جمیله


حسین بذرافکن

هنوز گرمای تابستان در تن پاییز جا مانده بود. آسمان غم‌بار و غبارآلود بود. دود سیاهی در غرب کرخه از آتش‌بار کاتیوشا، خمپاره‌انداز و شلیک توپخانه در هوا می‌پیچید. در رخوت عصر بی‌روح و خسته که کرکره‌ی مغازه‌ها پایین، در خانه‌ها بسته و از مردم شهر اندکی باقی مانده بود، گاه انفجار خمپاره‌ای، زوزه‌ی تانکی به گوش می‌رسید و گاه غرش گلوله‌ی توپی در آسمان خط می‌کشید و لحظاتی بعد تن زخمی شهر را به لرزه درمی‌آورد و از پشت خانه‌ها ستون دود، آتش و خاک قد می‌کشید. خلیله، در حالی که دست جمیله را گرفته بود وارد بیمارستان شد. دخترک عروسکی در بغل، روی چشم‌هایش پانسمان شده بود.

 وارد راه‌رو شدند. بوی رطوبت، ساولون و الکل نفسش را پس راند. پشت پیش‌خوان اطلاعات کسی نبود. انتهای راه‌رو مردی با روپوش آبی، زمین را تی می‌کشید. خلیله گفت: «ببخشین آقا!... شماره می‌خوام.» مرد سرای‌دار سرش را بلند کرد.

ـ چی گفتی؟

ـ گفتم شماره‌ی چشم‌پزشکی می‌خوام.

مرد خسته کمر راست کرد و گفت: «شماره نداریم؛ مگه دم در نخوندی؟» زن با تعجب ابروها را بالاانداخت و گفت: «برا چی؟» سرای‌دار با لحن تندی گفت: «دکتر رفته تهرون.» تن زن یخ کرد. پرستار با تعجب گفت: «چرا دوشنبه نیاوردیش؟ مگه نوبت نزده بودی؟» خلیله سر فروانداخت، خواست بگوید «شوهرم...»؛ اما بغض مثل خار بیخ گلویش فرورفته بود.

پرستار نگاهی به چهره‌ی معصوم جمیله انداخت و خلیله قطره‌ی اشک روی گونه‌اش را با گوشه‌ی روسری پاک کرد و گفت: «حالا چه‌کار کنم؟ خانم!» پرستار شانه بالاانداخت و گفت: «دکتر عمومی چن دیقه دیگه میاد.» خلیله ناچار شماره گرفت و اسکناس دوتومانی را روی میز گذاشت.

ـ کجایی جواد! کجایی؟

 چه‌قدر نبودن جواد، دلش را غصه‌دار کرد. تنها و دل‌گیر، دیشب تا صبح از پنجره‌ی شکسته به آسمان چشم دوخته بود و قطره‌های اشک روی گونه‌اش می‌غلتید. جواد رفته بود. از او تنها همان نگاه آخر پر از عشق و احساس به یادش مانده بود. جواد رفت و نگاه زن به در خیره ماند؛ پریشان و آشفته. ناگهان صدای انفجاری شهر را لرزاند و خلیله سراسیمه از جا کنده شد. قلبش رمیده بود و تندتند می‌زد. برق نبود و در تاریکی دنبال فانوس، دستش سرخورد و روی پای جمیله ثابت ماند.

ـ چشمم تار می‌بینه، درد می‌کنه... خوب نمی‌بینم!

دکتر قطره داده بود بریزد توی چشمش. ریخت؛ اما خوب نشد. بی‌تابی می‌کرد و سیاهی چشمش رو به سفیدی می‌رفت. زن با شنیدن صدای گلوله‌ی توپی که غرش‌کنان از فراز بیمارستان عبور کرد، به خود آمد و لحظاتی بعد صدای انفجاری شهر را تکان داد و ستون دود و آتش از پشت بقعه‌ی نبی دانیال زبانه کشید. دکتر جوانی هراسان وارد راه‌رو شد.

پرستار سلام کرد و خواست چیزی بگوید؛ اما خلیله مهلت نداد. سراسیمه هجوم برد طرف دکتر و گفت: «آقای دکتر! این بچه باید عمل بشه.» دکتر ایستاد و به جمیله که چشم‌هایش بسته بود نگاه کرد و گفت: «چشه که باید عمل بشه؟»

ـ نمی‌دونم مریضی‌ش چیه.

دکتر پانسمان چشم جمیله را برداشت و به سرخی لکه‌ی خون چشمش خیره ماند. ناگهان صدای غرش توپی سوت‌کشان فضا را شکافت. دکتر سرش را بلند کرد و به سقف نگاه کرد. صدای انفجار از مرکز شهر شنیده شد. خلیله بی‌توجه به صدای انفجار گفت: «اگه امروز عمل نشه... چی می‌شه؟»

دکتر به خلیله نگاه کرد و گفت: «دیگه خیلی دیر می‌شه خانم! ممکنه کور بشه؛ ولی عمل این بچه کار من نیس. متخصص چشم که نیستم.» آمبولانسی دم درمانگاه آژیرکشان ترمز کرد و همه‌ی نگاه‌ها را به سمت خود کشاند. دکتر با نگرانی از شیشه‌ی راه‌رو به بیرون نگاه کرد. در آمبولانس باز شد و سه نظامی به سرعت بیرون پریدند و زخمی‌های خون‌آلود را از عقب آمبولانس بیرون کشیدند. دکتر با عجله بیرون رفت و خودش را به مجروحان جبهه رساند. خلیله چند لحظه وسط راه‌رو معطل ماند، دست جمیله را گرفت و باز روی نیمکت نشاند.

سینه‌ی جوانی که لباس سربازی به تن داشت خونی شده بود. زن به یاد جواد افتاد، او هم سینه‌اش پر از خون بود. سومین روزی بود که جواد را به خاک سپرده بود. مرد دشداشه‌پوشی که دم در ایستاده بود، با سربازی حرف می‌زد: «وضعیت هیچ خوب نیس عمو! عراقی‌ها تا کرخه جلو اومدن. ممکنه فردا از آب بگذرن! فعلاً که بچه‌ها با دست خالی جلوشونو گرفتن. خرمشهر سقوط کرده، بستان و سوسنگرد رو هم گرفتن.» خلیله با نگرانی پرسید: «الآن عراقی‌ها کجان؟» سرباز به تلخی گفت: «پادگان حمید رو هم گرفتن. حالام  طرف اهواز حرکت می‌کنن!»

لکه‌ی ابر تیره‌ای از قاب پنجره دیده می‌شد که گوشه‌ی آسمان پرسه می‌زد. پنکه‌ی سقفی هنوز با صدای جیرجیر یک‌نواخت می‌چرخید. ناگهان صدای انفجاری بیمارستان را تکان داد! اورژانس تاریک شد. دکتر برگشت. تمام لباسش خون‌‎آلود بود. خلیله تند و بی‌قرار بلند شد.

ـ دکتر من چی‌کار کنم؟

ـ ببرش دزفول. اصلاً ببر تهران؛ شاید خوب بشه!

خلیله ناباورانه گفت: «شاید!» خلیله دکتر را چند قدم از جمیله دور کرد و به آرامی در حالی که بغض گلویش را می‌فشرد، گفت: «دکتر! من همین یه بچه رو دارم.» و با چادر صورتش را پاک کرد. دکتر چند لحظه به فکر فرورفت و گفت: «کاری از دست من برنمیاد.»

چیزی مثل صاعقه خلیله را درنوردید. دست و پایش را گم کرد. ناگهان مردی شتابان وارد سالن شد. صورتش سرخ شده بود و نفس‌نفس می‌زد. با چشم‌های دریده و موهای ژولیده فریاد زد: «عراقی‌ها خط رو شکوندن. با چند لشکر و هزار تا تانک دارن میان.» همه‌ی نگاه‌ها طرف مرد چرخید. زن مریضی ناله‌ای کرد: «خدا بهمون رحم کنه.»

ـ یه سرباز گفت امشب ممکنه شوش رو بگیرن!

 همهمه‌ای در اورژانس پیچید. سرای‌دار که مثل گچ سفید شده بود، گفت: «تو خرمشهر به هیچ کس رحم نکردن!» ناگهان گلوله‌ی توپی وسط حیاط بیمارستان زمین خورد و از صدای انفجار، شیشه‌های پنجره فروریخت. سرای‌دار با دست سرش را پوشاند و پرستار جیغ کشید. دکتر هراسان به طرف در رفت. خلیله گفت: «دستم به دامنت...» دکتر با عصبانیت فریاد زد: «گفتم این بچه رو از این شهر ببر.» دکتر رفته بود؛ اما خلیله لحظات طولانی وسط راه‌رو بیمارستان خشکش زده بود. همه رفته بودند. مثل آدم‌های منگ شده بود. دختر دست مادر را کورمال فشرد. غرش دیگری شنیده شد. بغضی مثل استخوان بیخ گلوی خلیله گیرکرده بود.

از بیمارستان بیرون آمدند. شتابان از کنار ردیف درخت‌های خشک و تشنه عبور کرد. زیر پایی‌شان پر از تکه‌های ترکش، پاره‌آجرهای پراکنده، آهن‌پاره و شیشه‌خرده بود. دل‌شکسته‌تر از همیشه به گاراژ مسافربری خط دزفول رسیدند. هیچ‌کس نبود؛ سوت و کور؛ نه مینی‌بوسی، نه مسافری. در بزرگ گاراژ بسته بود. شهر در بغضی تاریک فرورفته بود. سردرگم دور خودش چرخید. دست لاغر و استخوانی جمیله میان پنجه‌اش بلاتکلیف مانده بود. غم جمیله خاری بود خلیده در روحش. فکر این‌که روزی با چشم‌های نابینا روی دستش بیفتد، مثل خوره به جانش افتاد.

ـ کجایی جواد؟ چی‌کار کنم؟

سه روز پیش جواد را آوردند. خواب بود انگار! چشم‌ها بسته؛ دهان اما باز. وقتی جواد را درون خاک می‌گذاشتند، جمیله با چشم باندپیچی، بالای قبر ایستاده بود و نرم گریه می‌کرد.

صدای انفجاری از پشت شاهور در فضا پیچید و زن ناگهان صدای غرش توپی شنید که از دور، از درون تاریکی نزدیک می‌شد، هر لحظه بیش‌تر فضا را مرتعش می‌کرد و آسمان را می‌شکافت. خلیله سرش را بلند کرد. نگاهش آسمان را کاوید. رعشه‌ی خفیفی زیر پوستش دوید و جرقه‌ای گداخته از آتش در مقابلش شعله کشید.

زمین پاره شد و در بستر طوفان‌زده و متلاطم، تا مدت مدیدی نفهمید چه اتفاقی رخ داده است. گردبادی توی سرش زبانه کشید. از پس غبار، خاک و دود نفس‌گیری که در هوا شناور بود، نگاهش به دنبال جمیله چرخید. دختری کنار جوی آب افتاده بود. خودش را روی زمین کشاند و از درد به خود پیچید. تمام دهان و صورتش پرخاک و خون شده بود. شانه‌های دختر را تکان داد. ناگهان دنیا به چشمش تیره و تار شد. ناباورانه زیر لب گفت: «جمیله!»