آدم چهقدر ناراحت میشود وقتی چیزی ندارد که تمام شود؛ حتی اگر آنچیز هستیجان باشد روی تخت بیمارستان در بخش آیسییو در نوبت اهدای عضو بهعلت مرگ مغزی. حالا این رؤیاها را ول کنید؛ بیایید مجموعهی «مثل پنجهی آفتاب» را بچسبید که دارد میپیوندد به انقراض نسل ترانازوروسهای ریزهنقش.
باز سیستم آیفنش آغازگر حادثه میشود؛ کالینگ از او و اَنسِرینگ از من، بعد هم دعوتی مهیج. هستیجان، روح مکالمات بیهوده، پشت آیفن میگوید: آب نه واتسآب (بیچون و چرا، حرف ب در محاوره جایگزین حرف پ میشود) دستت هست بگذار زمین و تا یک ربع دیگر توی پارک سر کوچه باش. با لحنی تمسخرآمیز میگویم: «همان جنگل عباسآباد را میگویی که لاجرم دلها را اسیر خود کرده است؟ یا آن سهپاره نهال منصرفشده از رشد و بالندگی را بر زمینهای از چمنهای زعفرانی؟» با خشمی پنهان اما تأثیرگذار نیمهخرناسی میکشد: «جَلدی بیا.»
میخواهم با برنداشتن چتر، به بارانی که میبارد بیاعتنایی کنم؛ اما به مدد عرق برگ گردویی که به توصیهی خالهپروین برای درمان ناراحتیهای جِلدی مفید است و روزی یک استکان سرخالی در خدمتش هستم، زود شیطان از جِلدم خارج میشود و میشوم همان عاشق دیوانه که بودم. فلذا چشمم را به روی زیباییها میگشایم هرچند که امروزه اینجور گشادگیها از یک طرف بیماری است و از همان طرف، جرم. همچون مجرمی بیمار، چتر میگشایم و سایهی سری ازش میسازم و میزنم به دل جنگل.
شرشر آب میریزد از چترم؛ اما تا میرسم دیگر خبری از باران نیست و عنقریب است آفتاب رخ بنماید. میآیم بنشینم روی نیمکت که هوار هستی میرود بالا: «بلندشو آن چتر را ببند بیفکرخانوم!» میگویم: «گذاشتهام خشک شود.» میگوید: «آن چیزی که دارد خشک میشود جوانی من و توست، بلند شو اینقدر روی اعصابم کلیک راست نکن آفتاب!»
بلند میشوم اما پُرسنده. جواب میدهد: «چترِ باز، بدبیاری میآورد.» باز پرسانم: «دیگر چه چیزهایی این خاصیت را داراست؟» نگاهم میکند: «یعنی تو نمیدانی؟ قیچیِ باز، اسپندسوختهی ریختهشده درون سطل آشغال، غروب به قبرستان رفتن، از روی چرکآب پریدن...» برشمردنش را قطع میکنم و میگویم: «یک سر آمدیم خودتان را ببینیم، همش توی خرافات بودید.»
ایشی میگوید و دستش را میبرد داخل جیبش و من گوشهی سفید دستمال کاغذی را میبینم. سرِ ضرب، از خرافات بهرهبرداری غیرمعنوی میکنم و میگویم: «دندان به روی جگرِ سوختهات بگذار هستی، گریه در روز بارانی شگون ندارد، بخت را بستهتر میکند.» دستم را با غیظی غریب پس میزند، طوری که گویی من هم سوخت بیست درصدی هستم که خریدار نداشته باشد، و میگوید: «گریهم کجا بود؟ سرد است آب از بینیام به جریان افتاده.»
آهی سرد از دل برمیآورد و میگوید: «آفتاب جونم! وقتش است دروغ را بپذیریم و برویم سراغ زندگی خودمان. زندگی بیدروغ، مثل دختر بیجهیزیه است!» میپرسم: «مگر تا الآن سراغ زندگی کی بودیم؟» به سر تا پایم نگاهی عاقل اندر سفیه میاندازد و البته سفیهاش را برجستهسازی میکند. همزمان با آه دوم، ادامه میدهد: «صعود به درجههای بالای علمی هم نتوانست جای خالیاش را پر کند. باید بپذیریم که نمیتوانیم داشته باشیمش.» انگار تأثیر عرق گردو از بین رفته چون زیر جِلدم صد شیطانک میلولد. میگویم: «داری از آقا اسلام، خواستگار محبوب افغانیات، سخن میگویی؟» با همان غیظ به بلوغ رسیدهاش جوابم را میدهد: «نخیر، دارم از جمعه، پسر اولم، سخن میگویم که سر زا رفت.»
به ناگاه لبهای غنچهاش را به قاعدهی یک لنگه دمپایی از هم میگشاید و اجزای صورتش شکلی نامنتظم به خود میگیرد شبیه کرانچی آتشین و میگوید: «پول را میگویم، پورشهی پانامرا را میگویم، پنتهاوس کوچهی فرشته را میگویم، زوجیت را میگویم.» بیعار میپرسم: «چهخبر از طراحی لباس؟ میگوید: آن که کارش گرفته، بیست میلیون گرفتهام برای طرحهای قبلی، بیست میلیون هم برای طرحهای بعدی، فعلاً دارم از صنعت بافت دستبند سخن میگویم که راکد است.» عین میخ میپرم هوا.
-چی؟ تو چهل میلیون گرفتهای بالای خلاقیت من؟
بادی به غبغب میاندازد: «دیدیم از فرهیختگی شما که آبی برای ما گرم نمیشود، گفتیم بگذار خلبازی ما دست شما را بگیرد. نگفتم پول توی مد است؟ تا وقت هست و مرا نخریدهاند بیا از محضرم استفاده کن آفتاب.» سرم را با لبخندی نهفته میچرخانم آنطرف و میگویم: «ای الاهی درِ محضرت پلمپ شه یک نفس راحت بکشیم.» سپس جختی از توی لک میآیم بیرون و میگویم: «پس ولش کن، دیگر غصهاش را نمیخورم.» هستیجان، آینهی تمام نمای پدر اقتصاد، خم میشود توی صورتم و میپرسد: «غصهی خواستگار آبدارچیات را؟» با اقتباس از غیظ خودش، مُغیّظ میشوم: «نخیر، غصهی سریال آفتاب را که این ماه شمارهی آخرش چاپ میشود و باید برود پی کارش.»
هستیجان با جهشی بر موضع قبل از ماجرای چهل میلیون، گیج شده داد سخن میدهد: «خوشم باشد، این جا چهخبر است؟ همهچیز از ما پنهان میشود!» دارد ادامه میدهد که دستی از جیب درمیآورم و بر دهانش میگذارم تا با خفقان حاصل، بتوانم ماجرا را بهنفع خودم تمام کنم: «راستش جهت آشنایی با مطبوعات، افتادم توی خط آفتاب. در فضای بیپولی، هزاری هم یکمیلیون است.» هستی گیجتر میشود؛ اما من چون عالِمی که از علم خودش بیبهره مانده است به گیجیاش بیاعتنایی میکنم و ادامه میدهم: «با الهام از زندگی خودم و خودت، و با برداشتی آزاد از حوادث و سوانح موجود در آن، از پارسال دارم گلِ بیخودی میزنم به خودی. شخصیت اصلیاش آفتاب است و نقش مکملش را خود تو بازی میکنی؛ نامزد سیمرغ بلورین بهترین خلبازی.»
برمیآشوبد: «چشمم روشن. رد کن بیاد ببینم.» میپرسم: «چهچیز را؟» میگوید: «نصف پولی را که تاکنون از شخصیت من به جیب زدهای.» میگویم: «پول توی مد است نه مطبوعات.» بعد حواسش را پرت میکنم و میگویم: «راستی هستی! بهت گفتم ماماناختر برایم دستکش بافته؟» بهکلی ماجرا را فراموش میکند و میگوید: «نه! بلند شو برویم نشانم بده، شاید قسمت شد چندهزار تومان از آن بیستمیلیون را دادیم یک دستکش از ماماناختر تو خریدیم. آب که میرود به رودخانه، خویش بخورد بِه ز بیگانه.»
هستی با این ضربالمثل غافلگیرکننده مرا تحتتأثیر متون کهن قرار میدهد تا بگویم: «بنشین بابا! بیخود نبوده که گفتهاند مال بد، بیخ ریش باباش است.» خوانندگان عزیز دقت بفرمایید که نهتنها کل جمله؛ بلکه تکتک عناصر آن جز یکی، منسوخ شده است؛ مال، ریش، بابا. و فقط عنصر «بدی» است که همچنان تر و تازه مانده و همین بدی، من و هستی را بهسویی دیگر از زندگی میکشاند؛ بهسوی تو، به شوق روی تو، بهطرف کوی تو، نهها؛ به یک سوی دیگر.
سوی آخرش را داشته باشید تا عرض کنم خدمتتان
عناد بر چند نوع است: با خود یا با دیگران؛ و بر چند صورت است: نهفته یا آشکار؛ با چند ترفند است: صادقانه یا موذیانه. من و هستی بر اساس ماجراهایی که شما مخاطب گرامی هم پشت سر گذاشتید و نتیجهای برایمان نداشت جز خوندل خوردن مضاعف، تصمیم گرفتیم چون آزادمردان این روزگار، چه مجرد و چه متأهل، از خلال تقسیمبندیهای فوق، «دیگران، نهفته و موذیانه» را ابزار کار خود ساختیم؛ بلکه بتوانیم لای این جمعیت اشباعشده از سرب، سایبر و سیاهی، دمی نفس بکشیم. ناگزیر، درس را مسکوت نگه داشته، از دانشگاه مرخصی زایمان، زیر بارِ مصائب روزگار، گرفتیم تا بتوانیم با فراغ بال، چندین طرح زیادی برای لباس ملت بکشیم و بدهیم دست اوستاکار احاطهشده با فرهنگ غرب و محدودشده توسط مسئولین همیشههشیار. بدین صورت، با عنایت خریدارانِ دستاوردهای مندرآوردی، پولمان شروع کرد به بالا رفتن از پارو، و همزمان با آن عزت و احتراممان هم خودش را بالا کشید و دیگر کسی جرأت نداشت انگشت بگذارد روی بیهمسری و بیبچگی ما.
دیدیم هنوز ماجرا تمام نشده، رک گفتیم هر کس سؤال و دردسر برای ما دارد، خواه ایرانی باشد و خواه خارجی، از قبل وقت بگیرد و جوانب مالی احتیاط را هم در نظر آورد... . خانم مدیر مالی را هم با اعتماد بر تواناییهای جمعی خود و دوست خود، و با توکل بر توجههای حضرت باریتعالی در براندازی زور، ناکاوت کردیم. بدین قرار که دعوتش کردیم به یک میهمانی مجلل با حضور فعال برهی بریان و یک مَن جعفری نیمهخردشده دورش. در میهمانی مذکور، تا شد الکی از کار و کاسبی سکهی خودمان در برجهای معروف دبی گفتیم و اقشار زحمتکش جامعه را بردیم زیر سؤال؛ سؤالهای خارج از کتاب. تجربه نشان داده که اینگونه اقدامهای جاهلمآبانه، خوب جواب میدهد. نشان به آننشان که دیگر از خانم مدیر، نه حرف و حدیثی بودار شنیدیم و نه بدون مزد زحمتی انداخت بر دوش ما.
ایضاً با زبان بیزبانی به تمام دوستان و آشنایان همیشههمراه حالی کردیم که زین پس، کاری به کار زندگانی عقیم ما نداشته باشند. در عوض سالی چندبار وعدهی خرید هدیهی خارجی به آنها میدهیم و روز تولدشان پیامک تبریک به جانبشان گسیل میداریم و میگذاریم بدون پرداخت هزینه در اماکن و محافل عمومی پُز ما را بدهند که مثلاً نوهی دخترخالهی عمهجان بدریِ مادربزرگ ما طراح لباس بینالمللی است. اینطوری کسی سطح تحصیلاتمان یا سطح اخلاق و معرفتمان را هم نمیپرسد که هیچ، حتی محل توقف و توقع هم نخواهد بود برایش. خودتان که مستحضرید.
توجه شما را از دم قسط خریداریم
متأسفانه باید به عرض برساند این آخرین باری است که آفتاب را میبینید! نترسید شاید باید میگفتم، میخوانید! سردبیر محترم طی یک مکالمهی مسرتبخش توصیه کرده زین پس سکوت اختیار کنم! شما هم در سایهماندن آفتاب را نگذارید بهحساب زبان سرخش، او میرود تا باز از دریچهای دیگر سر بهدرآرد. میروم اما مثل پنجهی آفتاب، هستیام هست، حتی اگر هوا ابری باشد یا تاریک.