یادی از روز نوجوان و بسیج دانشآموزی
آیینهای تو را به نظاره نشسته است؛ آیینهای که یادوارهی کودکیهایت را قاب کرده در خاطرهاش. هوا، هوای بالارفتن غرور و قامت است.
«آب هست»، «خاک هست» جوانهزدن برای تو آفریده شده. بذر کودکیات باید نهال شود تا شکوفههای زندگیات به بار بنشیند. آسمان نقاشیهایت، گاه سفید، گاه آبی، گاه نیلی و گاه صورتی است؛ اما اینک فقط سبز شده. در نقاشیهایت فقط نهال میکشی و بادبادکی که سراغ از شکوفههای آسمان میگیرد. جشن خداحافظی از اسباببازیهایت را میگیری و در اندیشهات روح جولان میدمی. میدوی تمام هیاهو را، با کفشهایی که بزرگی را بر گامهایت دوختهاند. دوختهاند پیراهن بلوغ و آگاهی را بر عروسکهای کودکی دورماندهات و دغدغههایی مبهم ریختهاند. ریختهاند در دنیایت؛ دنیایی از احساس مسئولیت؛ مسئولیتهایی که از تو جوانی قدرتمند خواهد ساخت.
خیالت سیال است در سیارههای کهکشان. پرسشهایی نو تراوش کردهاند در ذهن جویندهات: از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میروم آخر...؟
پرواز، بالهایش را برای درآغوشکشیدنت بازکرده. جهانی آماده شده تا زیر سقف پرسشهایت، پاسخ شود. اکنون اندیشهات از «ذهنی که فقط گیج مسئلههای حجاب بود» پا فراتر گذاشته تا مجهول معادلات زندگی را معلوم بیابد.
عطر آینده میوزد در حوالی نفسهایت. تو، سرودخوان سبزینهی زمینی. نسیمی از اضطراب میوزد بر مزارع روزهایت، دستی نامنظم میکشد بر نبض ساعتهایت و آشفته مینوازد هدفهایت. مانند کوهی سبز بایست ای نهال محکم! آنگاه شور و شوق و هیجان و هیاهو در دل نوجوانهات زبانه خواهد کشید و عزمی در ذهنت تاب خواهد خورد تا در تو تب ساختن، فرداهایی نیک را بیافریند. پس بایست با همهی انرژی و تحرکت تا سایهی سبزت مزرعه را سرسبز و نبض ساعتها را منظم و هدفهایت را مشخص کند تا آرامآرام برسی به آیندهای زیبا.
«افکارت» دنبالهدار شده است؛ دنبالهای که از خندههای کودکانه به جذبه و جسارت بزرگی کشاندهات و تو تابلوی ورود ممنوع گرفتهای مقابل کلمهی بچه؛ چراکه بزرگ شدهای!
کام خواستههایت با عطش آشنا شده؛ عطشی که مشتاق آیندهسازی و پیشرفت است. چهقدر زیبا شده نهال نورَسَت با برگهای نودمیدهی نوجوانی. باید مادام در زیر غلغلهی بارانهای ابهام و آسمان یقین بنشینی که درخت پربار وجودت شکوفههایی زرین بدهد.
نوجوانی یعنی آنقدر بزرگشدن تا فهمیدن؛ فهمیدن مشق نوجوانی در زیر تانک. فهمیدن عشق به خدا. کاش میشد از فهم «فهمیده»ها استعاره بگیرم؛ چراکه حماسه در فهمیدن است، شکوفاشدن در فهمیدن است. میخواهم شکوفا شوم با فهمی از نور. همان فهمِ فهمیدهها؛ فهمیدههایی که به جای مدرسه در جبههها بسیج شدند برای ساختن حماسهی حمایت از عشق.
حلقه حلقه نور است که اتحاد میآورد. حلقه حلقه نور است که در دفتر و کتابم مشق ایمان میکند. حلقه حلقه مهربانی است و سادگی و خاکنشینی، در بسیج خانهای که فرزندان خاک را متواضع کند.
دلم میخواهد «فهمیده» باشم؛ پیش از آنکه دانشآموز باشم؛ پیش از آن که نوجوان باشم. فهمیدهبودن، یعنی رهاشدن از تمام کنلجارهای پرسشها. دلم همسنوسالانی رها میخواهد؛ فضایی صمیمی و پر از سرور و نور میخواهد. دلم فرماندهی میخواهد که در دلهرهی پادگان سؤالها، بصیرت، اعتقاد و باور را در نهال وجودم بارور کند. دلم یک کارت شناسایی مانند «فهمیدهها» میخواهد و امروز روز من است؛ روز نوجوان! نوجوانی که برای فهمیدهشدن، میبالد به کارت بسیجیاش!