همین که کسی باخبر میشود به سرطان سینه دچار شده است، چهرهی زندگیاش دگرگون میگردد. دو زنی که در زیر سرنوشتشان را میخوانید، پیکار بیامان خود را در برابر این مسیر بهشدت ناهموار شرح میدهند که عبرتآموز و مایهی امیدواری است.
«آن تان»، 59 ساله
تا دکترم گفت که سرطان سینه گرفتهام، هول کردم و یکه خوردم. البته اول کارهای ناجوری بهسرم میزد؛ ولی خودم را نباختم، چون کسوکارم هوایم را داشتند. شانسی که داشتم این بود که خانواده و رفقا دوستم داشتند و کمکحالم بودند و در این حالوهوا بودم که فهمیدم ارزش زندگی بیش از این حرفهاست و باید حتماً و حتماً قدر چیزهایی را که الآن دارم، بدانم.
نمیخواستم کارها را خیلی سخت بگیرم. بههمینخاطر، از روی قصد و نیت، وقتهایی را برای خودم در نظر گرفتم تا آرام بگیرم و قید کارهای پیشپاافتاده را بزنم. باعث دلخوشیام بود که خانواده و دوستانم همه جا همراهیام میکردند، از عمل جراحی گرفته تا روزهای بعد از آن که بستری بودم، خیلی دلواپس سلامتی و عزتنفسم بودند، حتی وقتی به چهکنم، چهکنم افتاده بودم، ولم نمیکردند.
البته بهنظرم مهمترین عامل این است که آدم همیشه خوشبین باشد و روی هر کاری که میکند یا باید بکند، تعصب داشته باشد. سرطان سینه، نظر مرا به زندگی و راه پیبردن به قضایا را عوض کرد. راستی تجربهای بود که زندگیام را از اینرو به آنرو کرد. گمان میکنم تشخیص بهموقع مرض، زندگیام را نجات داد و به همه سفارش میکنم این سرگذشت را بخوانند و خودشان عادت کنند که سینههایشان را مرتب امتحان کنند.
«چان یوک مویی»، 51 ساله
روزی که ناگاه شنیدم سرطان سینه گرفتهام، باورم نمیشد، چون قبلاً هیچگونه علامتی از این بابت نداشتم. ناچار شدم پیش متخصص دیگری بروم تا ببینم چه میگوید که او هم همین حرف را زد. اول ترسیدم چون حس کردم که واقعاً درمانده شدهام و خاطرجمع نبودم که سرطان سینه چیست.
نمیخواستم در زندگیام تغییراتی بدهم، در نتیجه کارم را ول نکردم. همان کارهایی را کردم که قبل از مریضی میکردم. مراقب خورد و خوراکم شدم. با خوردن بیشتر ماهی و گوشت بیچربی، حالم بهتر میشد. در ضمن، زودتر میخوابیدم و ورزش سبک میکردم. معالجهی سرطان را شروع کردم چون میخواستم بدنم قوی بماند.
خانواده و رفقایم خیلی هوایم را داشتند و مدام دلداریم میدادند. تازه، ایندر و آندر میزدند تا خبرهای جدیدی راجع به مریضی گیر بیاورند و به من کمک کنند که با این مرض ترسناک، کنار بیایم. با خودم فکر میکردم که تنها من نیستم که این مصیبت بهسرم آمده باشد. وقتهایی که کنارم بودند، خیلی خوشحالتر میشدم.
چون سرطان واقعیت داشت، میدانستم که بایستی خودم را نبازم و با آن بسازم. کمکهای خانواده و دوستان خیلی برایم مهم بود. دکتر توضیح داد که پرتودرمانی و شیمیدرمانی چیست و مرا دچار هول و ولا کرد؛ اما بعد از اینکه عمل شدم، تازه فهمیدم که دنیا دست کیست.
سرطان بهاینزودی دست از سر آدم برنمیدارد. ما باید آنقدر قوی باشیم که با آن کلنجار برویم. جان سالم بدر بردن از این مرض، چشمهایم را به چیزهای مهمی باز کرد و الآن هر روزه تقلا میکنم کارهای تازه ببینم و یاد بگیرم. اول از همه، دلم میخواهد خودم را شاد و شنگول نگه دارم. یاد گرفتم برای تمام دور و بریهایم بیشتر ارزش قائل شوم و قدر زندگی را بدانم، چون حالا میفهمم که چهقدر مهم است و تا چشم بههم بزنی، میگذرد.
منبع: PEARL ، سپتامبر 2012