و آسمان را نگاه کردم. آسمان باغ پر بود از نور؛ نورهای خوشه‌ای رنگارنگ، مانند ستاره‌های دنباله‌داری که به زمین می‌افتند، راه‌شان را به‌سمت زمین در پیش گرفته بودند؛ چه‌قدر باشکوه!

عاقد را به جایگاه عروس و داماد آوردند و در روبه‌روی آن‌ها نشست. عاقد صحبت‌های مرسوم را گفت و از عروس پرسید که وکیل است؟ عروس جوابی نداد. بعد از این که اطرفیان عروس را متهم به گل چیدن کردند، دوباره عاقد تکرار کرد. باز هم از عروس جوابی نیامد. دوباره اطرافیان گفتند که عروس رفته از جایی گلاب یا چیز دیگری بیاورد. عاقد برای بار سوم تکرار کرد. این بار دیگر به‌جای این‌که عروس را به جایی بفرستند یا متهم به کاری بکنند، همه منتظر جواب از او بودند. فضا بسیار سنگین شده بود. از هیچ‌چیز و هیچ‌کس صدا درنمی‌آمد، فقط صدای موسیقی این سکوت را همراهی می‌کرد. صدای عروس، سکوت را شکست: «نه». همه غافل‌گیر شده بودند. هیچ‌کس علت را نمی‌دانست. من آن‌قدر دهانم خشک شده بود که فکر می‌کردم الآن است که زبانم بشکند. با هول به‌سمت عروس رفتم. یک‌ لحظه اطراف را نگاه کردم، دیدم به‌غیر از عروس هیچ‌کس آن‌جا نیست. خواستم تور عروس را بالا بزنم؛ اما انگار توان این کار را نداشتم. خیس عرق شده بودم. خودِ عروس به کمکم آمد و تور را بالا زد. خشکم زد. سارینا بود. پس چرا نه گفته بود. چرا این بخت خوش را از خودش دور کرده بود. گرمی دستی را روی دوشم حس کردم. برگشتم. مادر سارینا بود، مبهوت و ناراحت. به‌سمت سارینا برگشتم. از چیزی که دیدم نفسم بند آمد. خودم بودم، در لباس عروس. بهت همه‌ی وجودم را گرفته بود. تمام سرم داشت می‌لرزید، شبیه ویبره‌ی گوشی؛ اما انگار صدای ویبره‌ی گوشی بود... .

چشمانم را باز کردم. توی سرم درد عجیبی بود. وای! انگار سرم را روی یکی از میزهای کافی‌نت گذاشته بودم و چند دقیقه‌ای خوابم برده بود. یک پیامک برایم آمده بود؛ احتمالاً از این پیامک‌های تبلیغی. خدا این سارینا را چه‌کار کند که در خواب هم من را اذیت می‌کند. دوباره به گوشی نگاه کردم؛ اما این پیامک تبلیغی نبود. شماره‌اش از این ایرانسلی‌ها بود. با بی‌حوصلگی پیامک را باز کردم. خشکم زد. انگار بهت درون خواب به بیداری‌ام هم سرایت کرده بود! متن پیامک این بود: خانم ...! من نیمه‌ی خود را پیدا کرده‌ام. اگر اجازه دهید، برای آشنایی اولیه در کافی‌نت خدمت‌تان برسم. سردرد خوابم واقعی شد. خیلی عجیب بود. این شخص که می‌توانست باشد. من که اصلاً با کسی صحبت و معاشرتی نداشته‌ام. چه‌طور شده که او من را نیمه‌ی خودش دانسته؛ شاید آشناهای هم‌کلاسی‌هایم است! شاید هم بستگان آن‌ها. حسابی گیج شده بودم.

همه‌اش در کافی‌نت قدم‌رو می‌رفتم. اصلاً نمی‌دانستم چه‌کار کنم. اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. فکر این‌که او چه‌کسی است، لحظه‌ای از ذهنم بیرون نمی‌رفت. آقاچنگیز هم متوجه حالت غیرعادی‌ام شده بود؛ ولی نمی‌خواست دخالت کند. ساعت نزدیک پنج بود. نمی‌دانم چرا سارینا نیامده بود. اگر این‌جا بود؛ حداقل با او صحبت می‌کردم و کمی سبک می‌شدم. نشستم و سرم را با یکی از دستگاه‌ها گرم کردم.

چند دقیقه‌ای به ساعت شش مانده بود که سارینا آمد. بعد از سلام و صحبت با آقاچنگیز، به‌طرف من آمد و سلام و خوش و بش کرد. مثل همیشه سرحال بود. از همان اول متوجه بی‌حالی و سردرد من شد. گفت: «چیه ریحانه! چرا این‌جوری شدی. برا چی سرت درد می‌کنه؟» گفتم: «یکی‌یکی. اولاً که شما همین‌جور که تو بیداری شیطنت می‌کنی، تو خواب هم دست از سرم برنمی‌داری.» گفت: «چی شده؟ خواب منو دیدی؟ این اتفاقاً نشونه‌ی اینه که منو خیلی دوست داری که هرجا نگاه می‌کنی منو می‌بینی.»

خوابم را مفصل برایش تعریف کردم؛ حتی رنگی‌تر از آن‌که خودم دیدم. کمی هم آب به آن بستم تا بیش‌تر دلش را بسوزانم. در آخر گفتم: «ولی تو دختر کم‌عقل، جوابت نه بود. انگار این بازی‌گوشی‌هات به خواب من هم سرایت کرده؛ اما سردرد من یه چیز دومی هم داشت.» با کنجکاوی به‌خصوصی گفت: «دومی‌اش را هم بگو دیگه؛ حتماً یه خواب دیگه دیدی که توش درسام رو افتادم یا مشروط شدم.» گفتم: «نه باباجون! یه‌لحظه امون بده خودم برات می‌گم. راستش یه اس اومده و یه جورایی توش ازم خواستگاری کرده. از اون موقع که خوندمش کلافه شدم...» سارینا نگذاشت حرفم تمام شود، پرید وسط حرفم. «کی بود؟ من می‌شناسمش؟ از بچه‌های دانشگاست؟» گفتم: «نمی‌دونم. هرچی فکر می‌کنم که کی می‌تونه باشه، عقلم به جایی نمی‌رسه.» گفت: «آخ! خیلی دوست دارم ببینم این مرد خوش‌بخت کیه که بهترین دوست منو انتخاب کرده.» گفتم: «حالا هرموقع که اومد، معلوم می‌شه که کیه؛ ولی من اصلاً آمادگی‌شو ندارم، درسام هم که هنوز تموم نشده.» گفت: «همه‌ی دخترا همین لوس‌بازیا رو درمی‌آرن. آمادگی‌شو ندارم. درسام تموم نشده، الآن وقتش نیست، ...» تازه موتور سارینا روشن شده بود و همین‌طور یک‌ریز حرف می‌زد. از سر میز بلند شدم و به طرف یکی از کاربرها که سؤال داشت رفتم.

سارینا گفت: «حالا چرا بهت برمی‌خوره، بیا بشین دارم راهنماییت می‌کنم که چه‌جوری باهاش برخورد کنی. همون اول خواسته‌هات رو بگی، ببینی طرف شغلش چیه، چه‌قدری پول داره، ماشین و خونه داره یا نه، در آخرش حالا ببینی چه‌قدر هم سواد داره بد نیست.» اصلاً حوصله نداشتم که جواب سارینا را بدهم. راستش حوصله‌ی هیچ کاری را نداشتم. خیلی سرسری جواب کاربری را که سؤال داشت دادم و رفتم سراغ یکی از سیستم‌های خالی. نشستم و خودم را مشغول کردم تا زودتر وقت بگذرد. ظاهراً جلوی دستگاه بودم؛ ولی فکرم همه‌جا سرک می‌کشید و اصلاً آن‌جا نبود.

صدای سارینا رشته‌ی افکار درهمم را پاره کرد. «کجایی دختر! کلی وقته که همین‌جور زل زدی به مانیتور و هیچ کاری نمی‌کنی؟ من یه چند دیقه می‌رم بیرون، یه کار کوچیک دارم.» من فقط با سر نشان دادم که متوجه شدم. چند دقیقه بعد دوباره گوشی‌ام لرزید، همین‌طور دل من. گوشی را دیدم، همان شماره بود. دوباره پیام داده بود. «خانم ...! حالا که شما آمادگی ندارید، من هم از درخواستم منصرف شدم.» بعد چند سطر پایین رفته بود و در آخر نوشته شده بود: «دوست کم‌عقلت: سارینا.»