آقای م. ع، دانشجوی برق
پسری 29ساله هستم و در مقطع دکترا درس میخوانم. پدر و مادرم تحصیلکرده و استاد دانشگاه هستند. با راهنماییهای پدر و مادرم همیشه در تحصیل موفق بودهام؛ اما در حالحاضر از نظر فکری با هم به اختلاف رسیدهایم. والدینم اصرار دارند که من فقط به ادامهی تحصیل فکر کنم و برای گرفتن مدرک بالاتر به فلان دانشگاه کانادا بروم. در حالیکه من بیش از هرچیز از تنهایی رنج میبرم و دوست دارم ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم؛ اما پدر و مادرم فکر میکنند ازدواج، زحمتهای تحصیلی مرا بیثمر میکند و مانع پیشرفت من میشود. دلم میخواهد والدینم درکم کنند و مثل همیشه همیار من باشند. آنها ازدواج را از دسترفتن آرزوها و مانعی برای سعادت من میدانند و معتقدند که حتی فکر به ازدواج در این مقطع، موفقیتهای آیندهی مرا تحتالشعاع قرار خواهد داد. لطفاً مرا راهنمایی کنید. آیا من اشتباه میکنم؟
مشاور: اگر آمادگی لازم برای ازدواج را دارید، مطمئناً انتخاب همسر مناسب و ازدواج نهتنها موجب عدم پیشرفت شما نخواهد شد، بلکه با ایجاد آرامش روحی، زمینهساز موفقیتهای بیشتر شما هم میگردد. چهبسا بسیاری از دانشجویان پس از ازدواج، همراه همسرشان برای ادامهی تحصیل به خارج از کشور میروند و موفقیتهای تحصیلی و شغلی در زندگی آنان مغایرتی با ازدواجشان نداشته است. بهنظر میرسد شما با توجه به سن و تحصیلاتتان باید بتوانید والدینتان را از نیازهای واقعی و تمایلهای خود آگاه سازید و احساس درونی خود را با آنها در میان بگذارید تا پس از متقاعد کردنشان آنها را با خود همراه سازید. ممکن است مخالفت آنها بهدلیل پیشزمینهی ذهنی منفی آنها از موارد مشابه و مشکلهای آن باشد؛ اما برایشان توضیح دهید که با دقت در انتخاب همسر مناسب و پیشبینی مشکلها با توجه به شرایط شما میتوان مسیر روشنی را ترسیم کرد و کمک آنها بسیار مؤثر است. بههرحال، نیاز به ازدواج و در اولویت قرار دادن آن در چنین شرایطی، خواستهی غیرمعقولی نیست؛ و اگر پدر و مادرتان را نسبت به این ضرورت آگاه سازید، همراهی آنان در انتخاب همسر کمک بزرگی در جهت هموار کردن مسیر خواهد بود. در آخر اینکه موفقیت و پیشرفت همهجانبه در زندگی هرچند با سرعت کمتری ایجاد شود، نتیجهی بهتری نسبت به تفکر تکبعدی و موفقیتهای بزرگ در یک زمینه، مثلاً تحصیلات خواهد داشت.
خانم ح. ش، کارشناس فلسفه
دختری 26ساله هستم. سهسال پیش درسم را در مقطع کارشناسی تمام کردم و از آن سال تا به حال در کنکور ارشد شرکت میکنم و قبول نمیشوم. خودم میدانم که علتش تسلط نداشتن به درسها است؛ چون نمیتوانم طبق برنامهریزیام عمل کنم. همیشه چند ماه به کنکور ارشد، برنامهریزی میکنم که روزی ده ساعت درس بخوانم؛ اما عمل به آن ده روز بیشتر طول نمیکشد و مثلاً اگر روزی پنج یا شش ساعت درس بخوانم، فکر میکنم کل برنامه بههم خورده و کاملاً از ادامهی آن سرد میشوم. میدانم که برای رسیدن به هدف برنامهریزی لازم است؛ اما من در مورد مسائل دیگر هم همینطور هستم. همیشه ابتدای کارها برنامهریزیهای خیلی خوبی دارم؛ اما نمیدانم چرا پس از مدتی نسبت به انجام آن سرد میشوم و نمیتوانم مانند بقیه طبق آن عمل کنم و به هدفم برسم. بهنظر شما مشکل کجاست؟
مشاور: همانطور که گفتید اولین گام پس از هدفگذاری، برنامهریزی است؛ اما آنچه در این مرحله اهمیت دارد چگونگی یک برنامهریزی صحیح است که میباید با در نظر گرفتن تواناییهای فرد، زمان یا فرصت او، علایق، اولویتبندی اهداف و... صورت گیرد. مثلاً در مورد شما بهنظر میرسد روزی ده ساعت درس خواندن در ابتدای شروع برنامه، آنقدر سنگین است که انگیزهی ادامهی کار را بهتدریج از بین میبرد و دلزدگی ایجاد میکند. ترجیحاً درس خواندن را با توجه به زمان امتحان ارشد چند ماه زودتر شروع کنید تا بتوانید بهتدریج ساعات مطالعهی خود را افزایش دهید. همچنین مدت تمرکز در افراد مختلف متفاوت است و شما میتوانید با شناخت مدت تمرکز در خود، زمان مطالعهی مفیدتان را تنظیم کنید. نکتهی دیگر اینکه حتماً در برنامهریزی روزانهی خود حتی به مقدار کم فعالیتهای مورد علاقه و تحرک جسمانی را بگنجانید. توجه به اولویتبندی درسها، سختی و آسانی آنها و... مهم هستند. خلاصه آنکه اگر برنامهریزی را آنقدر سخت و فشرده طراحی کنید که خیلی ایدهآل بوده و با تواناییها و ظرفیت شما تناسب نداشته باشد، حتماً در بین راه سرد میشوید. از مثبتاندیشی هم غافل نشوید. نکتهی دیگری که از صحبتهای شما برداشت میشود نوعی خطای شناختی مطلقاندیشی یا سیاه و سفید دیدن است. بههمین دلیل، وقتی نمیتوانید دقیقاً عین برنامه عمل کنید، کل برنامه و تلاش خود را زیر سؤال میبرید و اصلاً تلاش محدود خود را بهحساب نمیآورید. یعنی یا ده ساعت درس خواندن در روز یا اگر کمتر شد، عمل به برنامهریزی لغو میشود. این طرز تفکر؛ یعنی وضعیتهای مابین را ندیدن، همیشه و در همهجای زندگی مشکلآفرین است و موفقیت شما را در پایبندی به برنامهریزیهایتان تحتالشعاع قرار میدهد.
خانم ش. ه، خانهدار
چهلسال سن دارم. 22سال است ازدواج کردهام و یک پسر چهاردهساله دارم. علیرغم اینکه همیشه دوست داشتم یک فرزند دیگر داشته باشم، همسرم بهشدت با آوردن فرزند دیگر مخالف بود و دلایل خودش را داشت. حالا که پسرم بزرگ شده و تا حدودی مستقل شده، بیشتر احساس تنهایی میکنم و فکر میکنم همانطور که دولت هم تبلیغ میکند واقعاً یک بچه کافی نیست. با اینوجود، هنوز هم نمیتوانم همسرم را متقاعد کنم که یک فرزند دیگر بیاوریم و دائماً سر این موضوع بحث داریم. گاهی فکر میکنم با گذشت این همه سال زندگی مشترک همسرم اصلاً من و تنهاییهای مرا درک نمیکند و با من هم عقیده نیست. لطفاً راهنماییام کنید.
مشاور: علیرغم اینکه باور دارم تکفرزندی مشکلهای خاص خود را دارد؛ اما معتقدم فرزندآوری تصمیم مهمی در زندگی مشترک است که حتماً باید با تمایل و رضایت زن و شوهر انجام شود؛ چون ایجاد نقش پدر و مادری، مسئولیتها و وظایف متعددی را بهدنبال دارد که همکاری و همدلی پدر و مادر توأماً مؤثر و ضروری است و در صورت مخالفتهای جدی یکی از والدین برای بچهدار شدن بار مسئولیتهای پیش رو ناخوشایند و تحمیلی بهنظر میرسد. از طرفی، براساس گفتههای خودتان در حالحاضر، در صورت بارداری با وجود سن بالا، جزء زنان باردار پرخطر قرار میگیرید و این تصمیم حتماً باید با مشورت پزشک متخصص زنان و زایمان انجام شود تا تمام جوانب آن مورد بررسی قرار گیرد. در مورد احساس تنهاییتان هم بهنظر میرسد با توجه به شرایط زندگیتان میتوانید به گزینههای مختلفی فکر کنید و فعالیتها یا سرگرمیهایی را انتخاب کنید که حس مفید بودن و سرزندگی را برایتان به ارمغان آورد و وقتهای خالیتان را پر کند. در واقع، نباید به فرزند به عنوان وسیلهای برای پر کردن وقتهای فراغتتان بنگرید.