ایستادهام در جایگاه متهمین. زل زدهام به ساعت بزرگ روی دیوار. صدای گذشت ثانیهها را نمیشنوم. فقط عقربهی دقیقهشمار را میبینم که بهطور نامحسوس خود را بهسوی دقیقهی بیستم میکشاند. دادستان سهبار چکشش را روی میز میکوبد. همهمهها فرو مینشیند. بیست دقیقه، فرصتی که جهت اعتراض به حکم دادگاه به من تعلق گرفته بود، بهپایان رسیده است. حالا باید انتخاب کنم. بین همهی داشتههایم تا بهامروز و تصمیم به قول آنها جنونآمیزم برای فرداها.
دادستان خطاب به من میگوید: «تکرار میکنم، بهعلت تغییر دین، دادگاه میتواند حضانت بچهها را از شما سلب کند. آیا هنوز هم مصرید که مسلمان شدهاید؟»
همهی چشمها به دهان من دوخته شده است و چشمهای من از بین دهها غربیه و آشنا، فقط بچههایم را میبیند که کنار هم نشستهاند و منتظرند که باهم به خانه برگردیم. در حالیکه نمیدانند این اتفاق نخواهد افتاد و از این پس، زیر یکسقف نخواهیم بود. از این فکر، قلبم فشرده میشود. دردی سوزان در رگهایم میدود و تمام وجودم را بهآتش میکشد. دلم میخواهد برای از دستندادن بچههایم هرکاری انجام دهم؛ اما ندایی درونی میگوید: «بسپارشان به خدا. دیدی با یوسف چه کرد؟»
بعد از طلاق، حضانت آنها قانوناً با من بود؛ اما مایکل شکایت کرد تا حضانت آنها را از من بگیرد. شاید به ایندلیل که مرا سر دوراهی قرار دهد و من در انتخابم تجدید نظر کنم. کاش او کمی عاقلتر بود و اینهمه سرسختی نمیکرد.
فریاد دادستان مرا بهخود میآوَرد: لطفاً وقت دادگاه را نگیرید. یککلمه کافی است؛ بله یا خیر.
سمیه را میبینم، درحالیکه بدن تکیدهاش روی ریگهای داغ شهر مکه میسوزد و از رد شلاقها خون میجوشد، جان میدهد. من هم باید برای اثبات ایمانم جان دهم. جدایی از عزیزان هم، نوعی جاندادن است. چهرهی فرزندانم تار و تارتر میشود. چشمهایم را میبندم. اشک هایم قطره قطره میچکند روی زمین. دوباره چهرهی فرزندانم را واضح میبینم؛ اما دور، خیلیدور. صدایم نمیلرزد. کلمهی «بله»ام محکم و باصلابت در سکوت سالن میپیچد. تمام انرژیام با گفتن این کلمه از بدنم خارج میشود. قاضی پای برگهی دادخواست همسرم را مهر تأیید میزند.
به جمعیت نگاه میکنم. به دهانهای نیمهباز. مادرم با اشکی در گوشهی چشم از من روی برمیگرداند. پدرم میگوید میرود تفنگ شکاریاش را بیاورد تا مرا بکشد. صدای فریادش را میشنوم.
- دخترم بمیرد بهتر است تا در آتش جهنم بسوزد.
مایکل دست بچههایم را میگیرد و میبرد. خواهرم هنوز مصمم است که مرا به بیمارستان روانی بفرستد.
از دادسرا بیرون میآیم. پاهایم پیش نمیروند. انگار نیرویی برای کشیدن این بار سنگینِ تنهایی ندارند! تکیه میدهم به دیوار سرد پارکینگ. دیگر چیزی برای از دستدادن ندارم. هرچه را که میتوانستند بگیرند، گرفتهاند. شغلم را، خانهام را و حالا هم بچههایم را. نمیدانم جدایی از فرزندانم را چگونه تحمل کنم؟ هرگز تصور نمیکردم، زنده باشم و از بودن با دخترم محروم شوم.
برق چاقویی تیز در دستان مردی تنومند در خاطرم میدود. از خود میپرسم کجا این تصویر را دیدهام؟ تصویر روشنتر میشود. مرد ایستاده بر بالای سر نوجوانی زیبا و برومند، نوجوانی با دست و پا و چشمانی بسته. با خود میگویم از این امتحان که بالاتر نیست. از قربانی کردن فرزند که سختتر نیست، هست؟ حالا معنای آن کار بزرگ ابراهیم را میفهمم. از صبر و قدرتی که در من شکوفا میشود لذت میبرم.
دخترم را میبینم که برایم دست تکان میدهد. میدوم، قبل از اینکه ماشین حرکت کند، در ماشین را باز میکنم. دخترم را در آغوش میگیرم. پسرم را میبوسم. مایکل پیاده میشود. روبهرویم میایستد، میپرسد: «چرا؟ آیا او برایت آنقدر اهمیت دارد که از دختر و پسرت بگذری؟»
میگویم: «اشتباه نکن، من دلبستهی مرد دیگری نیستم.»
میگوید: «اگر نبودی، چرا این اواخر با من به مهمانی نمیآمدی؟ نمیرقصیدی؟ مشروب نمیخوردی؟ چرا آنهمه غمگین بودی؟چرا آن پارچهی مسخره را دور سرت میپیچیدی ، لباسهای گشاد میپوشیدی و مرا جلوی دوستانم خجالتزده میکردی؟»
اینبار آهستهتر میگوید: «دختری که با او ازدواج کردم، کاتولیک معتقدی بود، که برای تبلیغ مسیحیت به ایالتهای اطراف آمریکا سفر میکرد.»
میگویم: «یادت نیست روز اولی که میخواستم قدم در اینراه بگذارم، خودت تشویقم کردی؟»
میگوید: «من گفتم برو آنها را به دین مسیح دعوت کن، نگفتم برو آیین آنها را بپذیر.»
- نه؛ تو فقط این را نگفتی. یادم هست دقیقاً چه گفتی؛ گفتی شاید ارادهی خداوند تو را برای این مأموریت برگزیده، برو و آنها را به دین مسیح دعوت کن.
- لعنت به من اگر گفتم برو همکیش آنها شو.
پسرم میپرسد: «مامان! دیگه پیش ما نمیای؟» دخترم دستم را میگیرد و میگوید: «مامان! بیا بریم خونه.»
مایکل مینشیند پشت فرمان. دست دخترم را از دستم میکشد. پایش را میفشرد روی پدال گاز. همانجا میایستم و دورشدن آنها را نگاه میکنم. هرچه دورتر میشوند، قلب من کوچکتر میشود.
خواهر «هتی» میآید. میگوید: «عزیزم قوی باش، گریه نکن. هنوز فرصت داری، هیچچیز توی زندگی شیرینتر از بچه نیست. لجبازی نکن، تو عاشق مسیح بودی. برگرد خانهات، بگو که پشیمانی، همهچیز درست میشود.» میگویم: «پشیمان نیستم. او حق ندارد عقایدش را به من تحمیل کند.» میگوید: «بیا برویم پشت آن درختها، بنشینیم و باهم صحبت کنیم.»
مینشینیم روی نیمکت چوبی، زیر سایهی یکدرخت کاج بزرگ. «هتی» از بار، دو لیوان آبجو میآورد. یکی را میگذارد جلوی من. میگوید: «بخور آرام میشوی.»
میگویم: «فقط با یاد خداست که دلها آرام میشود.» و زیر لب آیهای را که تازه یاد گرفتهام زمزمه میکنم.
- معنی چیزی که میخوانی، چیست؟
- آیا کسی که با ایمان در راه رضای خدا قدم برمیدارد، مانند کسی است که به کفر، راه غضب خدا را میپیماید و آرامگاه او جهنم است؟
- عزیزم تو هرگز از جزئیهای این جریان برای من نگفتی، بگو از ابتدا، شاید این معمای پیچیده حل شود.
- خودت که میدانی، اینکه کامپیوتر آن واحد درسی را برایم انتخاب کرد، اتفاقی نبود.
- میخواهی بگویی خواست خداوند بوده، که به انکار مسیح برسی؟
- من مسیح را انکار نمیکنم. نام مسیح بیشتر از نام محمد در قرآن آمده.
«هتی» سری تکان میدهد و میگوید: «یادم است گفتی ترجیح میدهی از بورسیهی تحصیلی چشم بپوشی، تا با این عربهای شترسوار سر یک کلاس بنشینی. نگفتی؟»
- گفتم، آنموقع بهشدت از آنها متنفر بودم، چون نمیشناختمشان؛ اما وقتی در سفر بودم و کامپیوتر به جای من آن واحد درسی را برایم انتخاب کرد و مجبور شدم بهخاطر از دستندادن بورسیهی تحصیلی با عربهای مسلمان سر یک کلاس بنشینم، با خودم گفتم، میروم و آنها را از گمراهی نجات میدهم.
- نظر مایکل هم همین بود؟
- در واقع او بود که گفت برو و از گمراهی نجاتشان بده.
- پس چهطور شد به مسلک آنها در آمدی؟
- من اول برایشان توضیح دادم که اگر به مسیح بهعنوان خدای نجاتدهندهیشان معتقد نباشند، در جهنم خواهند سوخت؛ اما هیچ تأثیری بر آنها نگذاشت. بعد برایشان شرح دادم که چهگونه عیسی بهخاطر نجات آنها از گناهانشان به صلیب کشیده شد. باز هم بیفایده بود.
- اوه چه عجیب! یعنی برایشان مهم نبود؟
- آنها بیآنکه خشمگین شوند یا سکوت کنند، با من وارد بحث میشدند. این بود که تصمیم گرفتم تا دروغین بودن دینشان را با توسل به کتابهای خودشان به آنها ثابت کنم. دو سال طول کشید تا پانزدهتا از کتابهای مهم آنها را بادقت خواندم. هرچه بیشتر پیش میرفتم، به حقیقت نزدیکتر میشدم.
- و حقیقت این بود که پیامبر آنها بر حق است؟ آیا آنها به مسیح معتقدند؟
- همین سؤال را یکی از اسقفان اعظم، از نوادهی پیامبر، بهنام علی بنموسیالرضا که مرد بسیار عالمی بوده، میپرسد.
- جالب است. آیا آن اسقف اعظم قانع میشود؟
- بله، علی بنموسی به اسقف میفرمایند: من به نبوت عیسی و کتابش و به آنچه به امتش بشارت داده و حواریون به آن اقرار کردهاند، باور دارم. بعد اسقف میگوید: بر پیامبری محمد دو شاهد غیرمسلمان بیاور. ایشان میفرمایند: آیا در انجیل نیامده که یوحنا گفت: عیسی به من خبر و مژدهی دینی عربی را داد و اینکه این مذهب پس از من است. پس من به حواریون مژده دادم و آنها نیز به آن ایمان آوردند.
اسقف میگوید: بله درست است؛ اما برای ما نام نبرده تا بشناسیم. علی بنموسیالرضا میفرمایند: این سخن مسیح را در انجیل بهخاطر داری: من بهسوی پروردگار شما و پروردگار خودم میروم و فارقلیط خواهد آمد و دربارهی من شهادت به حق خواهد داد، آنگونه که من دربارهی او شهادت دادهام و همهچیز را برای شما تفسیر خواهد کرد.
- و فارقلیط همان محمد است؟
- بله؛ و اسقف ایمان میآورد.
- میدانی راستش من هم دارم وسوسه میشوم کتابهای آنها را بخوانم.
- بخوان ضرر نمیکنی؛ حتی اگر مثل من از جامعه طرد شوی.
در دنیای خودم هستم که صدایی میگوید: «میخواهی چهکار کنی؟ از کلرادو میروی؟ بچهها را از یاد میبری؟»
- هرگز! به مناسبتهای مختلف برایشان هدیه و کارت تبریک میفرستم، تا فراموشم نکنند و هر زمان که شغلی داشته باشم و سقفی برای زندگی، علیه این قاضی بهخاطر نقض قانون به دیوان عدالت شکایت خواهم کرد. امیدوارم عدالتی باشد و بچههایم را به من باز گرداند.
آخرین نگاهم را به بچهها میدوزم. بغض راه نفسم را بند آورده است. از لابهلای برگهای سبز درخت کاج به افق نگاه میکنم و نفس عمیقی میکشم.