ساکن روان


فیلم‌نامه‌ی کوتاه

1) خارجی- کوچه- روز

در ورودی خانه‌ای ویلایی باز است. دختر نوجوان زیبایی به‌همراه پدر و مادرش در کوچه ایستاده‌اند و با هم صحبت می‌کنند. پدر به‌سمت اتومبیلش می‌رود. مادر هم‌چنان مشغول صحبت است . یک وانت‌بار خرید ضایعات منزل، نزدیک آن‌ها توقف کرده است. راننده‌ی وانت، با یک مشتری صحبت می‌کند. راننده‌ گه‌گاهی حین صحبت به دختر و مادرش نگاه می‌کند.

مادر: (رو به دختر) مامان‌جون تا عصر برمی‌گردیم. برو سر درسات.

مینا: (خودش را لوس می‌کند.) باشه مامان.

مینا همین‌طوری که به مادرش گوش می‌دهد، با بازیگوشی نگاهش را می‌چرخاند. راننده‌ی وانت، مشتری او و یک رهگذر را که در حال عبور از کوچه است، می‌بیند. پدر بوق می‌زند. مادر با دست به او اشاره می‌کند که می‌آید.

مادر: خب برو تو، در خونه رو هم قفل کن. بهت زنگ می‌زنم.

مادر دخترش را می‌بوسد؛ سوار اتومبیل شده و می‌روند. دختر همین که می‌خواهد در را ببندد، دختری از طرف سر کوچه از راه می‌رسد.

دختر: مینا!

مینا سرش را برمی‌گرداند. دستی برای دوستش تکان می‌دهد و به طرفش می‌رود؛ کمی با هم حرف می‌زنند و شوخی می‌کنند. مشتری که ضایعاتش را به راننده‌ی وانت فروخته، پول‌هایش را می‌شمارد؛ نگاهی مرموز به مینا و دوستش می‌اندازد و می‌رود. دوست مینا هم دستی به شانه او می‌زند و به طرف در خانه‌‌ی‌خودشان می‌رود. مینا هم وارد خانه‌ی‌شان می‌شود.

2) خارجی- حیاط- روز

مینا در کوچه را می‌بندد و جست و خیزکنان از کنار پنجره باز ساختمان به طرف در ورودی سالن می‌رود.

3) داخلی- خانه- روز

مینا در ورودی ساختمان را قفل می‌کند و کلید را روی آن می‌گذارد. با پا چند حرکت رزمی انجام داده، وارد سالن می‌شود و به‌طرف دستگاه پخش صوتی می‌رود. (صدای موسیقی ملایم از دستگاه بلند می‌شود.) مینا چهارزانو می‌نشیند و حالت مدی‌تیشن به‌خود می‌گیرد. به‌آرامی و با چشم‌های بسته چند نفس عمیق می‌کشد. وقتی چشمانش را باز می‌کند، ناگهان راننده‌ی وانت را روبه‌رویش می‌بیند. مینا با فریادی از جا می‌پرد. مرد جوان، با هیکلی قوی جلوی دهان مینا را می‌گیرد. مینا به‌شدت دست و پا می‌زند. حین کشمکش به‌سمت دیوار می‌روند. مینا لوله‌ی جاروبرقی را که کنار دیوار است، می‌بیند. دستش را به لوله می‌رساند و با تمام قدرت بالا می‌برد. لوله به دماغ مرد می‌خورد. تعادلش به‌هم خورده و روی زمین می‌افتد. مینا باسرعت به‌طرف در خانه می‌دود. می‌خواهد در را باز کند؛ ولی کلید روی در نیست! باسرعت تمام به طبقه‌ی بالا می‌رود. در اتاق را قفل می‌کند. چهره‌اش کاملاً وحشت‌زده است . گوشی تلفن را برمی‌دارد. گوشی از دستش می‌افتد. دوباره برمی‌دارد. با دستان لرزان شماره می‌گیرد. اِشغال است. گوشی را پرت می‌کند. به‌سمت پنجره می‌رود و آن را باز می‌کند. مرد به پشت در اتاق می‌رسد. دستگیره‌ی در را می‌کشد. مینا فریاد می‌کشد. مرد دیوانه‌وار ضربه می‌زند. مینا فریاد می‌زند. مرد هم‌چنان ضربه می‌زند و با ضربه‌ای سنگین در اتاق باز می‌شود. مرد وارد اتاق می‌شود. اثری از مینا نیست. یک کمد دیواری بزرگ در اتاق است. مرد در کمد را باز می‌کند. مینا داخل کمد است. یک مجسمه‌ی سنگی سرباز هخامنشی در دست میناست. به‌محض دیدن مرد، مینا مجسمه را به صورت او می‌کوبد. مرد با فریادی دلخراش، روی زمین می‌افتد. خون از چشم و صورتش سرازیر است. مرد می‌خواهد بلند شود که مینا با فریادی مجسمه را به سرش می‌کوبد. مرد روی زمین می‌افتد. لحظه‌ای بعد، دستانش از حرکت می‌ایستند. مینا با چهره‌ای دگرگون و گریان، مجسمه را روی زمین می‌اندازد. تصویر مجسمه‌ی شکسته و خون‌آلود هخامنشی، روی زمین. مینا با دست و پای لرزان، خودش را به بیرون اتاق می‌رساند. سالن دور سرش می‌گردد. همه‌چیز را مبهم می‌بیند...

صدای یک مرد: مینا! مینا!

4) داخلی- اتاق- بعدازظهر

زن جوانی (مینا) روی مبل خوابیده است. صدای مردی روی پیغام‌گیر تلفن شنیده می‌شود.

صدای مرد: الو مینا! مینا! ... مینا بهم زنگ بزن.

مینا با صدای پیغام‌گیر تلفن بیدار می‌شود. به‌خود می‌آید. عرق روی صورتش نشسته است. نفس‌نفس می‌زند. به ساعت روی میز نگاه می‌کند. خودش را روی مبل رها می‌کند. چشمانش را می‌بندد. چند نفس عمیق می‌کشد. دقیقه‌ای بعد، چشمانش را باز می‌کند. گوشی تلفن را برمی‌دارد و شماره می‌گیرد.

مینا: سلام! کجایی مجید؟ (یکی دو لحظه گوش می‌کند. باناراحتی) تو که می‌دونی من وقت مشاوره دارم. گفتی ساعت چهار، خونه‌ای. (گوش می‌کند) نه‌خیر، من بچه‌ها رو خونه تنها نمی‌ذارم. تو بگو یه دقیقه! (نفس عمیقی می‌کشد و با اخلاق بهتر) زود باش مجیدجون، صبر می‌کنم تا برسی بعد می‌رم. خداحافظ.

مینا گوشی تلفن را روی میز می‌گذارد. صداهای پشت سر هم دو دختربچه که بازی می‌کنند، شنیده می‌شود.

دخترها: مامان!

مینا: جون مامان!

مینا از جایش بلند می‌شود و از اتاق خارج می‌شود. کنار در اتاق، روی میز، همان مجسمه‌ی سرباز هخامنشی دیده می‌شود؛ سربازی با گردن و دستی شکسته، که سرش کنار پایش، روی میز است!