خدا را شکر لوکوموتیوها الآن دیگر برقیاند! اگر دیزلی بودند، در این شیبهای روبهبالا، یک آن میدیدی دیگر شیب را نمیکشند و فراری میشوند. حالا ما نسل سومیها مثل لوکوموتیوهای برقی هستیم که بعضیها مترو هم میگویند. البته قرار بود مونوریل بشود؛ اما قطار بینوا وقتی فهمید که آن را هم میخواهند شیب بهش بدهند، سنگکوب کرد. خلاصه آنقدر این شیب زیاد شد که ناخودآگاه ریلهای قطار تورم کج شد و کمی تا قسمتی به عقب برگشت. تا آنجا که خالهی مادربزرگم بتواند رایانهاش را عوض کند؛ همان رایانهای که یکی از دوستانش که رفته بوده مالزی تا آنجا دمپایی ابری بفروشد، برایش خریده بود. آن وقتها تازه پنتیوم یکها درآمده بودند. حالا پیرزن پس از سالها چشمانتظاری، با پسانداز یارانهاش دیگر میتوانست از شر رایانهای که قرار بود مهمانی چندماهه شود و از بد روزگار به صاحبخانه بدل شده بود، راحت شود و آن را به یک میهمانی ابدی بفرستد. آخر آنقدر جیغ میزد و هوارینگ هوارینگ به راهمیانداخت که میگرن برایش به ارمغان آورده بود. بندهی خدا میگوید وقتی سیدی میگذارد، آنقدر میچرخاند و قیژقیژ راهمیاندازد که میترسد همین الآن کیسش مثل موشک ماهواره پرتاپ شود و حتی تا آن سوی کهکشان راه شیری هم برود. وقتی میخواهد یک پنجرهی مایرایانه را باز کند، باید یک روز تعطیل عمومی اعلام کرد.
خالهی مادربزرگم معتقد است اگر بین سرعت CPU رایانهاش و حلزون، مسابقه برگزار شود، حلزون با اختلاف چندکیلومتری اول میشود. میگوید: «خدا نکند که دلم بگیرد و بخواهم آهنگ نقطهچینی گوش بدهم! ذلیلمرده آنقدر طول میدهد که خودم مجبور میشوم بهطور مُستتر در بلندگو فروروم و استعدادهای نهفته در ضمیرناخودآگاهم را آشکارا فریاد کنم. ننهجان! انگار ماشین خدا، بس که خسته شده نا ندارد! فیلمها را که نگو، آنقدر اسلوموشن نشان میدهد که انگار صدا، دوربین، صحنه و بازیگر همه پانتومیم میروند. حالا خدا را شکر هنوز به کارت گرافیک امید هست؛ وگرنه باید سایهی تصویرها را میدیدم.»
بعد هم میگوید نمیتواند با رایانهاش تمرین تایپ دهانگشتی کند. رفته بود تا تایپ بیستانگشتی با قابلیت استفاده از پا و دست همزمان را یاد بگیرد؛ اما هر وقت میخواست در خانه تمرین کند، از زمان فشاردادن کلید تا نمایش آن روی مانیتور، اندازهی گریم یک بازیگر تئاتر تا رفتن روی سن باید منتظر میشد. یکبار از شدت حرص آنقدر کلید را فشار داده بود که نزدیک بوده کلیدها روی انگشتهایش یادگاری بمانند. فتوشاپ، فلش و گیم هم که کلاً در رایانهی او تحریماند؛ چون اصلاً نصب نمیشوند و همانجا پشت در میمانند. میگوید اینها را برای آن میگوید که بدانم او چه زجری کشیده و تورم چه به حال او آورده است.
ـ زجری از تورم کشیدهام که مپرس
طعم تلخ هجران بیپولی و رایانهای نو کشیدهام که مپرس
مپرس؛ حالا خدا را شکر با پسانداز یارانههایم میتوانم یک رایانهی خوب بگیرم که از شر سِکسکههای CPU ، خونریزی داخلی power ، ابرعطسههای سیستم عامل، دوئلینگِ صفر و یک، هوارینگِ فن، راشیتیسم ماوس و دیگر بلایا خلاص شوم. حالا ننهجان! تو که متخصص هستی، این را برای من عوضش کن. شنیدم میگویند اطلاعاتش را خیلی راحت از هارد دیسک میتوانند کش بروند. کلی عکسهای ننه و خالهی من که همشون صدوبیست ساله که مردن یا دیرزی و دیرینشناس هستند، توش هست. ننه! میگویم نکند یکوقتی عکسهایمان را ببرند بدزدند. آخر من هر وقت اینترنت میرفتم، میترسیدم ادوارد اسنودن عکسهایم را بدزدد و پخش کند.
من خودم هم واقعاً نمیدانم اینها را خالهی مادربزرگم، کی و از کجا شنیده؛ گمانم اخبار نگاه کرده بود! بدبخت اسنودن کارش به کجا رسیده که خالهی مادربزرگ من هم از او میترسد. جالب است او که خودش از همهی دنیا فراری شده است. حالا اصلاً معلوم نیست خالهی مادربزرگ من با ویندوز 98 چه جور اینترنت را باز میکرده، خدا میداند؟ چون ویندوزهشتش هم در بازکردن اینترنت در ایران ماندند! حالا نمیدانم با ویندوز 98 چهطوری به اینترنت میرفته که سازمان سیای آمریکا بخواهد عکسهایش را بدزدد. طفلک خالهی مادربزرگم میگوید: «هر وقت با هزار مصیبت به اینترنت وصل میشدم، کلی أمّن یُجیب میخواندم تا یکوقت اوبامای ذلیلمرده با ادواردهای خیرندیدهاش، عکسهای ما را ندزدد، بعد بنشیند در کاخ سفید و با آن چشمسفیدها نگاه کند. حالا هم که میخواهم کامپیوترم را بفروشم، میترسم یکوقت سازمان سیا یکی از این اسنودنها را نفرستاده باشد تا کامپیوترهایی را که ما میفروشیم بخرند بعد ببرند و اطلاعاتش را دربیاورند. ننهجان! من خودم همهی عکسهایمان را در فلش کپی کردم و تمام درایوهای رایانهام را هم فرمت کردم؛ ولی میترسم باز این ادوارد اسنودن ذلیلمرده یک راهحل دیگری در آستینش داشته باشد و عکسهای خانوادگی ما، پروژهی پایاننامهی دانشگاهام و درددلهایم را با حاجمیرزا شوهر خدابیامرزم بدزدد، بعد افشاگری کند و تو فامیل و دروهمسایه آبرویم برود. آخر بعضی از عکسهایم برای زمانی است که دماغ عمل نکرده بودم، سبیل برنداشته بودم و چاق بودم. اصلاً آنها به کنار، اگر چشم نامحرمی به عکسهای من بیفتد یا درد و دلهای شخصیام لو برود، خدابیامرز حاجمیرزا چهقدر از دست من ناراحت میشود. تازه باید جواب خالهی خدابیامرز، مادر، عمهها و خواهرهایم را هم بدهم. ننه! مطمئنی حالا که درایوهایم را فرمت کردم، دیگر اطلاعاتم مردهاند و زنده نمیشوند. همهاش دلواپسم مثل این فیلمهای کلید اسرار که مردهها یکدفعهای زنده میشوند، اطلاعاتم زنده شوند.»
- نه خالهجان! اینطوری نیست؛ وقتی درایوهای رایانهات را فرمت کردی، دیگر به وهیچ وجه قابلبازگردانی نیست.
برای اینکه بندهی خدا را مطمئن کنم، کل هاردش را ریکاوری کردم. البته با یک مصیبتی نرمافزار را در ویندوز 98 اجراکردم و بعد از اندی و قرنی که ریکاوری تمام شد، شروع کردم به بازکردن فایلها؛ بله، تمام عکسها و فایلهای متنی و... همه زنده شدند. خالهی مادربزرگم همینطور که داشت عکسها را پشت سرهم بازمیکرد، زیرلبی فحش بود که به ادوارد بینوا نثار میکرد و با خودش میگفت: «من نمیدونم چی به خورد این رایانه دادهاند که کممانده شب اول تولد من را هم نشان دهد.» خلاصه مدام در حال غرغر بود که یکدفعه بندهی خدا یکی از عکسها را که باز کرد. گفتم: «خاله این خودتی؟ چه دماغی داشتی. این همان عکسی است که میگفتی سال 1318 در جنگ جهانی دوم انداختی؟» خالهی مادربزرگم گفت: «آره خاله! آن زمان که تازه دوربین به ایران آمده بود، از یک عکاس آلمانی خواستم از من عکس بیندازد. آن موقع 24 سال داشتم.» بعد گفت مادربزرگم با جیغی که از چشمانش بیرون میزد، گفته بود: «اگر همینطوری میفروختیش، بعد جاسوسها عکست را میبردند، موشکافی میکردند و یکوقت از اقبال بلندمان میگفتند شبیه جاسوسهای آلمانی هستی. بعد کشانکشان میبردنت دادگاه جنایات جنگی لاهه؛ بعد محاکمهات میکردند و مجرم جنگ جهانی دوم شناخته میشدی؛ بعد میخواستند کل خسارت جنگ جهانی را از من و توی بدبخت بگیرند آن هم با چی؟ با کلهم اجمعین 45هزار تومان یارانه؛ آن وقت چیکار باید میکردی؟»
بعد به من میگوید: «تو تا آخر عمرت میتوانستی سر بلند کنی، متخصص! یک ترم دانشگاه رفتی و ژست مهندسیات دنیا را برداشته. خودت که نمیدانی حداقل برو بگو استادهایت چارهای یادت بدهند؛ همانطور که درس یادت دادهاند و الآن هم چه خوب درس پسدادهای.» بیچاره خالهی مادربزرگم با یادآوری حرفهای مادربزرگم، از ترس، کاسهی چشمانش از ابروهایش بیرون زده بود. به او گفتم: «نترس خاله! مادربزرگ را میشناسی. همیشه از حباب، بادکنک میسازد. هیچ چیزی نمیشود. آخر کی با رایانه شما کار دارد؟ حتماً راهحلی پیدا میکنم.»
پیش استادم رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. کلی خندید و بعد گفت: «وقتی اطلاعاتی را در هارد ذخیره میکنید، در فضاهایی به نام بلاک مینشینند؛ میتوانیم بگوییم بلاکها مثل قفسههای یک فروشگاه هستند. وقتی اطلاعاتی را از کامپیوتر فرمت و یا پاک میکنید، وجود آنها ریشهکن نمیشود؛ در واقع فقط راه دسترسی به آنها را عوض میکنید و از طریق سیستمعامل قادر به دیدن آیکن آنها نیستید. اطلاعات زمانی بهصورت کامل از بین میروند که، یا اطلاعات دیگری جایگزین آنها شود، یا تمام فضای سطح بلاک خالی شود. ما خودمان نمیتوانیم این کارها را انجام دهیم؛ چون زمان زیادی طول میکشد. نرمافزارهایی هستند که رونویسی چندباره اطلاعات را انجام میدهند و با این کار باعث میشوند درصد بازگردانی آنها صفر شود. نرمافزارهای HardWipe ، Eraser ، CCleaner و O&O SafeErase Pro ، از جملهی این نرمافزارها هستند. بعد از اجرای آنها دیگر نگران نباشید؛ چون نه ادوارد اسنودن، نه سازمان سیا و نه حتی مهندسان لوس اورانوس هم نمیتوانند اطلاعات را برگردانند؛ البته هارددیسکهای امروزی اکثراً از نوع SSDها هستند و اگر آنها ازRIM هم پشتیبانی کند، وقتی فایلی را پاک میکنید، اطلاعاتش بهطور کامل صفر میشود و دیگر نیازی به استفاده از این نرمافزارها برای حذف دائمی ندارید.
سریع Eraserدردست، به سمت خانهی خالهی مادربزرگم رفتم. نرمافزار را در تراکتورش نصب کردم و کل هاردش را صفر کردم. نمیدانم بگویم چند ساعت طول کشید؛ فقط میدانم ساعتها صدای گوشخراش تراکتورش را تحمل کردم. بعد همه مطالبی که استادم توضیح داده بود، برایش توضیح دادم. باز بیخیال نشد. مجبور شدم هاردش را به سیستم خودم وصل و دوباره ریکاوری را اجراکنم. وقتی مطمئن شد هیچ فایلی برنمیگردد، اجازه داد تراکتورش را بفروشم؛ ولی باز هم داشت به ادوارد بینوا فحش میداد.